در روزگاران قدیم، یعنی در زمانی که کشورهای امروزی هنوز شکل نگرفته بود و انسان ها تازه تصمیم به زندگی در دامنه های کوه ها گرفته بودند، و هرکس در خانواده ای بزرگ به نام خاندان و قوم خود زندگی می کرد؛ دو خاندان بزرگ بودند که همیشه در حال جنگ و دشمنی بودند. آنها در دو طرف یک رود زندگی می کردند و همیشه در حال دشمنی و آسیب زدن به یک دیگر بودند و حتی داستان بی رحمی هایشان را با افتخار برای یکدیگر تعریف می کردند. در این میان دختری بود که از این دشمنی خسته شده بود و حتی معنی این همه خشم و تعصب را نمی فهمید، او حس می کرد که در میان خانواده و خاندانش کسی او را درک نمی کند، بخاطر همین بیشتر وقتش را در زیر درختی کنار رودخانه می ماند و از طبیعت زیبا لذت می برد.
روزی از همین روزها، که زیرسایه درخت نشسته بود و از این دشمنی برای آب رودخانه شکایت می کرد:
«اصلا نمی فهمم که این همه خشم و دشمنی برای چیست؟»
به ناگاه صدای مردی او را به خود آورد:
«شاید به این دلیل که هیچ کس علاقه ای به دانستن حقیقت ندارد.»
دختر هراسان از جایش بلند شد و به اطراف نگاه کرد. ظاهرا کسی آنجا نبود؛ پس صدای این مرد از کجا می آمد.
پس دوباره گفت:
«تو کی هستی؟»
«خودت کی هستی؟»
«همین الان خودت رو نشون بده وگرنه...»
«من یه انسانم. مگه همین مهم نیست.»
«از من چی میخوای؟»
«هیچی، فقط خیلی خوشحالم که من تنها کسی نیستم که اینطور فکر می کنه...»
مرد بعد گفتن این حرف از بالای درخت به پایین پرید و روبروی دختر قرار گرفت. هیچ چیز از این بدتر نمیشد...
آنها از دو خاندان مخالف هم بودند...
اگر کسی آنها را با هم می دید چه؟
اگر کسی از این موضوع خبردار می شد چه؟
قطعا این مرد جانش را از دست می داد...
مرد داستان ما، در حالی که سیبی را گاز می زد، به دختر گفت:
«نیازی به این همه ترس و اضطراب نیست.»
«نیازی نیست. تو در زمین های خاندان منی و اگر یکی تو را ببینه قطعا جونت را از دست می دی. پس بهتره تا قبل از اینکه دیر بشه از اینجا بری.
مرد، به چشمان دختر نگاه کرد. چشمانش پر از ترس و اضطراب این بود که مبادا کسی آنها را با هم ببیند، حق هم داشت اما، او با اینکه از خاندان دشمن بود، با این حال نگران جانش بود. بنا به دلایلی این برایش خوشایند بود، چرا که آن مرد تنها کسی نبود که از این همه جنگ و خونریزی خسته شده بود. بهرحال باید بر می گشت، اگر کسی غیبتش را می فهمید، به دردسر بدی می افتاد.
پس از آن روز آن دو در نزدیکی رودخانه و زیر آن درخت، یکدیگر را می دیدند و هر دو از در مورد جنگ و درگیری بین خانواده هایشان بحث می کردند. در مورد همه چیز این دشمنی صحبت می کردند که بالاخره هر دو به این نتیجه رسیدند که نمی دانند دلیل اصلی این خشم و دشمنی چیست.
در نتیجه تمام اینها اینکه، آنها با هم اینطور قرار گذاشتند که هر کدام بدنبال پاسخ این پرسش ساده بگردند و بعد هرکس چیزی فهمید به زیر این درخت بیاید و به دیگری خبر دهد.
خلاصه دختر از خانواده اش، و پسر هم خانواده اش در این مورد پرسیدند. در این میان داستان های زیادی از این تعصبات و دشمنی ها شنیدند اما هیچ کدام پاسخ درست نبود، بلکه هر کدام از آنها اتفاقی بود که موجب اتفاقی دیگر شده بود و همینطور تا به آن موقع.
طبق قراری که گذاشته بودند، بعد از چندین روز دوباره یکدیگر را در زیر آن درخت ملاقات کردند اما، هر دو پاسخی برای این پرسش پیدا نکردند. این واقعا خنده دار و بی معنی است چرا که دشمنی به این بزرگی که اینقدر خسارت های جانی و مالی زیادی را موجب شده بود، برایش هیچ دلیل منطقی و عقلانی وجود نداشت. این موضوع زیادی عجیب بود. بعد از آن دوباره تصمیم گرفتند حالا که دلیل منطقی برای این جنگ و درگیری وجود نداشت، بهتر است تا سعی کنند و خانواده هایشان را نیز از این موضوع آگاه کنند.
پس از چند روز دوباره به زیر همان درخت برگشتند. چهره هر دو درم و در فکر بود. نه به این دلیل که با هم دعوا کرده بودند. چون با وجود تلاش های زیادی که کردند، باز هم نتوانسته بودند خانواده هایشان را از این حقیقت ساده آگاه کنند. همینطور در فکر بودند که چوپانی توجهشان را جلب کرد. او با کمی فاصله از آنها و در کنار رودخانه نشسته بود و همینطور که گوسفندانش آن می خوردند، خودش نیز از این فرصت استفاده کرده و استراحتی می کرد.
آن مرد چوپان مرد خوب و مورد اعتمادی به نظر می رسید، پس تصمیم گرفتند تا در این مورد از او نیز چاره جویی کنند. به نزدیک چوپان رفتند، سلام کردند و در کنارش نشستند. آن مرد چوپان با خود مقداری نان و پنیر داشت، بخاطر همین هم از سر مهمان نوازی آنها را به همنشینی با خود دعوت کرد. بعد از کمی، آن دو جوان ماجرای دشمنی بی دلیل هر دو خاندان را مطرح کردند و از او راه چاره خواستند. چوپان، کمی فکر و گفت که ریش سفید و بزرگ خاندان خود را به خانه اش دعوت می کند، پس آنها بروند و خبر این دعوت را به خانواده های خود بدهند. و برای حسن نیتش از دعوت آنها به خانه اش، تکه ای از نمد خود را به هر دو آنها داد.
روز بعد ریش سفید هر دو خاندان با آن دو جوان به خانه چوپان رفتند. در ابتدا وقتی هر دو بزرگ خاندان یکدیگر را دیدند، چنان خشمی درونشان بود که اگر رعایت مهمان نوازی چوپان را نمی کردند، همانجا یکدیگر را می کشتند. اما دقیقا بخاطر اینکه مهمان بودند باید خودشان را کنترل می کردند. چوپان سفره ساده ای از نان و پنیر و سبزی و چای برای مهمانانش تدارک دید، ولی هیچ یک از طرفین به این خوراک دست نزدند، چون آداب دشمنی این نیست که با دشمن خود چیزی بخورند و اگر اینکار را می کردند این چشمنی چندین ساله به دوستی و حتی فامیلی بدل می شد.
چوپان که مصر بودن هر دو طرف را برای این دشمنی دید، از هر دو طرف سوالات ساده ای پرسید و اجازه داد که هر یک زاویه دید خود را در این ماجرا باز گو کنند و طرف مقابل هم به حرمت آن مهمان نوازی و سفره ای که هنوز پهن بود، باید به حرف های طرف دیگر گوش میداد و بعد از آن اگر صحبتی داشت، بعد از تمام شدن صحبت های طرف دیگر، بازگو می کرد. بعد از چندین ساعت، گفتوگو، هر دو بزرگ خاندان نیز به سوءتفاهم کوچکی که بینشان بود و در این مدت این سوءتفام تبدیل به جنگ درگیری بود پی بردند.
داستان امروز نیز مانند مابقی داستان ها نکته های زیادی داشت که اصلی ترین آنها می توان به این نکته اشاره کرد که در روابط و ارتباطات ما با یکدیگر ممکن است که سوءتفاهماتی به وجود بیاید، و تنها با گوش دادن به یکدیگر و حرف زدن است که می توانیم این سوءتفاهمات را حل کنیم و در نههایت در کنار یکدیگر زندگی خوب و مسالمت آمیزی داشته باشیم؛ اما اگر این سوءتفاهمات به موقع حل نشوند، ممکن است که باعث درگیری و تنش بیشتری شود و در نهایت مثل داستان امروز باعث دشمنی بزرگی شود که حتی خودمان نیز دلیلش را نمی دانیم. خلاصه داستان اینکه با گوش دادن فعال و گفتوگو می توانیم راه حل اختلافات عمیق و در ظاهر غیر قابل حل را نیز پیدا کنیم، چرا که اگر به روابطمان با یکدیگر نگاهی بیاندازیم متوجه خواهیم شد که بیشتر مشکلاتمان با صحبت کردن حل می شوند.