روزی روزگاری دختری پرشور و اجتماعی و پسری درونگرا و آرام و ساکت متوجه می شوند که همدیگر را دوست دارند و به همین دلیل تصمیم به ازدواج می گیرند. در زندگی مشترکشان همه چیز بینشان خوب به خوبی پیش می رود، فقط یک مشکل کوچیک این وسط هست و آن هم اینکه دختر امیدوار است که پسر کمی بیشتر صحبت کند و پسر هم گاهی از پرحرفی های دختر خسته می شود و با خود می گوید که ای کاش کمتر صحبت می کرد. و خلاصه اینکه دختر با خود می گوید:
«مثله توی داستان های عاشقانه و رمان ها، می تونم پسر رو تغییر بدم پس مشکلی نیست.»
در عین حال، پسر هم با خود چنین طرز فکر مشابهی دارد:
«او باید در مواقعی ملاحضه مرا بکند و حرف نزد. من این را از او انتظار دارم و اگر مرا دوست دارد باید اینطور رفتار کند. پس مشکلی نیست.»
آنها در این زندگی با هم زندگی می کردند و زن از مرد انتظار داشت تغییر کند، و چون تغییری در او نمی دید، تصمیم گرفت که نخست او خود را همانطور که مرد می خواهد تغییر دهد. بعد از مدتی زندگی آنها رسما از درون پاشید. هر دو با وجود اینکه یکدیگر را بی نهایت دوست داشتند، اما نمی دانستند، اشکال کار در کجا است؟ هرچهه سعی می کردند با یکدیگر صحبت کنند، در نهایت صحبت آنها به دعوا و دلخوری ختم می شد. شده بودند دو غریبه که زیر یک سقف زندگی می کنند.
دختر شور و هیجان سابق را نداشت. دیگر کمتر می خندید و کمتر حرف می زد؛ دقیقا همانطور که پسر می خواست شده بود، ولی از درون حس خلائی تمام وجودش را پر کرده بود. و کمتر به اتفاقات اطرافش واکنش نشان می داد. انگار دختر دیواری بلند و فولادی اطرافش کشیده بود و حتی اجازه ورود هیچ کسی را به آن نمی داد. حتی شریک زندگی اش.
اما پسر ظاهرا همچنان آرام و با صلابت به نظر میرسید، اما او نیز این خلاء را در درونش حس می کرد. نمی دانست چرا، اما می دانست یک مشکلی این وسط هست وگر کاری نکنند، این زندگی دیر یا زود به پایان خود می رسد. اما او چه می توانست بکند. دختر دیگر علاقه ای به صحبت کردن با او ندارد و حتی به روی او نمی خندد.
پس در ابتدا فکر کرد که دختر مشکلی دارد، اما مشکل ساده تر از این حرف ها بود. او هیچ علاقه ای به صحبت کردن با پسر نداشت. چون آن دختر در بیرون خانه با همه به گرمی صحبت می کرد، در حالیکه در مقابل پسر مثل یک ربات بی احساس می شد. پسر بارها و بارها و بارها از خود می پرسید:
«چرا با من هم آنقدر گرم و صمیمی مثل فلان دوست و آشنا، رفتار نمی کند.»
تا اینکه شبی از شب های سرد زمستانی وقتی برق رفته بود و هر دو کنار بخاری نشسته بودند تا گرم شوند. دختر حرفی زد:
«بیا جدا بشیم.»
پسر با حالت گیجی خاصی نگاهش می کرد، انگار که منظور حرف های دختر را درک نمی کرد. انگار متوجه نمی شد که چرا باید جدا شوند وقتی زندگیشان آنقدرها هم مشکل بزرگی ندارد که بخواهند از هم جدا شوند. به نظر او همه چیز خوب بود فقط، شاید یک مشکل کوچک یا یک سوءتفاهم بینشان باشد که آن هم قابل حل شدن است و بخاطر همچین چیز بی اهمیتی نیازی به جدا شدن نیست. چرا که پسر داستان ما هنوز هم دختر را دوست دارد. و صدای دختر برای بار دوم او را از دنیای فکر بیرون آورد:
_بهرحال زندگی ما همین الان هم تموم شده است، اینطور نیست؟!
+بیا یه بار دیگه تلاش کنیم. همین یه بار باشه
به همین دلیل هر دو تصمیم می گیرند که هر کدام یک شمع کوچک که در عرض 5-10 دقیقه ای آب می شود، بیاورند و هر یک در طول این مدت چیزی که باعث ناراحتیشان شده را بگویند و در این مدت 5 – 10 دقیقه ای که یکی از طرفین صحبت میکند طرف دیگر بدون هیچ قضاوت یا پیش داوری گوش دهد تا در نهایت نوبت خود او شود.
دختر گفت:
«من از کم حرفی و این رفتارت هیچ وقت خوشم نمیومد، خیلی سعی کردم، مثل توی داستان ها و رمان های عاشقانه تغییر بدم ولی هرچی بیشتر تلاش کردم متوجه شدم که نمیشه، بخاطر همین هم سعی کردم خودم رو مطابق با میلت تغییر بدم بلکه تو هم همینکار رو برام بکنی و بخاطرم بعضی از عاداتت رو عوض کنی ولی یک چیزی رو فهمیدم و اونم اینکه هرچقدر من تغییر می کنم، بیشتر حس می کنم که این چیزی که بخاطرت شدم، من نیستم وفهمیدم دیگه دلم نمیخواد خودم رو بیش از این برات فدا کنم و بخاطر همین هم جدایی برای هردومون بهتره.»
دختر مکثی کرد و در نور کم شمع به چشمان شریک زندگیش نگاه کرد. مرد مثل همیشه ارام و خونسرد به نظر می رسید، اصلا نمی شد حدس زد که او دقیقا به چه چیزی فکر می کند. کمی اخم هایش در هم رفته بود و به چشمان همسرش نگاه می کرد. انگار در آنها را دنبال خودش می گشت.
«من هم از اینکه با همه اینقدر گرم و صمیمی هستی ولی با من اینطور نیستی بیزارم. بیزارم از اینکه هیچوقت به من آنطور که به دوستان و آشنایانمان لبخند می زنی ولی به من نه. گاهی حس می کنم یه مشکلی هست ولی نمیدونم اون چیه؟! می خوام درستش کنم ولی حس می کنم بدون تو نمیشه، یعنی تو هیچ تلاشی برای بهتر کردن این زندگی نمیکنی...»
«خوب، من اینطوریم، همیشه همینطوری اجتماعی و گرم رفتار می کنم. فکر کردم که از اولش وقتی همدیگه رو دیدیم، این رو می دونستی و حتی بخاطر همین دوستم داشتی؟!»
«خوب، من هم آدم کم حرفی ام، خیلی علاقه ای به صحبت کردن ندارم و نمیتونم جور دیگه ای غیر از چیزی که من هستم رفتار کنم و من هم فکر کردم مرا بخاطر اینکه به حرفهایت گوش میدهم دوست داشتی؟!»
هر دو برای دقایقی به یکدیگر نگاه کردند، بدون اینکه پلکی بزنند. انگار بعد از این صحبت کوتاه حالا فهمیده بودند اشکال کار کجا است.
آنها متوجه شدند که آنها براساس اصل دوست داشتن و شریک زندگی بودن ازدواج کردند و در این اصول یک نکته مهم را جا انداخته بودند و آن اینکه:
وقتی براساس اصل دوست داشتن به کسی وارد رابطه میشیم یعنی، ما طرف مقابل را همانطور که هست و نه آنطور که ما می خواهیم، می پذیریم و دوست داریم.
و مورد دیگر آنکه، تغییر دادن شخص براساس سلایق و خواسته های خودخاهانه آن هم در چنین رابطه ای شایسته نیست، چرا که اول اینکه براساس قانون طبیعت تغییر تنها زمانی که از درون باشد یعنی یک زندگی اغاز شده و اگر از بیرون باشد باعث نابودی یک زندگی می شود. مثلا کرم ابریشم با شکافتن پیله از درون، تبدیل به پروانه می شود در حالیکه اگر حتی با حس خیرخواهی آن را از بیرون بشکافیم باعث مرگ آن کرم یا پروانه خواهیم شد. خلاصه اینکه، تغییر دادن یک شخص حتی اگر حق با ما باشد، بر عهده هیچ کس به جز خود شخص نیست. دوم اینکه، وقتی می پذیریم که کسی را همانطور که هست دوست داشته باشیم، پس تغییر دادن او شایسته انسانیت نیست.
در پایان اینکه، خیلی از مسائل در زندگی مشترک، سوءتفاهمی بیش نیست که با به آرامی صحبت کردن و به صحبت های یکدیگر گوش دادن قابل حل است.