زوجی جوان و موقر وارد دادگاه شدند. برعکس دیگر زوج ها که معمولا با دعوا و سروصدا وارد می شدند، هر دو به آرامی و با ادب وارد شدند، اینقدر با احترام به نظر می رسیدند که، اینطور به نظر می رسید که گویا دادگاه را اشتباهی آمده اند. اما اینطور نبود. آنها به آرامی در راهرو دادگاه نشستند تا نوبت آنها شود. بعد از کمی آنها در روبروی قاضی قرار گرفتند.
اول مرد شروع کرد به صحبت کردن: من و همسرم بوسیله یک واسطه گر با هم آشنا شدیم، در آن موقع وقتی واسطه گر از من پرسیده که ویژگی های همسر مورد علاقه ام چیست؟! و من هم چون مادرم را بی نهایت دوست دارم و خیلی به او وابسته هستم، بخاطر همین ویژگی های مادرم را می گویم و در اولین دیدار وقتی یکدیگر را دیدیم فکر کردم که حتما شبیه مادرم هست و بخاطر همین هم با او ازدواج کردم اما، بعد از کمی زندگی کردن با همسرم متوجه شدم که او نه تنها شبیه به مادرم نیست بلکه در یک سری موارد کاملا برعکس او رفتار می کند و بخاطر همین هم درخواست طلاق داده و می خواهم از همسرم جدا شوم.
زن در تمام این مدت ساکت و آرام نشسته بود، مثل یک ربات کاملا بی احساس به نظر می رسید. در نگاه زن هیچ اعتماد به نفس و روحیه زنانه ای دیده نمی شد.که اصلا نمیشد فهمید که به چه چیزی فکر می کند، شاید همزمان با بازگو کردن مرد، داشت به خاطراتی که با هم داشتند و می توانست زیبا باشد ولی بخاطر این مرد بد شده بود، فکر می کرد. شاید داشت به خلاء بزرگی که در درون خودش حس می کرد و تمامش تقصیر این مرد بود و هیچ کس هیچ جوابی به او نمی داد فکر می کرد یا شاید هم...
بهرحال بالاخره نوبت زن رسید تا حرفش را بزند. سرش را بلند کرد و به قاضی نگاهی کرد. قاضی با نگاهی منتظر شنیدن حرف های زن بود، ولی زن چه می توانست بگوید، از کجا باید شروع می کرد.
مرد داستان ما، ظاهرا حالت اضطراب گونه همسرش را حس کرده بود، چون بطری آبی را برایش باز کرد و به آرامی به او گفت: آروم باش و هر چی می خوای بگو.
زن نفس عمیقی کشید و گفت: همونطور که همسرم گفت، آنها به وسیله یک واسطه گر با هم آشنا شدند و در ابتدای آشنایی و قرارمون فکر می کردم که همه چیز خوب هست و ما مناسب هم هستیم و بخاطر همین هم به این ازدواج راضی شدم اما چندی بعد از ازدواج کم کم همسرم، به ظاهر من گیر می داد و از من می خواست که همانند سلیقه مادرش لباس بپوشم یا مانند مادرش با او و سایرین رفتار کنم و مثل او حرف بزنم، رفتار کنم، فکر کنم و خیلی چیزهای دیگر، اوایل کار چون فکر می کردم کمی تغییر دادن خود به خاطر شخصی که برایم مهم بود، عیبی نداشت.
پس سعی می کردم تا مطابق با خواسته ایشون خودم را تغییر دهم اما، هرچه بیشتر سعی می کردم تا خودم را شبیه به مادر همسرم کنم، بیشتر سرخورده می شدم؛ و از طرفی انتقادها و انتظارات همسرم هم کم کم بیشتر و بیشتر می شد و در مقابل هیچ وقت ندیدم یا حس نکردم که او به من اهمیت می دهد یا یکی از عادت های بدش را بخاطرم عوض می کند. بهرحال این موضوع در حدی پیش رفت که وقتی خودم را در آینه نگاه می کردم، نمی شناختم و شخص درون آینه برایم غریبه بود. اگه بدونین می تونین درک کنین که هیچ حسی بدتر از این نیست که آدم با خودش غریبه باشه. خودش رو نشناسه. بعد از اون موقع فهمیدم که توی رابطه من هر کاری کنم بازم برای همسرم کافی نیست و او هم در مقابل هیچ کدوم از خواسته های مرا برآورده نمی کند.
بعد از این هر دو برای مدتی به هم نگاه کردند، به نظر می رسید که مرد اولین بار است که این حررف ها را می شنود، و با حالت عجیبی به همسرش نگاه می کرد.
قاضی سوال های زیادی داشت اما وقت کافی برای کفتن تمامی آنها نداشت بخاطر همین هم دادگاه بعدی را به شش ماه بعد موکول کرد.
وقتی قاضی به رفتارهای آنها نگاه می کرد زوجی را می دید که هیچ شناختی از هم نداشتند و در حال شناخت و درک یکدیگر بودند، فقط راهش را نمی دانستند چرا که با این وجود آنها با احترام یکدیگر را خطاب می کردند. به علاوه اینکه به نظر نمیرسید واقعا قصد طلاق داشته باشند، چون اگر آنها واقعا می خواستند از هم جدا شوند، می توانستند توافقی از یکدیگر جدا شوند، بدون اینکه وقت خود را صرف آمد و رفت در دادگاه ها کنند.
با کمی دقت در رفتارهای هر دو طرف می توان به چند نکته پی برد.
نخست اینکه شاید چون مرد داستان ما هیچ شناختی از جنس زن نداشت بخاطر همین هم به نزدیک ترین زنی که به او نزدیک بود، یعنی به مادرش نگاه کرد، و مادرش را الگویی برای انتخاب بین زن مورد علاقه اش قرار داد؛ که البته که این طرز فکر اشتباه است. به چند دلیل: اول اینکه آدم ها با هم متفاوت هستند و ما اینطور آفریده شده ایم، پس اشتباه است که بخواهیم آدم ها را با هم مقایسه کنیم و حتی از آنها بخواهیم که شبیه یکدیگر باشند.
دلیل دوم اینکه رابطه مادر فرزندی به گونه ای است که یک مادر در هر شرایطی حاضر به فداکاری برای فرزندش است، در حالی که این موضوع در رابطه و زندگی مشترک بین دو انسان بالغ مصداق نخواهد داشت و حتی مخرب است، چرا که همانطور که در داستانمان دیدیم یک طرف داستان همیشه انتظار دارد تا یک طرف مثل مادرش برایش فداکاری کند و در طرف دیگر شخصی را داریم مدام در این رابطه خود را فدا می کند و این یک اصل نابرابر در زندگی مشترک است.
دومین نکته اینکه، از این داستان می توانیم اینطور یاد بگیریم که در روابطمان باید به هم گوش دهیم و سعی کنیم یکدیگر را درک کنیم و به این تفاوت های جزئی و بی اهمیت احترام بگذاریم؛ و البته که احترام و درک به معنی پذیرش تفکر مخالف خودمان نیست، بلکه به این معنی است که مثلا من می دانم که تو در فلان موضوع با من اخلاف نظر داری، اما من مطابق سبک فکری خودم زندگی میکنم و تو هم مطابق سبک فکری خودت بدون اینکه به یکدیگر آسیبی بزنیم یا هر چیز دیگری.