اواسط خرداد ماه بود و گشادهروی درایام امتحانات ثلث سوم شب و روز را طی میکردیم، دستوپا شکسته یک حرفهایی از هم کلاسیهایم میشنیدم. خیلی اهل مسجد و منبر نبودیم اما از بچگی محرم که میشد ننه لباس سیاهها را میآورد و تا آخر چله امام حسین دیگر فقط همانها را میپوشیدیم، بعضی شبها هم میرفتیم مسجد محل، آن موقع هم محرم بود و یکی از همین شبها در مسجد اصل قصه را فهمیدم، آخوندی در قم به محمدرضا شاه جسارت کرده بود و گفته بود بالای چشم کشورداریات ابرو، ابهت محمدرضا زیر سوال رفته بود، کمتر پیش میآمد کسی از این جرئتها بکند، ما حتی به خودمان هم القا میکردیم که در آبادانی کاملیم و در دلمان هم نطق نمیکردیم. من هم که نمیترسیدم، ننه طاقتش را نداشت که مرا مثل آن آخوند در زندان ببینید یا پای آن ساواکیها به خانهمان باز شود. به خیالم فقط کسی میتوانست چنین جسارتی را بکند که در دنیا نه ننه آقایی دارد و نه زن و بچهای، کار و باری هم اگر دارد باید قیدش را زده باشد. ترسم از آرمان عظیم حفظ امنیت ملی بود؛ لباس گشادی بر تن نیروهای ساواک، البته که خودشان به ان عادت کرده بودند اما هربار تکان میخوردند این رخت گشاد زیر پایشان گیر می کرد و میافتادند روی زمین و مردم له میشدند؛ اما با وجود این زمینخوردنها به فداکاری و جان بر کفی در راه آرمان عظیمشان ادامه میدادند، مِن جمله داراییهایشان که در این راه از آن مایه میگذاشتند هیکل درشت و دبدبه کبکبه اعلیحضرت شاهنشاهی بود، مثل پیکانی در کوچههای ده ونک بودند که هرچه میگذشت بیشتر به یک سه پاچه شبیه میشدند.
مردم از آن جسارت خوششان آمده بود؛ من هم همین طور. فردا شبش دوباره رفتم مسجد که بیشتر از آن مرد بشنوم، تمام تن و بدنم میلرزید. جرئت نداشتم به اعلی حضرت، حتی محمدرضاشاه بگویم اما نمیتوانستم روی روشنی حقیقتی که ان مرد از ان دم میزد و ما در آن زندگی کردیم و خیلی خوب حرفهایش را میفهمیدم چشمم را ببندم. از آن شب پایم به مسجد باز شد. شببهشب مثل وقتهایی که آقا یکهو فشارش میافتاد و ننه با هولوولا گره روسری را باز میکرد و یکی از آن قرصهای زیرزبانی را فورا کف دستش میگذاشت، باید خودم را به مسجد میرساندم و اخبار و حرفهای آن مرد را میشنیدم. بعد یک هفته فهمیدم نامش روح الله است، نیمچه سوادی هم که داشتم به کارم آمدهبود تا بیشتر او را بشناسم. همه کارم همین شده بود که حرفهایش را کلمهبهکلمه بنویسم. همین طور گذشت و گذشت تا وقت برگریزان از راه رسید، پاییز آن سال اتفاقی افتاد که من هم با هر آن تار مویی که روی سر داشتم و آرامشی که مثل ساختمان آجربهآجر در درونم ساختهبودم؛ از پاییز عقب نماندم و همهشان فروریختند.
اتفاقی که افتاد این بود؛ نور را تبعید کردند. آن مرد را دوباره گرفتند، از وجودش ترسیدند که مبادا دنیا و قدرتشان را به خطر بیندازد. آن قدر ترسیدند که میان ما و او فاصله انداختند، کسی نباید غلط اضافه میکرد، فکر کردن هم ان روزها از اهم غلطهای اضافی بود و آن مرد ما را به فکر وامیداشت. خیال میکردم غروبی شده و حالاحالاها طلوعی در کار نیست. گرما و نور را برده بودند؛ طبیعتا باید سرمازده میشدم؛ منطقا باید انتظار مرگم را می کشیدم. درست وقتی این اتفاق افتاد که دیگر کارم از شببهشب مسجدرفتن گذشته بود و آن مرد و کلمههایش همه فکر و ذکرم شده بود.
بچهمحلها یک نخود هم از جنبوجوش نیفتاده بودند؛ اما برای من همه چیزتقریبا تمام شده بود. آن مرد دیگر نبود که با حرفزدنش خونم به جوش بیاید و پایم کشیده شود به جایی. دستودلم هم به کاری نمیرفت، باید مثل مسافرها چمدان خاطرات آن روزها را زیر بغل میزدم و برمیگشتم به توپ سهپوسته راهراه قرمزرنگ و ادامه درسهای دوم راهنمایی؛ گاهی هم دکان آقا. فقط یک راه وجود داشت که این اتفاق نیفتد. افتادم به جان خودم، همه خودم را زیرورو کردم، قفسهبهقفسه افکار و احساساتم را بیرون ریختم، در هر گنجه خاکخورده قدیمی را باز کردم، باید یک چیزی از آن مرد در خودم پیدا میکردم. خیال خامی بود اما دنبال چیزی بودم که از او در من جامانده باشد. از حال شروع کردم و تا گذشته را زیرورو کردم. آخرهای کار به قفسه نوزادیام رسیدم، از بس که سراغش نرفته بودم و رویش کلی اثاث تلمبار شده بود، حسابی زور زدم تا درش را باز کنم، بیشترش حرفهای ننه بود. لابهلای آن حرفها چیزی پیدا کردم که مرا برد به همان شب آشناییام با ان مرد؛ همان شب روضه ی امام حسین. ننه گفتهبود وقتی به دنیا آمدی ماهبیبی که از قبل به دنیا آمدنت آقات رفته بود دنبالش و آمده بود برای کمک، دستش را شست و یک ذره از تربتی که سوغات کربلا در جانمازم بود را دهنت گذاشت؛ اسم صاحب این تربت را خیلی از آن آقا میشنیدم.
ماتومبهوت شده بودم. دیگر شبیه قبل نمیدویدم اما باز هم آهستهآهسته هر طور که بود شبها خودم را به مسجد میرساندم. در همین گیرودار بود که با شنیدن خبری حیرتم یکباره تبدیل شد به رعدوبرق؛ آسمانغرنبهای که هنوز که هنوز است بارانِ پشت سرش ادامه دارد. آن خبر یک نامه بود؛ نامهای از طرف همان مرد. این طور نوشتهبود: «بسم اللَّه الرحمن الرحیم ۵ رجب ۱۳۸۴. نور چشمی، بحمداللَّه تعالی با سلامت قبل از ظهر روز حرکت از قم وارد آنکارا شدم و له الشکر حالم خوب است، شماها نگران نباشید. آنچه از طرف خداوند تعالی مقدر شده است جمیل است. خداوند توفیق خدمت به همه ما عنایت فرماید».
تا همین جا را که خواندم یک جان از جان هایم کم شد. هیچ کس را مثل او ندیده بودم که در تبعید شاه باشد و کلماتش این چنین بوی اقتدار و رضایت و آرامش بدهند؛ انگار که در گودی زورخانه، مشتی زنگ یاعلی را زده و ملا نوشته.نامه رو به یک نور چشمی بود. در آن یکسال و اندی ماه فهمیده بودم که چند اولاد دارد اما نمیتوانستم باور کنم. تاکید کرده بود برروی مادر، خواهرها و احمد،( مخصوصا مادر) و نوشته بود نگذارید نگرانی پیدا کند. نوشته بود «مرا از سلامت خودتان مطلع کنید»، به سختی، خواندن نامه را ادامه دادم.
او نه تنها خانواده داشت، بلکه خانوادهاش را این همه هم دوست داشت. از خودم که فکر میکردم چنین آدمی نمیتواند در دنیا کسوکار داشته باشد خجالت میکشیدم. گفته بود کتابهای فقهم را بفرستید، تتمه پول زغال آقای طباطبائی را بدهید. بعد کمی از حساب و کتاب ها گفته بود و نامه را این طور یه پایان رسانده بود:« به من در تهران گفتند، اگر خانواده را بخواهید میفرستیم، لکن صلاح نیست. اینجا به ایشان بد خواهد گذشت، من هم از ناراحتی ایشان ناراحت خواهم شد. لباس لازم نیست بفرستید، مگر عبا. در خاتمه سلامت همه را طالب هستم. به همه دوستان و اصحاب سلام میرسانم و از همه امید عفو دارم. قهراً در وضع تخفیف داده میشود. از خداوند متعال، حسن عاقبت وعافیت برای خودم و شماها خواستارم. و السلام علیکم »؛ در پایان همان جانی که برایم مانده بود، آن هم آب شد.
با آن بارانی که در من میبارید قلبم رقیقتر از آن بود که اشک در چشمانم گلوله نشود. بی هیچ مقاومتی مثل یک مرد گریه کردم. من، همان طفلی که کامش را با تربت باز کردهبودند و اگر آن تربت و روضههای محرم و پیش ننه شبیه او نمازخواندنهای بچگیام را کنار هم بگذاریم، شاید بشود گفت که یک نمه مومن بودم. آقا خمینی هر بار میگفت مومن فقط از خدا میترسد و فقط او را اطاعت میکند. همان کاری که خودش می کرد. آن نامه برای من کار را تمام کرده بود، آقا خمینی را نمیشد با فاصله از مردم گرفت، اشتباه محمدرضاشاه و سرورانش این بود که خیال کردند میشود. حرفهای او ریشه در جان ما مردم داشت؛ آقا خمینی دیکته نمیگفت که در نبودش نشود نوشت. حالا که چهلوچهار سال گذشته میگویم:«آقا خمینی آینه بود؛ آینهای که مردم ما خودشان را در او دیدند، در او پیدا کردند، آقا خمینی قرآن را برای ما تفسیر کرد، حقا که در این غیاب تلخ و دنیای بیروح، آقا خمینی امام ما بود که انقلابش روح را در ایرانمان دمید.»
ریحانه آنالویی