عمر ابن سعد ابنِ ما
خیلی از اوقات در معرکه یا فتنهای گرفتار میشویم، برای رهایی از آن، به دلایلی عذر مستقیم نمیآوریم و چون منافع و نظرمان هم در این نیست که به یک طرف حق بدهیم و با طرف دیگر مخالفت کنیم، صلاح را در این میبینیم که میانه کار را بگیریم تا داستان جمع شود. این روش، برنامه و منطق ما برای مدیریت این موارد است. این مثال، مثالی آشنا است که شاید همه ما بارها در آن گرفتار شدهایم و آنگونه عمل کردهایم.
عمر ابن سعد، یار و طرفدار اباعبدالله الحسین علیهالسلام نبود. به شکل واضح، حتی قبل از مجبور شدن به مقابله با سپاه اباعبدالله الحسين عليه السلام، به زياد ابن ابيه و سپس به عبیدالله بن زیاد گرایش داشت، اما جریان عملکردش نشان میدهد که اصرار بر ریختن خون اهلبیت، حداقل به دست خودش، هم نداشت. مابين دنيا و آخرت قرار گرفت، تدبير كرد تا هم دنيا را به دست آورد و هم آخرت خود را تباه نسازد، ليكن در بزنگاه انتخاب، شكست خورد. دنيا را بر آخرت ترجيح داد و دنيا را هم به دست نياورد!
خود را به جاي عمر ابن سعد بگذاريم و سعي كنيم با نگرشي آشنا، قدم به قدم به همان نتيجهاي كه او رسيد برسيم و مسير او را پيش برويم. منطق مورد استفاده ما هر چه باشد، به فاجعهاي ختم خواهد شد. شايد در نگرش خود بازبيني كنيم و نشانههايي در مسير زندگي خود قرار دهيم تا به محض ديدن آنها در ميدان عمل، متوقف شويم.
عمر ابن سعد، در نوجوانی در سپاهی به فرماندهی پدرش، عراق را فتح کرده بود.مسلمانان ساكن دشت نينوا، آن را دشتي حاصلخيز ميشناختند، اما او با اين سرزمين آشنایی دیگری داشت؛ در نوجوانی که خیلیها به بازیهای کودکانه میپرداختند، او با شمشیر خود، آن را به قلمرو اسلام افزوده بود، و دروازه فتح ایران را باز کرده بود.
عمر ابن سعد، حدیث هم روایت کرده، نقش او در اسلام محدود به شمشیر هم نبوده است.
این که این احادیث چه بوده و چه بر سر اسلام آورده، به کنار، حداقل، این توصیفی ظاهری از اوست که خود را لایق آن میدیده است.
حالا، امویان، حاکم بر مسلمانان و سرزمینهای اسلام شدهاند و سهم او از اين سالهاي جنگ و بحث، محدود است به فرزندانی و زمینی و خانهای.
پدر او شمشیرزن اسلام بوده ولي اصل و نصب زياد -حاکم کوفه در دوران معاویه- چنان است كه بر زبان نميآورند و حاکم را به نام «زیاد فرزند پدرش» صدا میکنند.
از این سرزمینها که خاطرات زیادی در فتح آن دارد، چیزی نمیخواهد، فتنه هم در آن زیاد است. اما بالاخره پس از این همه سال، لایق یک منصب مدیریتی كه هست؟ از سفره اسلام اينقدر حق دارد كه حداقل بر جماعتی تازه مسلمان حكومت كند؟
این همه صبر و اکنون؛ در حال حرکت به سمت ری است تا در آنجا آرام گیرد و فارغ از پیچیدگیهای سیاسی کوفه، حکومتی کند و بهرهای ببرد، گندمی از ملک ري را به فراغت مزه مزه كند.
که خبر میرسد، امام حسین علیهالسلام به دعوت اهل کوفه به آنجا روان شده است!
- مگر حج نرفته بود؟
- چرا، اما بعد از ظهر عرفه، حج را نیمه تمام گذاشت و راهی شد.
- با چه کسانی؟
- با همه عزیزانش!
و عمر ابن سعد ماموریت میگیرد به مقابله با امام مظلوم برود. مخالفت میکند، جواب میشنود: پس سمت ری هم نرو!
و باز هم دعوا، و باز هم مرافعه، و باز هم این عمر ابن سعد بدبخت است که ضرر خواهد کرد.
"اینها که عموزادهاند، آن طرف شرافت و بزرگی خاندان رسالت و فرزند علی بودن را دارد، این طرف هم که فعلا سالهاست که حکومت را در دست دارد. این وسط، بدبخت عمر ابن سعد که گرفتار شد. نه نمیگویم، آنچنان هم که اینان فکر میکنند نخواهد شد، جمع و جورش میکنم، جنگ نخواهد شد، کوفیان که جا زدهاند و حسین دیگر اميدي براي پافشاری ندارد، برادرش هم همین کار را کرد.
اصلاً شاید خدا مرا انتخاب کرده که این قضیه را فیصله دهم، و گر نه کار دست این تهیمغزان خواهد افتاد که برای خوشآمد ابن زیاد از ریختن هیچ خونی باک ندارند،"
و راهی شد، در داستان دردناکی که در انتهای آن، در غروبی جانكاه، دست خود را به به دندان میگزيد و میگفت: ای کاش با رسول (خدا) راهی برگزیده بودم!
وَ يَوْمَ يَعَضُ الظَّالِمُ عَلَى يَدَيْهِ يَقُولُ يَا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلاً- سوره مباركه فرقان، آيه 27
در آخرین لحظات عمر شریف امام (علیهالسّلام)، زینب کبری (سلاماللهعلیهم) از خیمهگاه بیرون آمد و با دیدن صحنه شهادت آن حضرت (علیهالسّلام) خطاب به عمر سعد فرمود: «ای عمر بن سعد! آیا اباعبدالله کشته میشود و تو نظاره میکنی؟» عمر سعد در حالی که اشک بر روی گونه و محاسنش جاری بود صورتش را از حضرت زینب (سلاماللهعلیهم) برگرداند.
او برای اینکه کار به خونریزی ختم نشود، حتی آب را هم بر روی کاروان حسین علیهالسلام بست، شاید این کار باعث کوتاه آمدن نوه رسول خدا شود و عمر ابن سعد، ننگ قیرگون كردن زمین و آسمان را بر دوش نکشد. همین تدبیر، چنان ننگی برای او رقم زد که تا ابد، نوشیدن هر جرعه آب بهانهای است برای لعن او. آبی که عباس در پي آن رفت، آبي كه نبودش در کنار سنگینی اسلحه، علی اکبر را ناتوان به سمت پدر بازآورد، آبي كه نبودنش طفل شيرخوار را بي تاب كرده بود ...
عجب نامه خوبی براي عبیدالله نوشت و عجب در اشتیاق بود که نامه او، گشایشی در قضیه به بار آورد؛ حسین علیهالسلام به حجاز بازگردد و تدبیر او در حل و فصل ماجرا ستوده شود و راهی ری شود.
اي واي! پس چرا این نامه باعث شد که آن مردَک، شمر، با دستور "یا حمله یا واگذاری فرماندهي" به سمت او بازگردد و امری که روزها متوقف کرده بود تا فيصله يابد، ناگهان به پایان خود نزدیک شود؟!
نویسنده و خواننده این کلمات! شباهت این برنامهریزی و منطق با تدابیر روزمره من و تو، به معنی عادی بودن عمر ابن سعد نیست، به معنی این است که آنچه عادی میپنداریم، آبستن چه فاجعه و سقوطی است.
قرار گرفتن بین حسین و یزید و این استدلالها؟! مگر مثل حسین میتواند با مثل یزیدی کنار بیاید و ما برنامهریزی کنیم و بخت خود را بیازماییم که شاید میانهشان درست شود؟
كار عمر ابن سعد سخت بود؟ انتخاب دشواري داشت؟
حر هم به اين نقطه رسيد، فهميد كه ديگر كار آنگونه كه فكر ميكرد پيش نميرود، شنيد كه حسين عليه السلام ندا ميدهد: آيا فريادرسي نيست كه براي خدا به فرياد مابرسد؟! آيا مدافعي نيست كه از حرم رسول الله دفاع كند؟!
به نزد عمر سعد آمد كه آيا ميخواهي با اين مرد جنگ كني؟
- سوگند به خدا آري! ...
در پاسخ به كسي كه او را لرزان ديد گفت: به خدا سوگند خود را در بين دو راهي دوزخ و بهشت ميبينم، پس به خدا سوگند هيچ چيز را بر بهشت ترجيح نخواهم داد، اگر چه قطعه قطعه و سوزانده شوم.
و به سوي سيد و سالار شهيدان آمد، دستها بر سر نهاده و ميگفت: خدايا به سوي تو بازگشتم، مرا بپذير، دلهاي اولياء تو و فرزندان دختر پيغمبرت را ترساندم!
... و امام در حالي كه خاك از چهره نوراني حر پاك ميكرد ميفرمود: تو آزاده هستي همانگونه كه مادرت نام نهاد، در دنيا و آخرت!
آه اي دوراهي زندگي ما! نكند از تو گذشته باشيم و از راه حر نرفته باشيم؟ نكند ديروز و ديروزها فرصت انتخابمان بوده؟ نكند برسيم به تو و نفهميم؟
زهير اما سعي كرد بين حسين و يزيد قرار نگيرد، خيلي سعي كرد، اما قرار گرفت. قرار گرفتن بین حسین و یزید همان و سفره را ناتمام رها كردن و خيمه را خراب كردن و پشت سر را نگاه نکردن و رفتن به اردوگاه او همان.
شاید طفلی ترسان و غمزده در خيمههاي كربلا، با دیدن ورود او به اردوگاه با آن هیبت مردانه كه به صدای جرنگ جرنگ سلاح زينت يافته بود، لحظهای به شوق بیاید و شادمان به نزد ديگر كودكان افسرده دل برود كه آي بچهها! این مرد جنگی را ببينيد كه به كمك پدر آمده. و كودكان لختي شادمان شوند و براي بازي بر سر گهواره شش ماههاي روند كه از ديدن آنها به ذوق ميآمد و زبان ميگرداند تا مانند آنها حرفي بزند.
و آن روز چه زباني در دهان ميگرداندي از تشنگي براي پدر!
پي نوشت: ارجاع به منابع لازم است. در نوشتههاي اينترنتي يك جستجو كار قديم را ساده خواهد كرد.
نوشتار بعد: سخن آخر