امشب اولین شبی است که بیرون از دنیای اپل میدوم. طبق معمول بعد از یک روز سنگین کاری به باشگاه دیر رسیدم و حالا که روی تردمیل دارم میدوم تقریبا هیچ کسی در باشگاه نیمهتاریک نیست. میشود از آینههای رو به روی دستگاه اتاقک شیشهای،مدیر باشگاه را دید که دارد پشت دستگاه مکبوک چرت میزند و شاید امشب کمی دیرتر هم تعطیل شویم. من هم دارم در همان تاریک و روشن آینه، روی یک مسیر بیانتهای نیمه تاریک میدوم و در ذهنم این یادداشت را برای ویرگول عزیزم مینویسم.
مهاجرت من به اندروید بیشتر از آنکه که یک انتخاب فناورانه باشد یک ماجرای عاشقانه و حرفهای شکست خورده است. اولین آیفون را وقتی خریدم که تنها یک نسل از آیفون گذشته بود و هنوز ماجراجویی جابز بود در عرصهای که نوکیا و سونیاریکسون و تا حدودی سامسونگ یکهتاز بودند. عطش جابز به من هم اجازه میداد یک تجربه جهانی را درست جایی در قلب روزنامههایی که مدام بسته یا ورشکست میشدند در تهران زندگی کنم. دستگاه بیشتر از آنکه یک گوشی بینقص باشد پنجرهای بود به دنیای جدید. این دنیا با اپاستور و سیری رشد کرد و مکبوک هم یک جایزه حرفهای بود.
اولین مکبوک را که به اصرار دوستم خریدم متوجه شدم این بافته زیبا و پیچیده آلومینیوم و نور چطور میتواند تجربه نوشتاری شما را از یک فرآیند ذهنی به لذتی بصری تبدیل کند. منظومه سیبهای من به سرعت با دو لپتاپ، نسلهای مختلف ساعت، ساعتهای هوشمند اپل و البته ایرپادهای عزیزم بزرگ شد و قدم به قدم با آن، حیات حرفهای من هم رشد کرد. تجربه روان و خوشایند اکوسیستمی که روز به روز بهینهتر و البته گرانتر میشد، اجازه میداد من هم پلههای جایگاه حرفهایم به عنوان یک خبرنگار را نشانهگذاری کنم. یک ابزارک جدید برای هر پلهای که برایش میجنگم و پیروز میشوم. این شد که وقتی خواستم از اپل مهاجرت کنم یک گونی دستگاه با خودم به مغازهای در پاساژ پایتخت بردم.
راستش از آن زامبیهایی هم نبودم که جابز را میپرستند. اعتقادم به اپل وقتی بیشتر شد که دیدم چطور بعد از مرگ خالقش توانست مانند روایت نیچهای یک انسان را جای آن جایگاه اساطیری بنشاند و باز هم، حتی بیشتر، رشد کند و مرزهای تاریخ کسب و کار را جا به جا کند. به ویژه که تیم کوک در کتاب قهرمانان دره سلیکونی بیشتر یک ضدقهرمان بود؛ نه گرایش انسانی و نه گرایش مدیریتیش آن نبود که جابز را تکرار کند. بازارهای جدید را فتح کرد و تجسمی شد از روامداری بر تارک پرارزشترین کمپانی جهان. جایی که شایستهسالاری بر خودنمایی ارجح است.
این بود تا به مرز تحریمهای اخیر رسیدیم. طبیعتا این جنگ و گریز باز و بستهشدن اپلیکیشنهای ایرانی مرا هم آزار میداد ولی باز عشقم به این تجربه کاربری بر آن هم میچربید تا کم کم سایه دغدغهای انسانی بر آن سایه انداخت. جایی در میانه فیلترینگ و تحریم و فشارهای اقتصادی و اجتماعی یک کمپانی کمر به ریشهکن کردن کسب و کار و کاربر ایرانی بسته بود. واقعیتش این است که اپل هرگز ارادات یا دلش با ایران همراه نبوده است ولی این شخمزدن نظامیافته حتی سادهترین اپلیکیشنهای ایرانی در خاک اپاستور، روی سیستم عامل و پروانههای انتشار نشان میداد دیگر ماجرا فرق کرده است.
هر اپلیکیشنی که رد میشد و از کار میافتاد ساعتها زحمت و کار برای توسعهدهنده اپ و کسب و کار هدر میرفت. کاربرانی که به سختی به دست آمده بودند آواره و شاکی میشدند و حالا که من از نردبان حرفهای آنقدر بالا رفته بودم که آنسوی دیوار روزنامهنگاری را هم ببینم میدیدم که عمر و امید یک جمع جوان و سختیکشیده است که با هر بار بسته شدن اپها دود میشود و به هوا میرود و من به عنوان پیچ و مهرهای از این بازار دارم پولی را که از این بازار به دست میآورم را به پای کمپانیای میریزم که نه تنها هزینه حضور در ایران را نمیپذیرد که از تمام ابزارهایش علیه تک تک بازیگرانش، خرد و کلان، مالی یا غیر مالی ، ساده یا پیچیده استفاده میکند. این برای من منصفانه نبود. به ویژه که هنوز بسیاری از هموطنان، دوستان و همکاران خودم بودند که در دفاتر خارجی حاضر در تهران کار میکردند و اضطراب و تعلیق هر روز بستهشدن، غیرقانونیشدن و مواخذه شدن را به جان میخریدند تا یک گوشی به خیابان جمهوری برسد.
دیگر اپل برای من نماد پلههای یک زندگی حرفهای خوشایند و دوستداشتنی نبود. چهره چروک یک زندانی در قفس طلایی شغلش بود که اگر ازش لذت نبرم باید بتوانم عوضش کنم و باید غنائم این فتوحات حرفهای را هم در مسیر مهاجرت به یک دنیای جدید پس داد. پس رهایش کردم…
مدیر باشگاه هم بیدار شد و چراغهای باشگاه را خاموش کرد. امشب هم تمام شد، دکمه قرمز توقف ماشین را میزنم.