------------از زبون شما----------
داد زدم:«این بهتر از خوبه، این عالیه! اگرم خوب یا عالی نباشه حداقل دیگه قیافه نحس این آنیل رو نمی بینم!»
آنیل که جوش آورده بود داد زد:« مگه قیافه من چشه؟»
-«تو زشتی و رو مخ!»
هوم... فکر کنم جدا باورش شد چون پشتش رو کرد به من و برای خودش متاسف بود...
یکی دستش رو گذاشت روی شونه م، در حالی که رومو بر می گردوندم سمتش گفتم:«آماند...»
کسی که دستشو گذاشته بود رو شونه م آماندا نبود بلکه... واکس بود! داد زدم:«چی~؟!»
واکس با لبخند گنده ای و چشم های بسته گفت:« چی دیدی مگه؟»
-« تو اینجا چیکار میکنی؟»
-«من؟ مگه نباید میومدم؟»
-«هه؟!»
-«ولش کن اصلا! خب الان ما باید شما رو بفرستیم به دنیای انسان ها.»
پوزخند گنده ای زدم و گفتم:« هه! الان مثلا میخواین مثل تو قصه ها ما رو بیهوش کنین و بفرستینمون رو زمین؟»
آنیل از پشت سرم گفت:« معلومه!»
برگشتم سمتش و داد زدم:« از قدیم گفتن هر وقت گفتن خاک انداز، خودتو وسط بینداز.»
قاضی در حالی که بغل گوش ما نشسته بود، کلنگش رو زد رو میز و با داد گفت:« هوی خانومی! اینجا دادگاهه بفرمایین بیرون!»
و بعله... ما رو با تیپا پرت کردن بیرون.
خم شدم، دستام رو زدم به کمرم و رو به آنیل گفتم:« تو چرا فضولی؟»
اونم لبخندی زد و گفت:« چون یه خبر بد! میخواییم مثل تو قصه ها شما رو بیهوش کنیم و بفرستیمتون رو زمین!»
داد زدم:« چی~؟!»
و بعدش من و آماندا بیهوش شدیم....
روی تختم، توی اتاقم بیدار شدم... آخیش~ چه حس خوبی! آممم چند دقیقه پیش چه اتفاقی افتاد؟
مهم نیست به هر حال... خودمو مثل گربه روی تخت کش و قوس دادم. صدای مامانم رو از بیرون شنیدم که داد میزد:« کی تو اتاقه؟»
با قیافه طلبکارانه داد زدم:« منم! مگه چیه؟!»
در باز شد و مامانم با یه ملاقه تو دستش وارد شد و داد زد:« تو کی اومدی اینجا؟!»
صدامو آوردم پایین:« مگه حق ندارم بیام خونه؟»
-«آخه چند روزیه خونه نبودی خانومی!»
-«هان؟!»