آرش پارساخو
آرش پارساخو
خواندن ۹ دقیقه·۳ سال پیش

من، هفت ماهگی، شهید دکتر حبیب الله

حتماً شما هم از اصطلاح "مگه هفت ماهه به دنیا اومدی؟" استفاده می کنین. این عبارت اشاره به آدمهایی داره عجول و کم طاقت هستند انقدر که دو ماه آخر رو تو شکم مادر تحمل نمی کنن و هفت ماهه به دنیا می یان. هیچ وقت نمی شه گفت این دو یعنی خصلت اخلاقی عجول بودن و وضعیت فیزیولوژیکی به دنیا آمدن در هفت ماهگی به هم مرتبط هستند یا نه. ولی در مورد من که تقریبا صدق می کنه. هم واقعاً هفت ماهه به دنیا اومدم و هم عجول و تا حدی کم طاقتم. که البته هر چی سنم بالاتر رفته و هر چینی که به چین های پیشونی ام اضافه شده، خدا کمکم کرد که صبورتر باشم و قدرت پذیرش و تحملم بالاتر بره. اما قدیمتر همیشه غر می زدم که اصلا من چرا هفت ماهه به دنیا اومدم؟ برای همینم انقدر داستانهای مختلف در مورد به دنیا آمدنم از مادر و خاله و دایی و مادربزرگ شنیدم که داستان هفت ماهه شدنم، جذابیتش بیشتر از خود هفت ماهه بودنم باشه. داستانش طولانیه ولی سعی می کنم براتون خلاصه تعریف کنم چون حتما خواننده هایی دارم که مثل خودم هفت ماهه هستن و حوصله شون نمی کشه!

خب داستان از سال پنجاه و نه شروع می شه. از آخرای شهریور پنجاه و نه، یعنی همون روزایی که هیچکس حتا فکرش هم نمی کرد که قراره چند روز دیگه جنگ شروع بشه، ولی شد. همون روز ِسی یک ِ شش ِ پنجاه و نه که تاثیر مهمی تو همه وجوه زندگی ما ایرانی ها داشته، حتا تو هفت ماهه شدن من.

خانه ما در خیابان آزادی در فاصله نزدیکی با شروع جنگ یعنی بمباران فرودگاه مهرآباد بود و من آن موقع آخرای چهارماهگی در شکم مادرم. صدای بمباران و موشک در حالتی که جنگ است و همه منتظرش هستند هم برای زن حامله و بچه اش می تواند مرگبار باشد چه برسد به اینکه هیچ کس حتا نمی دانسته چه شده. تا چند ساعت تهرانی ها هر حدسی می زدند غیر از اینکه جنگی در حال تحمیل شدن به ماست. بدحالی مادر بعد از بمباران و اینکه قبل از من دو بچه دیگرش هم نمانده بودند باعث شد که پدرم تصمیم بگیرد تا به دنیا آمدن من، تهران نباشند. قبل از من خواهری به نام عاطفه و برادری به نام رضا به دنیا آمده بودند که عمرشان به دنیا نبود و اولی بعد از تولد و دومی در شش ماهگی رفته بودند. نگرانی اینکه من هم به سرنوشت آنها دچار شوم باعث شد که مادر به انزلی و خانه مادربزرگش برود. پدرم که کارش مطبوعاتی بود و آن دوران شلوغ و پراغتشاش مملکت هم وقتی نبود که سنگر مطبوعات خالی بماند؛ برای همین مادر ( و البته من ) را انزلی می گذارد و مادربزرگ من (مامانا) هم برای مراقبت از دخترش و انتظار تولد اولین نوه اش از دهات مادری مان هندخاله ( که حالا دهستان شده برای خودش، عشقم ) به انزلی می آید. خب منطقی این بوده که شمال و بندر انزلی هم امن تر است و هم خانواده پیش مادر هستند. خاله کوچکم که آن موقع شش بوده هم همراهشان بوده. پدر هم سه شنبه ها عصر از تهران می آمده و پنج شنبه بر می گشته تهران که جمعه سرکار باشد.

خب اینکه از آخرین روز شهریور پنجاه و نه تا چند ماه بعدش چه دوران طوفانی بود و چطور امواج حوادث داخلی و خارجی، اجتماعی و اقتصادی در حال شخم زدن این مملکت و انقلاب تازه به بار نشسته ی مردم بود، یه داستان مفصل دیگه است. اینکه وسط این بلبشو چه داستانایی برای پسرعمه و دخترعمه ام که ایتالیا بودن اتفاق می افته که پدر مجبور می شه بره ایتالیا هم یه داستان دیگه است. ولی خلاصه داستان خانواده ما و من که یک جنین در حال رشد بودم می رسه به شب چهارم دیماه پنجاه و نه و در این شرایطی که گفتم : یعنی پدر که در سفر خارجه (به هوای اینکه من قراره اسفند به دنیا بیام) مادر هم برای مراسم اربعین با مامانا و باباقربان( پدربزرگ و مادربزرگم) و مادربزرگ خودش از انزلی می یان هندخاله. از نظر جغرافیایی هندخاله در مسیر معروف به جاده ترانزیت رشت به آستاراست و با ماشین از اون جاده تا سه راهی خمام و بعد انزلی یه ساعت و نیمی راهه ولی با قایق و از راه مرداب نهایتا بیست دقیقه از زیر پل قازیان تا حیاط خونه مادربزرگ مادری ام فاصله است و این مسیر رودخانه رو بیشتر از راه زمینی اون زمان مرسوم بوده. حتا زمان قدیم تر میرزا کوچک خان وقتی رشت دست انگلیسها می افته، از همین مسیر خودش رو از انزلی به هندخاله ( زادگاه همسرش ) و از آنجا به گوراب زرمیخ رسونده. خاله فاطی، همان خاله کوچیکه با حافظه ی جادویی تعریف می کنه که آن چند روز انگار آسمان سوراخ شده بود و به زبان ما پشت هم "وارش" بود نه بارش. و زیر این وارش بوده که از انزلی به هندخاله می رسیم. درد مادر همان شب آغاز می شود. دایی بزرگم که آن موقع شانزده سالش بوده زیرباران با همان یاماها 100 معروفش می رود تا درمانگاه که می بیند دکتر هندی نیست و رفته روستایی همان حوالی. زیر باران تا سادات محله و بعد هم شیخ محله دنبال دکتر می رود و دکتر هندی خدابیامرز را می آورند درمانگاه هندخاله ( که حالا شده ساختمان دهیاری ) و از آن طرف مادر و طبعا من را زیر آن باران کوروساوایی هندخاله می رسانند به درمانگاه. بگیر نگیر از نیمه های شب تا اذان صبح طول می کشد و بین اذان تا طلوع صبح پنجم دیماه پنجاه و نه که اربعین امام حسین(ع) هم بوده، من به این دنیا وارد می شم. به دست دکتری هندی که چند سال بعد با ژیان آبی نفتی اش در همان دره معروف اول جاده هندخاله سقوط کرد و به رحمت خدا رفت. آن روز دکتر هندی کیلومترها دورتر از زادگاهاش در اوتارپرادش هند پاهای مرا گرفت و کشید و من دو ماه زودتر به این دنیا آمدم. آخر هفت ماهگی بودم و اگر چند روز دیرتر و در هشت ماهگی به دنیا می آمدم به سرنوشت خواهر و برادر بزرگترم دچار می شدم که نشدم. شاید به خاطر همین عجله بود که در دنیا ماندم. اما باز هم اگر بگویم داستان برای من داستان جور دیگری ادامه پیدا می کند ممکن است تعجب کنید چون دیگر داستان تمام شده و من به دنیا آمدم اما نه، این همه داستان نیست. داستان اصلی هنوز مانده :

اولین عکسم در چند روزگی. من و مادر روی حصیر
اولین عکسم در چند روزگی. من و مادر روی حصیر


صبح روز اربعین سال پنجاه و نه، دو هزار کیلومتر دورتر از جایی که آنجا زاده شدم، در آبادان محصور، دکتر محمد علی حبیب الله، دکترای انفورماتیک، بسیجی اعزامی از تهران وقتی سحر زیر باران خمسه خمسه و توپخانه بصره داشت وضو می گرفت برای نماز صبح،به آسمان آبادان نگاه می کرد که آن روز آفتاب نداشت. معلوم نبود ابر بود یا دود و غبار. هر رنگی درآسمان می شد پیدا کرد. از سفید تا بنفش و نقره ای. همیشه فکر می کنم آن روز دکتر موقع وضو به چی فکر می کرد و نمی دانم چرا همیشه فکر می کنم بعد از وضو به آسمان چشم دوخته، لحظه‌ای. شاید به فرزندانش فکر می کرد، به همسرش. چند ماه بود که بیخبری بود؟ حصر آبادان به چهارماه کشیده بود. همه تلاش ها به بن بست خورده بود. ارتش و سپاه و بسیج و مردم هر چه داستند گذاشته بودند که آبادان خرمشهر نشود. و شده بود. با اینکه آبادان در محاصره 270 درجه ای بود اما "اشغال" نبود. "محصور " بود. آن چند درجه باقی مانده با رشادت دریاقلی سورانی و چه خون ها و جان های عزیزی نگه داشته شده بود تا شهر در حصر نمیرد. زنده بماند. از آبان همان سال تلاش ها برای شکست حصر آغاز شده بود. ولی مگر فقط همین یک جبهه بود؟ از کردستان تا خوزستان و توی آبهای خلیج فارس و جنگ شهرها با منافقین و کمونیست ها و هزار گروهک مختلف که عین قارچ پس از صاعقه انقلاب بیرون زده بودند و شده بودند دشمن داخلی. در داخل ترور بود و سوغات خارج هم بمب و موشک و حمایت همه جانبه از بعثی ها. از میگ های شوروی تا ماهواره های آمریکایی. اوایل آبان عملیات "جاده ماهشهر" و تلاش برای عقب راندن بعثی ها از شرق کارون تا چند روز بعدش و "عملیات کوی ذوالفقاری" و آن قیامت پشت بندش از که نشان از وحشی شدن دشمن به خاطر تحقیرش بود. دریاقلی یک تنه رکاب زد نه کیلومتر و یک لشکر مکانیزه را از پا درآورد و آنقدر تحقیرشان کرد که با توپخانه و خمپاره خانه که نه، آلونکش را تخریب کردند که مثلا انتقام گرفته باشند. بیست روز بعد از آن باز عملیات "سه راهی آبادان" که آن هم نتیجه ای نداده بود. از آن روز شانزده روز گذشته بود و دکتر مثل همه منتظر بود تا ببیند قدم بعدی چیست.

از آسمان آبادان شَر می بارید و شهر دیگر جایی برای هدف قرار دادن نداشت. دشمن خرابه ها را می کوبید. دکتر که احتمالاً در بین بسیجی های گردان هم به این اسم معروف بوده، یک بسیجی انقلابی که سال پنجاه و نه دکترای انفورماتیک داشته. تقریبا تا بیست سال بعدش هم همچین تخصصی برای اکثیریت ناشناخته بود. اما مگر برای عاشقان لباس جهاد همان لباس احرام نیست که همه را یکی می کند و فقیر و غنی و دانشمند و بیسواد ندارد. همه یک شکل می شوند. همه بخشی از "اُمت" می شوند. "ناس" می شوند. به "مردم" تبدیل می شوند. همانطور که او شده بود. حالا در آن صبح جادویی، که وضو می گرفت تا برای آخرین بار در رکوع بندگی برای معشوقش دلبری کند، و خبر نداشت که این جدایی تا پایان نمازش بیشتر ادامه ندارد. که وقتی بعد از نماز پا از سنگر بیرون بگذارد شلیک توپخانه عراق ترکشی را روانه‌ی سینه ی نازنینش خواهد کرد و او را به وصال معبود خواهد رساند. او در آن سنگر آسمانی شد و چند سال بعد اسمش نشان خیابانی شد که قبلا اسمش رودخانه بود. همان خیابان که وقتی بعثی ها مهرآباد را زدند من چهارماهه در شکم مادرم آنجا بودم .من هنوز هم در همان خیابان زندگی می کنم .هر روز که اسمش را می بینم و پلاکی که که تاریخ شهادتش و تاریخ تولدم را نوشته به خودم می لرزم که آیا دکتر در آن نماز آخر، آمیخته با بوی بهمنشیر و پالایشگاهی سوخته، به ماها فکر می کرد؟ به منی که همان لحظه داشتم پا به دنیا می گذاشتم و قرار بود در زندگی با آرمانها و نتایج رشادت ها و فداکاری های او و امثال او زندگی کنم؟ برای من جواب همیشه یکی است :حتما فکر می کرد. آنها نویسندگان "تاریخ آینده" بودند و هستند. مشعل داران تمدن ایرانی که همیشه به نام و راهشان افتخار می کنیم.

فکر کنم حالا دیگر شما هم مثل من هم می دانید داستان چیست و هم نمی دانید دقیقاً داستان چیست.


اطلاعات شهید دکتر حبیب الله
اطلاعات شهید دکتر حبیب الله
اطلاعات شهادت و نشانی مزار
اطلاعات شهادت و نشانی مزار
تصویر مزار
تصویر مزار

پ. ن. سایت تسنیم در این مصاحبه با همرزم شهید تاریخ شهادت را سوم دیماه اعلام کرده که با فکت های داستان ما تطابق دارد اما در روح داستان برای من که تغییری ایجاد نمی کند. ولی خواندن این مصاحبه را به علاقه مندان به زندگی این شهید بزرگوار توصیه می کنم:

تسنیم


دفاع مقدسدکتر حبیب اللههفت ماهگیهندخالهشهادت
تکه های ویرگولی ? https://t.me/arashp_irn
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید