دست نوشته هایم زیر هجوم کاغذ های باطله . زبان آموخته ی زبان شیرین کره ای
جاده باریک میشود...

سیزده ساله بودم
فردی کتابی را به من قرض داد... از این کتابهای زرد عاشقانه... یک لحظه هم از خواندن کوتاه نمیآمدم و با ولع میخواندماش....دو روز بعد کتاب تمام شد و من با دنیایی پر از عشق روبهرو شده بودم... از آن شب به بعد هر شب کتاب میخواندم ... تمام کتابهای زرد عاشقانه که برای هر کدامشان هفتهها صبر میکردم تا کتابخانه مدرسه آن را به من قرض دهد...من دختر زیبایی نبودم اما تمام دختران قصهها زیبا بودند... موهای کمند و چشمان درشت داشتند...لوند و جذاب بودند... و عشقشان اینقدر شیرین و بیمثال بود که تمام مدت با خودم تصور میکردمشان و غرق لذت میشدم...
مادرم که متوجه شد... کتاب ها را از من گرفت...می گفت که این ها حقیقت ندارد دختر جان...اما من تسلیم نشده ام ؛ شب ها که همه به خواب می رفتن زیر پتو با چراغ قوه کتاب می خواندم و باکم نبود که فردا خواب خواهم ماند...همین هم شد که سالها پس از اینکه خواهرم مهاجرت کرد اولین کادو برای من چراغ قوه خرید ...می گفت تمام شب هایی که بیدار بودی و کتاب می خواندی را بیدار بوده ام....
تمام دختران داستان ها پولدار بوند... چیزهایی را در نوجوانی تجربه کرده بودند که منی که به دهه 30 سالگی نزدیکم تجربه نکرده ام هنوز....
سال هه بعد عشق را تجربه کردم، وابستگی و دوست داشتن زیاد را تجربه کردم.
عاشق شدم و دنیا را به رنگ دیگری دیدم؛ اما من زیبا نبودم، سوار ماشین های آنتیک نمی شدیم، مهمونی های آنچنانی نمی رفتیم، اولین بوسه هایمان خجالتی و توام با ترسی دلنشین بود برایمان... مثل تمام شخصیتهای داستانها هزاران لباس نداشتیم و هر بار یکی از سه دست لباسهایمان را تن میزدیم؛ اما عاشق راه رفتن در خیابانهای انقلاب شدیم.
عاشق موهای موج دارم شد و من عاشق رنگ کهربایی چشمانش... ما کارهای خفن بلد نبودیم اما بهتر از هرکسی در این دنیا دستهای هم را میشناختیم و طعم لبهایمان لذت بخشترین عاشقانههای ما بود.
ما خیلی چیزها کم داشتیم اما به هم تکیه کرده بودیم، برای لبخند های هم تلاش می کردیم، برای گرم کردن دستایمان در سرمای تند و تیز زمستان وسط پارک ملت، برای سوسیسهای دراز 5 هزار تومنی پارک لاله نقشه میکشیدیم و ته مسیر خودمان را به بستنیهای فرانسوی میرساندیم....عشقمان شبیه کتاب های زرد عاشقانه نبود...عشقمان عالیتر از آن چیزی بود که سالها در ذهن میپروارندم...گرمای دستانش و شانههای پهنی که پناهگاهم میشدند برای قایم شدن...دعوا هم که میکردیم طاقتم طاق میشد برای دیدنش...برای حرف زدنهای گرم صمیمی درست 10 دقیقه بعد از یه مشاجره طولانی و یا بوسیدنهای تند و یهویی هنگام هر خداحافظی...ما عاشقی کردن را بلد نبودیم اما در مسیرش یاد گرفتیم، کم کم و با هم یاد گرفتیم...کاش میشد که برگردی... بی شک من با تو خوشبختترینم...
مطلبی دیگر از این نویسنده
همبرگر ذغالی دربند
مطلبی دیگر در همین موضوع
کتاب،کتابخوانی و هر چیزی که مربوط به کتاب است
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
۷ نکته مهم دربارۀ کتابخوانی