خیلی سال پیش انگلستان بودم برای یک آموزش فنی و یک شب مهمان یک مهندس ایرانی شدیم که همسری ایرانی داشت.
پس از پایان مهمانی، مهندس در حال رانندگی برای بازگرداندن ما به هتل تعریف میکرد که با یک دختر انگلیسی نامزد بود و کار تمام شده بود، میگفت یک ابهام داشتم که نمیدانستم چیست، فقط حسی مبهم بود، در راه رفتن به خانه دختر برای دادن حلقه و رسمی کردن قضایا، ناگهان احساسم به شکل صریح برایم آشکار شد. برگشتم و هر چه دختر زنگ زد که ما منتظریم، عذرخواهی کردم و نپذیرفتم، و قسمت شد که با شکوفه خانم ازدواج کنم. از آن قضیه بیست سالی گذشته بود که برای من تعریف کرد.
حالا آن شهود چه بود؟
گفت فهمیدم دارم میروم یک عمر با کسی زندگی کنم ولی هرگز نخواهم توانست به او بگویم: «جیگرت رو بخورم»، به همین سادگی و صراحت!
حمله به دانشگاه کابل، مرا یاد آن داستان میاندازد، آمریکا سالهاست که در افغانستان نفوذ پیدا کرده، شوروی هم و عربستان هم،
اما اینها تا آخر تاریخ و رابطهشان هم نخواهند توانست فهمیدن که «جان پدر کجاستی» یعنی چه؟
پس از نوشتن:
یک نفر صاحب اندیشه که به ایشان ارادت دارم، پیام زیر را فرستادند، صحیح است. زیبایی عمق فرهنگ نباید باعث فراموشی اصول شود؛
«البته رفتار ایشان به استناد قران به هیچ وجه قابل توجیه نیست چون وفای به عهد نکردهاست. این چیزی است که پیش از تعهد میبایست به آن فکر میکرد. و اگر میخواست عهد را تغییر دهد میبایست رضایت طرف متعاهد را میگرفت.»