به ایران سلام و به تهران درود
همش ناترازی، همش بوی دود
شده کوچهها پر ز آشفتگی
نمیبینی از نظم و صافی، شکی
هزاران چُنان طرح، ناکام شد
که هر کُنج این شهر، ویران شد
نه از باغ مانده، نه از سبزهزار
بهجا مانده خاشاک و دود آشکار
ز بس در خیابان همه چالهاند
ره جوی و رهرو، چه بیحالاند
مدیری چو نیکو کند ادعا
ز فعلش نبینی مگر ادعا
به بودِ مدیران چه سان باورم؟
که شهرم چو ماتمزده شد سرم
کجاست آن شکوهِ کهن روزگار؟
که سازد دل از دود و ویران فرار
بگو ای خردمندِ بینا به حال
مگر نیست تدبیرِ فردا مجال؟
چه شد آن صفای ره عاقلان؟
که ماندهست پنهان ز ما عاشقان