روزی از روزها، یک تمساح از دور دسته ای گوسفند می بیند که برای آب به کنار رودخانه آمده بودند. به آرامی و بدون اینکه توجه آنها را جلب کند، جریان رودخانه را شنا می کند تا به نزدیکی آنها برسد. بعد از اینکه به دوسه قدمی گوسفندها رسید، حرکتش را به حدی کند کرد که آنها متوجه نشوند و به آنها این حس را میداد که تکه چوبی با جریان آب رودخانه به آنها نزدیک می شود. وقتی به یک قدمی آنها رسید، برای فرصت مناسب صبر کرد. در این بین که منتظر بود، صحبت های آنها را هم می شنید:
- حاضرم باهات شرط بندی کنم که این یه تمساحه.
+ و من شرط می بندم که این یه تکه چوبه.
آنها همینطور بر سر ماهیت تمساح بحث می کردند و شرط بسته بودند؛ در حالی که تمساح داستان ما، همچنان آرام و بی صدا مانده بود و هر از گاهی هم یک قدم به آنها نزدیک تر می شد.
مدتی به همین شکل گذشت تا اینکه یکی از آنها گفت:
- الان ثابت می کنم که این یک تمساحه.
و بعد یک قدم به تمساح نزدیک تر شد. به محض اینکه او به تمساح نزدیک شد، تمساح از فرصت بدست آمده، استفاده کرد؛ و آن گوسفند را خورد.
از هر زاویه ای به داستان نگاه کنیم چیزهایی را یاد می گیریم:
نخست اینکه، وقتی حقیقتی را می دانیم، برایی اثباتش به دیگران از تمام خود مایه نگذاریم و اگر کسی بهردلیلی علاقه ای به فهمیدن حقیقت ندارد. اصراری بر فهمیدن شخص نکنیم. بالاخره اینکه هر کس با نتیجه افکار و گفتار و اعمال و رفتارش روبرو می شود نه ما.
دوم اینکه در مقطعی برای رسیدن به خواسته هامون، مخصوصا وقتی به خواسته مون خیلی نزدیکیم، توسط اطرافیان و نزدیکانمان چیزهایی می شنویم و یا رفتارهایی می بینیم اگر به آنها اهمیت بدهیم، ممکن است که ما را از خواسته هایمان دور کند. درست مثل تمساح که وقتی به او می گفتند چوب، اگر تمساح اهمیت می داد و سعی می کرد که خود را ثابت کند، طعمه اش را از دست می داد. چرا که تمرکز خود را از روی خواسته مان بر روی صحبت های دیگران در مورد خود می کنیم.
بارها و بارها به انواع و اقسام شکل های مختلف ثابت شده که اگر در شرایطی که به هدف و خواسته خود نزدیکیم، به حرف دیگران اهمیت بدهیم، و وقت و انرژی خود را برای اثبات خود به دیگران بگذاریم در نهایت چیزی که می خواهیم را از دست خواهیم داد. پس منطقی است که در این شرایط تمام تمرکز و انرژی و وقت خود را بر روی رسیدن به هدف بگذاریم.
سوم اینکه برای رسیدن به هدف باید مسیری را طی کنیم و این مسیر همیشه با جریان هایی همراه است، بطوری که اگر تمرکزمان را از روی هدف برداریم، احتمال اینکه از مسیر منحرف شویم وجود دارد.
و نکته آخر اینکه، باید اینطور نتیجه گیری کرد که برخلاف عنوان داستان، چیزی به اسم شانس و قسمت وجود ندارد، بهر حال ما داریم در دنیایی زندگی می کنیم که به شدت سیستماتیک و با ظرافت تمام برنامه ریزی شده، پس عقل در اینجا اینطور حکم می کند که شانس در این چرخه برنامه ریزی شده جایی ندارد. خلاصه تمامی اینها اینکه اگر هدفمند و با تلاش و پشتکار به سمت خواسته مان حرکت کنیم، توایی رسیدن به آن را خواهیم داشت، حالا هر چقدر هم که غیرممکن به نظر برسد.