امشب خیلی ناراحت شدم چون مادرشوهرم خسته شده از اینکه بچمون نگه داره با اینکه پسرم بیشتر مهد میره ولی همین چند روز هم که عیده و تا ۱۴ فروردین باید خونه بمونه انگار براشون سخته که نگهش دارن
مدام میپرسن که مامانت کی میاد
با این رفتارا به خودم میگم غلط بکنم بچه دوم بیارم من که باید ک مجبورم که برم سر کار بچه دوم میشه معظل بزرگ برای همین بچم من چقدر حرس خوردم روزایی که مریض شدو باید میرفتم اون شرکت کوفتی یا روزایی که مهد تعطیل میشه چقد باید التماس خواهرک مادرو کنم که تورو خدا کمک چقدر حرف شنیدم چقدر اذیت شدم
حالا اینا برای من که گذشت و مهم نیست ولی بچم که رو روحیش تاثیر گذاشت چی ؟
بچه ای که از ۴ ماهگی اینور اونور گذاشتمش شیرم خشک شد ولی بچم نخورد
مادر بودن خیلی سخته خیییییلی سخت اصلا پدر بودن سخت نیست مادره که تماااااام بار مسئولیت بچه رو دوششه آخرشم مادره که توهین هارو باید تحمل کنه
تو این دنیا واقعا نمیشه فهمید چطور رفتار کرد که درست و خوب باشه
لباس مرتبو ند بپوشی میگن اوووه ولخرجه لباس قدیمی بپوشید به خودت نرسی میگن اوووه سادست به خودش نمیرسه واقعا بعضی آدما زندن که فقط کامنت بدن
امشب خیلی ناراحتم به خاطر بچم که باید اینور اونور بسپارمش به خاطر خودم که برای فرار از بعضی آدما و حرفاشون دوست دارم خودمو گموگور کنم به خاطر زندگی که برای حرف مردم تباه کردم
به قول حسین عرب زاده تو پادکست این نقطه که میگه دوای درد ناراحتی مدیتیشنه و رهایی از افکار
خدایا روزی بیاد که من فارغ بشم از اینهمه استرس اون روزم روز مرگمه