توصیه های کلاس فرزندپروری حسابی به کارم اومده بود. وقتی به بچه شیر میدی تا میتونی و تمایل داره نوازشش کن. سعی کن مهربون و محکم باشی. وقتی چند بار صداش کردی و جواب نداد خودتو سبک نکن. یه دفعه باهاش اونقدر گرم بازی نشو که مضطرب بشه و فکر کنه که انقدر حواست به بازیه که اوضاع از کنترلت خارجه و مراقبش نیستی. پوشکشو تو فواصل زمانی مشخص تعویض کن. باهاش بازی کن. بهش رسیدگی کن و خودتو همونجوری که هستی و داری برای بهتر شدن تلاش میکنی بپذیر. به بچهت گیر نده. به خودت کمتر گیر بده. بعدتر کلاسی تحت عنوان از پوشک گرفتن شرکت کردم و بچه م دیگه حسابی مستقل شده بود. قد کشید. مستقل شد و تقریبا هیچی از دوران نوزادی و چند سال اول یادش نمیومد. به جز خاطراتی که ما براش تعریف کرده بودیم. با همون جزئیاتی که خودمون براش تعریف کرده بودیم.
سالها گذشت و مستقل تر هم شد. مهاجرت کرد و دلخوشیمون از در آغوش کشیدنش رسید به شنیدن صداش، دیدن دستخطش یا عکسهاش و تماس تصویری.
نمیدونم اسمشو چی بذارم. حادثه. اتفاق. پیشامد. قسمت. تقدیر. تنهایی.
مثل یک بچه نیاز به رسیدگی داشتم. نیاز به محبت کسانی که یک عمر براشون همه کار کرده بودم و حالا منو نادیده گرفته بودن. ازشون فقط تماس تلفنی داشتم و اگه خیلی محبت داشتن ماهی و یا هفته ای دیدار کوتاه. خیلی سرشون شلوغ بود. تو همون نیم ساعتی که پیشم بودن فقط داشتم با دغدغه هاشون آشنا میشدم. آشنا شدن اسمی بود که اونا میگفتن. وگرنه من همه اینها رو گذرونده بودم و به نظرم دغدغه نبود. جزئی از زندگی بود. انگار که زمان ما زندگی هرچی سخت تر بود قوی تر بار میومدیم.
میومدن میگفتن که خوش به حالت. نیاز نیست همه زندگیتو وقف بچه کنی. همسری نیست که بخوای دائم سفارش هاشو انجام بدی و غر بشنوی. سرکار هم نمیری و مجبور نیستی با ده نفر سروکله بزنی. الان؟ تو این سن که همه این کارها رو انجام دادم و هیچ وقت هیچکس بابت کاری ازم قدردانی نکرده بود؟ این زانو درد و خستگی شدید و بیخوابیهای شبانه و حس اینکه دیگه پیر شدم. پیر شده بودم و این غمگین ترین نتیجه ای بود که از زندگیم میگرفتم. بعد جراحی پاهام دیگه نتونستم راه برم. موندم روی تخت و چشمم به در. پرستاری که فرزندم ازون سر دنیا هماهنگ کرده آدم بدی نیست. مهربونه. اما خودمم میدونم که فقط از سر وظیفه داره اینکارو انجام میده. یک روال مشخص. وعده های غذاییمو برام میاره و لباسهامو عوض میکنه. خیلی برام سخته. سخت تر اینکه بقیه به چشم یک بچه نگاهم میکنن. انگار نه انگار که من همون زن قوی بودم که حمایت گر بودم.
ازون سر دنیا باهاش هماهنگ کرده که برام پوشینه بزرگسال بگیره. میگه اکثر زن و مردایی که این مشکلو دارن ازینا استفاده میکنن. بعد اینکه تلفنو قطع کرد چشماش برق زد با خوشحالی گفت زود برمیگردم. حالم بدتر شد. سرگیجه داشتم تا وقتی که برگشت. بعد از استفادش گریه کردم. تلفیقی از حس راحتی و غم. از طرفی راحت بودم که دیگه مشکل قبل رو ندارم و از طرفی غمگین. پرستارم هم راحت تر بود.
دیگه آدمای بیشتری بهم سر میزدن. مثل قبل خجالت نمیکشیدم. دوباره بوی تمیزی و لبخند و آرامش. اعتماد به نفسم بالاتر رفته بود.
تماس تصویری گرفته بود باهام. همونطور که قربون چشماش میرفتم. فکر میکردم که شاید اونم اونجا یه کلاسی شبیه بیست سال پیش من شرکت کرده. یه چیزی مثل فرزند پروری. والد پروری؟ نه. چگونه حس زندگی را به فرد سالمند کنارمون هدیه بدیم؟ چگونه لحظات راحتی برای مادرمون ایجاد کنیم؟ حتما تو کلاس بهشون یاد میدن که مهربون و محکم باشن. لباسمونو تو فواصل زمانی مشخص تعویض کنن. باهامون حرف بزنن و از خاطرات گذشته بگن. بهمون رسیدگی کنن و خودشونو همونجوری که هستن و دارن برای بهتر شدن تلاش میکنن بپذیرن.
که همه مون میخوایم نقشمونو بدون کم و کاستی و به بهترین نحو ممکن اجرا کنیم. مادری فرزندی پرستاری و ....