موج مهاجرت هیچوقت قرار نبود حلقه دوستان ما را بگیرد. همگی از اینکه ماندهایم گله و شکایت داشتیم اما توانی برای ادامه دادن هم بود. اما داستان از کجا شروع شد؟!
سالیان سال بود که توی این دنیا یه خونواده داشتم و ۳ تا دوست خوب که حداقل تا حدی اون سه نفر مایه آرامش بودند و گاهی فراغ خاطر! اما از ۱۴۰۱ یه موج مهاجرتی بین این سه نفر شکل گرفت و همگی خواستن برن. یکی آلمان و یکی انگلیس و یکی لهستان.
اولین نفر همون موقع با ویزا پرستاری رفت و چه فحشها که دادیم و نشنید! برای من چندان غمش شانه شکستنی نبود چرا که حداقل دو نفر دیگر را داشتم! اما چه سود که اسفند همون سال، دوستدار زبان و ادبیات انگلیسی هم به انگلیس گریخت و ماند یکی!
دیشب (۲۷ تیر ۱۴۰۳) هم آخرین فیلسوفی که میشناختم (بلقوه!) به لهستان گریخت و ارسطو ماند و حوضش! حقیقتا میزان حرس، دلتنگی و اندوهام آنچنان است که یا نمیدانم چگونه بنویسم و یا کلمات یاری رسان نیستند.
یافتن دوستان جدید هم حقیقتا در دایره برنامهایام نیست و رفتن پیش دوستان هم برای من مقدور نیست چرا که باید ماند و پرستار والدین بود.
دوستان که میروند، تازه ذره ذره وجودت با مسئله «مهاجرت» بیشتر از هر زمانی آشنا میشود و دغدغه (Problem) ایجاد میکند.
چرا رفتند؟ نمیشد ماند؟ حقیقتا که نمیشود ماند و وضعیت همین است که هست. اصحاب رسانهای خودشان میگویند اگر آرامش خیال و رفاه میخواهید پاشید جمع کنید برید؛ اگه هم تحمل بدبختی و درد و فلاکت رو دارید بمونید!
دیشب به دوستی که رفت فکر میکردم. ارشد فلسفه از دانشگاه تهران و راننده اسنپ پیک! کسی که فلسفه حق هگل را به آلمانی میخواند و همزمان برای من ترجمه میکرد، کارش شده بود بوق زدن سر موتور و فحش دادن به خودش و روزی ۴۰۰ هزار تومان پول برای ادامه زندگی در تهران!
چرا نباید رفت واقعا؟!