فکر می کردی که یه روزی قم، مقصد گردشت باشه...؟؟
منم فکر نمی کردم. تو همین فکرا بودم و در حال قدم زدن تو بازار قم که پیچیدم سمت قیصریه و منظره متفاوت بازار قم رو بالاخره دیدم...
نشستم تا کمی خستگی در کنم و منظره جذاب و متفاوت گنبدهای قیصریه رو تماشا میکردم.
تو همین حین خانومی که داشت از کنارم رد می شد همینجوری پرسید: اینا رو گذاشتن اینجا هرکی خواست یه دونه برداره..؟! سوالش من رو که در گیر تماشای معماری زیبای گنبد قیصریه بودم، متوجه قالی و قالیچه های تا شده مقابل حجره تعطیل کرد.

از ذهنم گذشت اینا که روی هم تلبار شده، چقدر خیلی شبیه مموری کارت هام هستند که تو کشوی میزم هست. با اینکه کلی از سن و سال شون گذشته ولی تو قلب تار و پودشون با همه پوسیدگی هایی که قسمتی از وجودشون رو کم کرده بازم یه خاطره قدیمی و جذاب برای گفتن دارن. این ها مخزن اسرار خاطرات هستند... نبودنشون همون قدر حال من رو میگیره که وقتی مموری عکس های سفرم بالا نمیاد...
کاش وسیله ای اختراع می شد که به کمکش، دنیایی که این قالی و قالیچه ها با وجودشون درک کردن رو میشد تماشا کرد، شنید و خلاصه مرور کرد. مثلا قصه، شعر و حرف هایی که موقع بافته شدن بافنده ها برای هم میزدن... یا نگاه ذوق زده دختر دم بختی که برای جهیزیه اش قالی رو بافته بود، یا خانه نویی که با وجود اون قالی، فرش شده بود... حتی خواستگاری ها و جشن عقد، عروسی و عزایی که این قالی ها شاهدش بودن... بعضی چیزها رو هم دیدن و شنیدن که نمی شه و نمی تونن روایت کنن.
این روزها خونه های ما کمتر توش قالی پهن میشه و خاطره هامون هم توی گوشی موبایل و مموری کارت دوربین دیجیتال مون ذخیره شده و چه ساده خاطره هامون می تونه به باد بره... من نمی گم درگیر خاطره ها باشیم، که اگه باشیم آینده از دست میره. ولی مخزن الاسراری که در گذشته زینت خونه بود و کمک می کرد خونمون زیباتر به چشم بیاد و حتی اولین مسیر دور دور ماشین بازی بچگی خیلی از ما روی اون بوده، امروز کمتر بهش توجه میشه... آدم بدون مخزن الاسرار خاطرات بی هویت میشه، آلزایمر میگیره، عاقبت هم می میره، از صفحه روزگار پاک میشه، محو میشه، فراموش میشه ...
یادمه با رفقا سفری رفته بودیم به روستای کویری، پیرزنی میزبانما شد، یادمه برای پذیرایی از ما یه قالیچه دست بافتی پهن کرده بود که نشانی از مهمان نوازی اش بود. با استادمون گرم صحبت شده بود یه جایی از حرفاش با سادگی که به دور از تکلف گفت: این قالی رو به نیت حسنم بافته بودم ولی خب رفت و سال هاست که نیومده و اشاره به عکس پسر شهیدش که رو طاقچه بود کرد... یه مدت توی احوالات خودش غرق شد و بعدش گفت: هر روز صبح که از خواب پا می شم، به خودم میگم پاشو... یه چایی برای حسن بذار... که شاید امروز بیاد... بعد با کمی بغض گفت: یهو یادم می افته که نیست... خیلی وقته که نیست... استاد ازش پرسید: چطور فراموش کردی؟ گفت: آدم به از دست دادن عادت می کنه، ولی فراموش نمی کنه... عاقبت هم صبح روز بعد قالیچه یادگاری رو زد زیر بغلمون که یادگاری باشه از اون سفر. فکر می کنم شاید اون ارزشمندترین دارایش رو به ما سپرد که هروقت نگاهش می کنیم یاد اون سفر و خوشی هاش، حسن و قصه نیومدنش باشیم...