ویرگول
ورودثبت نام
Sooutoftouch
Sooutoftouch
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

دوست من

فکر می کنم آدم هر چقدر هم که دوست داشته باشه بازم وقتی دلش میگیره نمیتونه با هیچکدوم جوری حرف بزنه که آروم بشه؛ شایدم فقط من اینجوری باشم ولی به هر حال در چنین مواردی ترجیح میدم با یه ناشناس صحبت کنم. تو صحبت با این ناشناس ها کم پیش میاد بتونن چیزی بگن که در حل مشکل موثر واقع بشه ولی بیشتر مواقع انقدر بحث های حاشیه ای پیش میاد که موضوع خودت رو فراموش می کنی؛ که به هر حال اینم مزیتیه.
یه پنجشنبه شب، بعد دعوای بدی که ظهرش با مامان داشتم و پست کردن متن بلند بالای "نامه ای به مامان" تو ویرگول_که البته بعدا پاکش کردم_تصمیم گرفتم برم ناشناس یکم با غریبه ها چت کنم. بعد دو سه نفر که همون اول کار قطعشون کردم به اکتای وصل شدم و تبدیل شد به یکی از عجیب ترین تجربه هایی که تا حالا داشتم.
خب، اون ۴۱ سالش بود، متولد ۶۱.
الان با خودم میگم کی فکرشو میکرد که اون مکالمه بخواد انقدر طولانی بشه‌. شب اول بحث ما با موضوع مزاحمت شروع شد چون قبلش دوستم داشت ماجرای یه پسری که مدام مزاحمش میشد رو برام تعریف می کرد و من تعجب کرده بودم که چرا دوستم بلاکش نمیکنه. گفتم فکر میکنم بعضی دخترا از اینکه یه پسر مدام به پاشون بیفته و ابراز علاقه کنه خوششون میاد برای همین بلاکش نمی کنن تا بیشتر حرفاشو بشنون. اون گفت زیاد با بلاک کردن موافق نیست چون خود بلاک یه جور توجه نشون دادنه و معنیش اینه که اگه بلاکت نکنم ممکنه تحت تاثیر حرفات قرار بگیرم. اون لحظه فکر کردم که با حرفش مخالفم ولی الان دیگه مطمئن نیستم.
بعد ما با هم در مورد وجود داشتن یا نداشتن خدا حرف زدیم. بهم گفت که به خدا اعتقادی نداره و فکر می کنه بعد مرگ هیچی نیست، یه سیاهی مطلق. بهش گفتم کاش واقعا همینطور باشه چون من می ترسم بعد مردن دوباره برگردیم به این دنیا. اون گفت فقط همینو میدونه که اگه خدایی هم باشه ورای تصور ماست و فعلا هیچ نظری دیگه ای نمیتونه در موردش بده.
بعد اون یه  عکس از مدار زحل_که احتمالا خودش گرفته بود_ برام فرستاد که همین الان با خودم گفتم کاش قبل اینکه چت رو دو طرفه پاک کنم سیوش کرده بودم‌. فکر می کنم خیلی به آسمون و ستاره و اینجور چیزا علاقه داشت هر چند که فرصت نشد زیاد در اون مورد صحبت کنیم.
علاقه ی مشترک بعدیمون موسیقی بود. از معدود آدمایی بود که از سلیقه ی موسیقیش خوشم اومد و این احتمالا دلیل اصلی بود که ما رو به هم وصل کرد و باعث شد صحبتمون از برنامه ی ناشناس به پیوی کشیده بشه. برای شروع با هم یه آهنگ بی کلام گوش دادیم، با شمارش 3 2 1 و همزمان پلی می کردیم. این روش اون بود و خیلی اصرار داشت که همزمان پلی بشه. برای من تجربه ی جدید و جالبی بود ولی متاسفانه همون موقع ها بود که هندزفریم تصمیم به ناسازگاری گرفت و خراب شد. ولی من نمیخواستم این تجربیات جالب رو به هیچ قیمتی از دست بدم بنابراین بهش گفتم یکم صبر کنه تا ببینم میتونم درستش کنم یا نه. بعد از اینکه بالاخره با کلی چسب کاری تونستم موقتا درستش کنم بهش گفتم آماده م که دوباره آهنگو پلی کنیم‌. و اون موقع بود که پرسید "میتونم ببینم چطوری درستش کردی؟" و حاصلش شد این عکس مضحک. ولی اون بعد دیدن عکس خیلی جدی گفت که ازم ممنونه و من با تعجب پرسیدم چرا. جوابش به قدری منو شوکه کرد که فکر نمیکنم هیچوقت یادم بره. "که ناخنای خودته"
روزهای بعدی آهنگای بیشتری گوش دادیم ولی دیگه فرصت خدابازی (چیزی که خودش اسمشو میذاشت) نشد.
یکی از همون روزا به پیشنهادش یه اکانت تو برنامه chess ساختم. شاید ده سالی میشد که شطرنج بازی نکرده بودم، از بعد مسابقاتی که تو دبستان شرکت کرده بودم. ولی به اصرار اون بازی کردیم و اون وسط اولین بازی انصراف داد چون به گفته ی خودش ادامه دادن براش فایده ای نداشت و خواست به بازی خوبم احترام بذاره. زیاد درکش نکردم چون به نظرم احتمال باخت من هم کم نبود. به هر حال تمام بازی های بعدی رو اون برد و فهمیدم که واقعا حرفه ای بود.
روز آخر متفاوت بود، یکم تو دردسر افتادم ولی بازم تصمیم گرفتم نگهش دارم چون هنوز فکر می کردم دوستیمون چیز جالبیه. من حالا یه دوستی داشتم که باهام شطرنج بازی می کرد، آهنگ گوش میداد و در مورد موضوعاتی که همیشه برام جذاب بود بحث می کردیم. ولی یه چیزی این وسط درست نبود. من داشتم با یه آدم بیست سال بزرگتر از خودم صحبت می کردم و ساعت های زیادی در روز وقتمو به این شکل میگذروندم. می دونستم که وقتی فرجه ی دو هفته ایم تموم بشه و وارد بخش جراحی بشم دیگه وقتی برای اینجور کارها ندارم. به علاوه اون بعضی وقتا با حرفاش منو به شک مینداخت، از خودم می پرسیدم یعنی ممکنه داره زمینه رو برای چیز دیگه ای آماده میکنه؟ به هر حال تو فضای مجازی نمیشه به کسی اعتماد کرد و مخصوصا برای آدم محتاطی مثل من خیلی هم سخت تره.
آخر اون شب ازم پرسید که دوست دارم تتوهاش رو ببینم و بعد عکسشون رو فرستاد‌. همه در رابطه با سیارات بود. همونطور که حدس می زدم علاقه ی زیادی به این مقوله داشت. ولی بعد، در ادامه ی مکالمه ی اون شب نظرم عوض شد، نه که به خاطر مودی بودنم باشه_که هستم_ بلکه اون شروع کرد وایب متفاوتی از خودش ساتع کردن. نمی دونم هر چی که بود گیرنده های منو به کار انداخت و تصویر مردی که این چهار روز باهاش صحبت می کردم رو خراب کرد و چیز زشتی رو به جاش گذاشت.
اون شب در آرامش مکالمه تموم شد و صبح دوشنبه تصمیم گرفتم این وایب بد رو که داشت معده م رو به هم میزد قطع کنم. بلاک( بله بلاک)، پاک کردن دو طرفه ی چت، لفت دادن از چنل موزیکش، و لاگ اوت کردن از اکانت شطرنج.
و چند روز بعد، درست شب قبل شروع روتیشن جراحی موقع گوش دادن به suburban legends علت این حس بد رو فهمیدم.
You were so magnetic it was almost obnoxious
من از خودم ترسیدم. از اینکه از کسی انقدر خوشم اومده بود که برام واقعا نامناسب به نظر می رسید. و حالا چیزی از اون دوستی کوتاه برای من نمونده جز همین عکس و دو سه تا آهنگ که سیو کرده بودم، و البته جای خالی یه دوست که بعضی وقتا با دیدن اپلیکیشن بلااستفاده ی chess حس میشه.

دوستداستان عکس منآهنگ بی کلامفضای مجازیخاطره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید