نگاهی به کتاب نیم دانگ پیونگ یانگ
آراز بارسقیان
دیدهاید فشفشه میفرستند هوا؟ نه منظورم این ترقههای ارزان قیمتی نیست که بچههای محل دَر میکنند یا از آن مُدل اکلیلسرنجهایی نیست که کامبیز لاشیِ خدابیامرز، به من و بقیهٔ بچه محلها میانداخت تا باهاش نارنجکهایی بسازیم که نزده «میچسیدند.» نه، منظور چیزی در این حد و حدود است:
مگر چه خبر شده؟ هیچی. یک انسان ایرانی، رفته به یکی از «رازآلودترین» کشورهای جهان، تا کنجکاوانه و پوینده و جوینده سفرنامهای بنویسد که در جهان تک باشد. واو... خب نتیجه؟
هیچی، کتاب در پیِکِ بیماری کورونا ـ کووید 19 ـ منتشر شد. کتابی که در اوج [هشتگ] در_خانه_بمانید و [هشتگ] کورونا_را_شکست_میدهیم محض رضای خدا، یک نسخهٔ الکترونیکی هم ازش منتشر نشد تا انسانهای ایرانی، در خانه بمانند و از همانجا در جستجوی انسان کُرهای (از جنس شمالیاش) باشند. مبادا با بیرون رفتن از خانه نسلشان بر بیفتد. نه. کتاب به صورت کاغذی منتشر شد. بله؛ آنها میگویند ویروس دو سه ساعتی روی کاغذ زنده میماند و خب این مشکلی نباید برای فروش کتاب ایجاد کند چرا که [با بوم بابا بوم] کتاب در دو ماهی که آدمهای با فرهنگ از خانه بیرون نمیرفتند، 15 هزار جلد به قیمت 50 هزار تومان فروخته است. یک فشفه بازی دیگر به افتخار 15 هزار جلد فروش در اوج دوران کورونا:
اگر اعتقاد داشته باشیم آدمهای بافرهنگ و اهل کتاب و فلان، در این ایام در خانه ماندهاند و برای خرید کتاب از خانه خارج نشدهاند ولی این کتاب را از نان شب واجبتر دیدهاند و آنلاین سفارشاش دادهاند، باید بگوییم بین آنها و احمقهایی که برای خرید این کتاب زنبیل برداشتهاند و به یکی از کتابفروشیهای نیمهجان شهر رفتهاند نیست...
وا! مردک خودت مگر کتاب را نخواندی؟
چرا. من هم جزو همان احمقهای مثلاً با فرهنگ هستم دیگر...
آهان...
من هم جزو کسانی هستم که عوض ایجاد امکان جابهجایی کالاهای اساسی در شهر، همصدا با تحکم نویسنده و ناشر شدهام که حاضر نشده از خودش یک نسخه در کتابخوانِ آنلاین بگذارد و تحت سلطهٔ کتاب، باعث شدم درصد انتقال بیماری پایین نیاید. اما چرا؟ چرا آدم باید به این همه زور تن بدهد؟
خب راستش برای من هم جالب بود یک انسان ایرانی، به «کشورِ رازآلودِ مرموزِ کمونیستیِ اَخِ و جیزِ مخوفِ پَخوفِ» کرهٔ شمالی برود. آخ که خیلی برایم جالب بود ببینم کرهٔ شمالی چطوری است... اِ... نه صبر کنید... چی شد؟ دروغ گفتم؟ اجازه بدهید. دَبلیو دَبلیو دَبلیو یوتیوب دات کام! آهان... سِرچ نورت کوریا!
چی شد؟ کافی بود یک بار اسم کرهٔ شمالی را جستجو کنم؟ چرا این ویدیوها بدون اینکه کسی مجبور باشد از خانهاش بیرون بیاید این همه بیننده داشته است؟ 18 میلیون بازدید برای یک ویدیو از غذا خوردن در خیابانهای پیونگیانگ. نکند آمارهای یوتیوب هم عین آمارسازی کتابهای ماست؟ اگر باشد که عالیست، چون دست ما را از پشت بسته است! سریع توی پرانتز به شما بگویم که این ویدیو را یک فرد مسلمان به همراه همسرش گرفته است و از همه مهمتر دلیل اینکه 18 میلیون بازدید دارد و تفاوت ساختاریاش با اکثر غریب به اتفاق ویدیوهای دیگر این است: بسیار ساده، بدون هیچ دشواریای یک زن و مرد در خیابان راه میروند و از غذاخوری کنار خیابان یک پُرس غذای حلال میخورند. بدون هیچ ادا و ادعا.
خب. من هم یکی از احمقهایی که عوض تماشای این همهٔ ویدیو، کتاب را به صورت کاغذی تهیه کردم و در زمانهٔ کورونا، کمک به شیوع آن کردم. اوف بر من! چه میشود کرد؟ حاج آقا زائری که معرف حضور همه هستند [منطق را حال کنید: صفحهٔ اینستاگرام حاج آقا زائری بالغ بر 200 هزار نفر فالوور دارد پس معرف حضور جماعتِ با فرهنگِ کتابخوان که تعدادشان فعلاً ثابت شده 15 هزار نفر هستند، باید باشد، درست؟ ـ منطق را دارید؟] خب حاج آقا زائری چنین تعریفی از آقا رضای امیرخانی میدهند:
«رضا امیرخانی پدیده عجیب و جالبی است، نابغهای معمولی و بیادعا که بیشتر به عنوان داستاننویس شناخته میشود. تنها پسر یک پدر کارآفرین و ثروتمند ـ و چه پیرمرد دوست داشتنی و نازنینی بود ـ که در مدرسه تیزهوشان درس خواند و بعد به دانشگاه صنعتی شریف رفت...»
آدم دیگر فکر میکند حجت تمام است. «نابغهای معمولی و بیادعا» به پیونگ یانگ میرود. به این دقت کردهاید ساختِ اکثر فیلمهای طنزی که دست روی «معمولی» و «بیادعا» بودن شخصیتهایشان میگذارند در مواجه با امور پیچیده و «سخت» دنیا چطور است؟ صمدآقا با بازی پرویز صیاد وقتی به شهر میآمد یا در راه اژدها گام برمیداشت، در ظاهر برای خنداندن ما یک فرد سادهٔ روستایی تصور میشود که در لایهٔ زیرین پرداخت خود، در اصل همان «نابغهٔ معمولی و بیادعایی» بود که قرار است عین آن کودکی باشد که لُختِ پادشاه را وسط خیابان میبیند. شخصیت ولگردِ چارلی چاپلین هم در اصل یک نابغهٔ معمولی است. آقای دیدز در فیلم مشهور آقای دیدز به شهر میرود ساختهٔ فرانک کاپرا به سال 1936 هم همین است. هر چند کمی کنترلتر شده از صمدآقا یا ولگردِ چارلی چاپلین. وجه تناقض در کلام دوم حاج آقا زائری است. شما به خاطر ندارید صمد آقا، آقای دیدز یا ولگرد چارلی چاپلین، از خانوادههای ثروتمند بوده باشند. اکثر آنها روستایی هستند و ادعای «رهش» از شهر ندارند.
یکی از دلایلی که خواندن این سفرنامهٔ کَم مشقت، دچار تناقضی هجوآمیز شده همین کنار هم جور نشدن شخصیتِ «نابغهٔ معمولی و بیادعا» در کنارِ «پسری ثروتمند» بودن است.
اینجا برای اینکه بحث گسترده نشود، میآییم شرایط بیماری کورونا را، شرایطی مفروض در هنگام خواندن این کتاب در نظر نمیگیریم. یعنی اصلاً نمیرویم سراغ این بحث که «بابا چرا باید کتاب را وسط کورونا منتشر کرد؟» و میرویم سراغ شرایط تغییر نیافتهای که کتاب براساس آن نوشته شده است: کلیدواژهٔ «تحریم».
قبلش یک توضیح بدهیم که کتاب چیست؟ شرح دو سفر نویسنده به کشور کرهٔ شمالی است. کشوری که بنا به دلایلی که خواهیم دید، هرگز اجازه نمیدهد بیشتر از یک روایت رسمی از خودش منتشر کنند. مخصوصاً برای مهمانان رسمی آن کشور. و نکتهٔ کنایی اینجاست که نویسندهٔ این کتاب هم کاری جز همان روایتهای رسمی انجام نداده است. اگر نگاهی به ویدیوهای یوتیوبی داشته باشید، متوجه میشوید که قبل از ورود به کُرهٔ شمالی در فرودگاه چین [به عنوان تنها راه ورود هوایی به کرهٔ شمالی] باید یک برگهای امضا کنید. در این برگه شما متعهد میشوید که هیچ حرف منفیای دربارهٔ کرهٔ شمالی نزنید. این برگه امضایش عمومی است. که نویسنده هیچ اشارهای به آن نمیکند. همین شرایط پیچیده را بغرنج میکند! در واقع شک است که نویسنده این برگه را امضا نکرده باشد. سفر اول برای نویسنده درست از که سر کنجکاوی بوده ولی قرار نبوده حتی چیزی که میبینید را منفی بگویید. و جالب است، کتاب را که میخوانید هر مشاهدهای، اگر شک برانگیز باشد، در همان حد شک باقی میماند. صد البته که شما انتظار ندارید با یک سفرنامهٔ افشاگرِ رادیکال مواجه شوید.
راستش اصلاً این سفرنامه قرار نبوده ربطی به کرهٔ شمالی داشته باشد. بله هر احمقی میداند وقتی سفرنامهای مینویسیم، هدفمان کمک به توریسم آن منطقه نیست، بلکه قرار است یا به درونیافتی دربابِ خود [و مسائل انضمامی خود] برسیم یا از کشف و اکتشافی بگوییم. مثلاً سفر به مناطق ناشناخته. ولی اینجا نه با اکتشافی طرف هستیم [مثلاً نفهمیدم رئیس حزب کمونیستِ کرهٔ شمالی، در حساب بانکیاش چقدر پول دارد و منبع این در آمد چیست؟] از طرفی هم درونیافت کتاب با کلیدواژهٔ «تحریم» در سطح حرفهای تلگرام و تلویزیون باقی میماند. وقتی کتاب عاری از این دو وجه است، یک وجه دیگری در خوانش به خود میگیرد و آن وجه طنز است. نه طنزی که نویسنده سعی کرده است با «هوش و ذکاوت» خود ایجاد کند ـ یعنی دو عاملی که یک عمر است به آنها مشهور است؛ بلکه طنز ناخواسته. هیچچیز در جهان بهتر از طنز ناخواسته نیست.
طنز نخواستهٔ در همین جمله از کتاب دیده میشود: «بنا ندارم شبیه یک گردشگر، شرح مستوفا بدهم از بازدیدها.» ص 42
قصد این بوده و شکی هم نیست ولی دقیقاً برعکسش اتفاق افتاده، چون نویسنده منهای دامِ امضای آن تعهدنامه، در یک دام بزرگتر افتاده است. دامِ حزب کارگرِ کرهٔ شمالی. آن هم نه یک بار، بلکه دو بار. شنیدهاید میگویند یک بار خَرم/Fool کردی، شرم/Shame [اوف] به تو؟ دو بار خَرم کردی، شرم [اوف] به من؟
شرحِ سفر خاص نیست. نویسنده سرگردان است در تمام برنامهٔ از پیش آماده شدهٔ نیمهتوریستیِ حزب. حزب برای هر دیداری برنامه دارد. یعنی برنامههای شمارهگذاری شده. دیدار دیپلماتیک؟ برنامهٔ شمار فلان. دیدار توریستی؟ برنامهٔ شمار فلان و الخ. این برنامه برای همه یکسان است. [کنایه در یکسانی را دارید؟] یکی از این برنامهها هم برای هیئت دیپلماتیکی بوده که نویسنده با آنها سفر کرده است. درست است که سفرشان دَنگی دُنگی بوده است، ولی در نهایت در یک هیئت مهم اقتصادی از طرف حزب موتلفه این سفر جور شده. البته فقط سفر اول. به سفر دوم هم میرسیم.
در سفر اول چیز زیادی دست نویسنده را نمیگیرد. چند نکتهٔ ساده دربارهٔ کرهٔ شمالی ـ مثلاً گفتن تاریخ کشور در حد ویکیپدیا و بازدید از چند جای به شدت مصنوعی که آدم ندیده میداند ساختگی و «جهت نمایش است». چند صحنهٔ نمایشی برای مهمانها و کمی موقعیتهایی طنز که نویسنده تلاش میکند ایجاد کند. مثلاً یکی از آنها لحظهای است که مدام سعی میکند از هتل محل اقامت دور شود و در شهر گشتوگذاری بکند. برای این قضیه وقت میگیرد. یک بار شش دقیقه، یک بار دوازده دقیقه. تا رکورد جهانی نزدیک سیدقیقه هم میرسد. ولی مدام مسئولان حزب که در واقع نگهبانان امنیتی مهمانان هستند، از راه میرسند و او را از هر حرکت اضافهای منع میکنند. از آنها بیشتر اینکه آنجا نه تلویزیون درست حسابیای است؛ یک کانال. یک اخبار گو. اخبار تکراری. گاهی هم نشان داد برنامههای شبکهٔ رسمی روسیه، آرتی/RT یا Russia Today. که گاهی برنامههایش، در تقابل اغراقهای شبکههای زیادی چپ یا راستِ آمریکایی، باعث تعادل است. همین. نویسنده در این مدت حتی نمیتواند مسابقهٔ فوتبال جامجهانی را ببیند. یعنی همان مسابقاتی که ما برای دیدنش تازگیها عادت کردهام در کافهها جمع شویم و تماشایش همیشه یک آیین اجتماعی بوده است. در همه جای دنیا جز کرهٔ شمالی. از همین قیاس ساده شما میتوانید شرایط آن کشور را درک کنید.
سفر اول چیز دندانگیری ندارد. برای خود نویسنده. آنقدر که در استراحت بین دو پرده، به این نتیجه میرسد که سفری که داشته، درست عین همان ویدیوهای یوتیوبی بوده است. راستش حتی سطحیتر از آنها چون باز آنجا چند نفری هستند که خطهای قرمز را در کره رد کردهاند، اما نویسندهٔ ما این کار را نکرده و تازه بعد از اینکه متوجه میشود هیچ حرف خاصی در این سفر نزده ـ جز چند اظهار نظر، که بعداً بهشان برمیگردیم ـ تصمیم میگیرد برگردد. حتی اگر هدفش نشان دادن وضع تحریمها بر آن کشور و مقایسهاش با این کشور بوده، باز حرف زیادی نزده. یعنی زیادتر از یک مقالهٔ 2 هزار کلمهای.
تازه باید پرسید این حرفها را برای چه کسی زده است؟ صحبت کردن، آن هم با این معلومات سطحی دربارهٔ تحریم، مخاطبش کیست؟ مردم؟ مردمی که هر روز دارند با تحریم زندگی میکنند، چه نیازی به سخنرانی سطحی و بازاری درباب تحریم دارند؟ یا اینکه میخواهد بگوید نگران نباشید، وضعتان به خرابی مردم کشور کُره شمالی نیست؟ حتی این را هم نشان نمیدهد. در ضمن حتی اگر بخواهد نشان هم بدهد کار بیموردی است چون هر عقل سلیمی میداند چنین تطبیقی کاری است اشتباه. اقتصادسیاسی دو منطقه با هم فرق دارد. نگاه زیرساختی متفاوت است. در کرهٔ شمالی ما با اقتصادی مواجه هستیم که خواهان فاز پیشرفتهٔ کمونیسم هست؛ یعنی جامعهٔ بیطبقه و بدون پول. [که البته در دوران اخیر دارد کمی تغییر میکند و تقریباً دارد یک نیمچهطبقهٔ متوسطِ حزبی در آن کشور ساخته میشود] در تقابل ما جامعهای داریم که روابط سرمایهداری در آن نهادینه است. هر بار هم تلاشی برای دور شدن از این قضیه فرار شود بدتر از قبل شده است. تازه ما اینجا با دو نگاه مواجه هستیم. یکی سرمایهداری صنعتی است، که بعد از سال 57 به تحکم سرمایهداری تجاری [بازار]، به عقب رانده شده است.
نگاه نویسندهٔ این کتاب هم چیز فراتر از تجارت نیست. یعنی نوعی نگاه بازار. بیخود هم نیست که با حزب موتلفه سفر کرده است. هر چقدر در «نگاه» با موتلفه همراه نباشد اما در عمل وقتی در همان سفر دربارهٔ نظراتش نسبت به جامعهٔ ایران و تجارت در منطقه و ایجاد راه آبی و راه ابریشم و فلان و فلان صحبت میکند و دنبال هلال «تجاری» است، عملاً با یک تاجرِ درجه دو یا سه طرف هستیم که نسخهاش برای تجارت در دوران تحریم، نسخهٔ تاجری است که تا چین و ماچین بیشتر نرفته است و جهانش در دوران پیشمُدرن [پیشاسرمایهداری] خشک شده است.
تمام جادوی طنزآلود کتاب در بخش دوم است. مسلماً یک جادوی ناخواسته و نابهنگام. قسمت اول را یک مرور بکنیم؛ در سفر اول چیزی دست نویسنده را نمیگیرد جز تمام چیزهایی که حزب برای او و همراهان او طراحی کرده است. در این سفر نویسنده، یک فرد دسته دوم [چندم] حساب میشود چرا چون در ردهٔ دوم هیئت موتلفه به کرهٔ شمالی رفته است. البته این خیلی مهم نیست چون قرار است با مشاهدات او همراه شویم؛ برای او معاملهٔ بین هیئت ایرانی و کرهٔ شمالی اهمیتی ندارد. برای ما هم ندارد. نکتهای هست؛ نکتهای که به مسئلهٔ تحریمها برمیگردد و بارها هم تکرار میشود. سفر اول و دوم هم ندارد. در تمام کتاب این موتیف/بُن مایه یا هر چی ـ کلید واژهٔ تحریم میآید و میرود. اصلاً همین کلیدواژه برای باز کردن ذهن نویسنده کافی است تا به هر بهانهٔ ممکن چیزهای سطحی دربارهٔ تحریم بگوید.
قسمت دوم/ سفر دوم عالی است. لحظاتی داشت که با صدای بلند خندیدم. ما معمولاً کی میخندیم؟ طنز ماهیتش چیست؟ وقتی آدمها یک فضای متناقض را جدی میگیرند. همه هم نقش را جدی بازی میکنند. الفبای کُمدی همین است. بازی کن بدون اینکه به روی خودت بیاوری کاریکاتورِ چیزی هستی، کاریکاتور خود به خود ساخته میشود. این هم چیزی است که هر احمقی میداند. ولی سوال اینجاست که چرا نویسنده خود را در سفر دوم دستی دستی در این هچل میاندازد؟ او بعد از سفر اول متوجه میشود هیچ چیزی دربارهٔ کرهٔ شمالی نگفته است که تکراری نباشد و همان طور که تأکید کردم، حرفهایش از حرفهای بعضی از یوتیوبرهای جوانِ پرشوروحرارتِ هم سطحی بود.
تناقض در این است. مثلاً وقتی به نویسندهای میگویند آقا فلان کتابی که نوشتی خوب نیست، اما او آنقدر پافشاری میکند که باعث حذف آدم[هایی] که بهش با سند و مدرک گفتهاند کارش خوب نیست میشود، تصویر فردِ نویسنده، برای ما به کاریکاتور نزدیک میشود. یک طور جدی گرفتن کمیک در شخصیتش بروز پیدا میکند. شاید ربطی به نابغهٔ ساده و معمولی بودن و صد البته ثروتمند بودنش داشته باشد. کاریکاتور او در چند لایه جنبهٔ هجوآمیزی میگیرد؛ یکی از این لایهها که به صورت ناخودآگاه در کتاب 4 بار تکرار شده است، همین مسئلهٔ کتاب قبلی او بوده است: «رهش». کتابی که بهش گفتهاند بد است ولی او آنقدر بردن یک جایزهٔ زپرتی، برایش مهم است که چهار بار جایزهاش را به سر مسئولان کرهٔ شمالی میزند؛ اگر فلان روز به شما «ایمیل» نزدم، درگیر جایزه«ام» بودم. حالا چه جایزهای؟ چه کشکی؟ جایزهای که دبیرش، محمدرضا بایرامی، کسی بوده که در همین کتاب، نویسنده از او به عنوان «یکی از بهترین دوستانم» یاد میکند و حتی خاطرهای مشترک هم تعریف میکند.
مطرح کردن مسئلهٔ جایزه به عنوان عاملی برای جدی گرفتن این شخص از طرف اهالی کرهٔ شمالی یک وجه خندهدار شخصی برای منی دارد که از شش ماه پیش از جایزه میدانستم قرار است طرف جایزه بگیرد؛ این وجه پنهان قضیه است و قاعدتاً بیارزش برای خوانندهٔ آن کتاب و این مطلب. آنچه نکتهٔ برجستهٔ کلی این سفرنامه است، همانی هست که هست: مردی که زیادی خود را جدی گرفته جایی میرود که دیگران تحت هیچشرایط او را جدی نمیگیرند. دیگران فقط دو ترس دارند: چیزِ بدی دربارهشان نگوید، چیزِ بدی نبیند. به خاطر همین بیستوچهار ساعته زندگی این آدم و همراهانش را برنامهریزی میکنند. ثانیه به ثانیه. خواستههای تو برای حزب اهمیتی ندارد. برای حزب، مراسم مرگ، نشان دادن قبرستان است، مراسم تولد، زایشگاه است، مراسم ازدواج، مجسمهٔ رهبران است. اینها چیزی نیست که آدم برای بار دوم بفهمد چون بار دوم اگر خَرم کردی، اوف به من!
طنز چیزی نیست که همه دربارهٔ کرهٔ شمالی میدانند. طنز در تماشای آدمی است که خیلی جدی سعی دارد به دنبال «انسان کرهٔ شمالی» برود. ادعاهای بزرگ، برای چیزهایی که نیست. با توجه به این حرفها لطفاً به این صفحه از کتاب دقت کنید.
نه اشتباه نمیکنید. عکس متعلق به صفحهٔ 180 کتاب است. نویسندهٔ کتاب در «بالا» و رهبر کبیر یک کشور و رئیس جمهورِ یک کشور دیگر، در «پایین». بله همین صفحهبندی ساده در ابتدا شاید هیچ معنیای نداشته باشد ولی وقتی متوجه میشوید نویسنده خود در دام حزب بوده و تمام مدت در موقعیتِ متناقض هجو قرار گرفته است، خندهتان بیشتر میشود. یاد هر باری بیفتید که یک بازیگر کمدی، عکس خود را روی یک اسطوره میگذارد تا شما را بخنداند. مثلاً وقتی صمدآقا عکس کلهاش را روی صورت بروس لی میگذارد. یا از آن بدتر میافتد به دنبال قاتل بروس لی.
کتاب در قسمت دوم خود، شرح سفرِ اختصاصی خود نویسنده است. بدون هیچ هئیتی و خیلی شخصیتر از قبل و صدالبته ناامیدکنندهتر از قبلی چون این بار هم دستشان را چیزی نمیگیرد. برخوردهای عقیم با مردمی که همیشه از دیگری از ترسیدهاند، شما را ناکجا آباد میبرد. اما چرا این سفرنامه تبدیل به یک تراژدی انسانی نمیشود و در حد یک طنزِ سخیف تلویزیونی [عمداً از کلمهٔ کمدی استفاده نمیکنم، چون هنوز هم کمدی میتواند به معنای پایان خوش باشد]
باقی میماند؟ طنز سخیف تلویزیونی که اتفاقاً با تحلیلهای تلویزیونی همراه است. یک ویدیوی جالب دیدم. گفتارنوشت ویدیو را برای شما میگذارم:
«چیزی به نام نظام علم در کشور وجود ندارد به خاطر مداخلات نظام علم [...] دائماً در کشور پرسیده میشود چرا ما موشک خوب میسازیم ولی خودروی خوب نمیسازیم [...] برای ساختن یک خودروی خوب 20 تا 30 درصد دانش مهندسی لازم است. 70 تا 80 درصد دانشهای علوم انسانی مثل مدیریت و اقتصاد و مالکیت فکری و غیر. در موشکسازی آن 70 تا 80 درصد اصلاً لازم نیست چون چیزی میسازیم که با کسی رقابتی نداریم. میسازیم و میگذاریم در انبار. کار آمادی فنی دارد. چرا میگویید پراید ماشین خوبی نیست چون با بنز مقایسهاش میکنی با بنز، اگر فقط پراید را میدیدی و بنزی نبود، پراید خیلی ماشین خوبی بود چون باید با اسب مقایسهاش میکردی.»
این بخشی از یک گفتگوی «زنده» در شبکهٔ چهار است. نام برنامه هم زاویه است. تاریخش را نمیدانم. اما عین همین کلمات در این کتاب سفرنامه هم میآید. اشتباه نکنید، کپیکاری در کار نیست. حتی شاید فلانی برنامهٔ بهمانی را ندیده باشد. مشکلی هم نیست. اما چطور میشود مدعی بود و اینقدر ساده تحلیلها در این سطح نازل ارائه داد؟ البته این چیزی که این دو عزیز میگویند اصلاً حرف تازهای نیست. مارکس هم دربارهٔ هزینه کردن در صنایع تسلیحات عین همین حرفها را زده است. البته بحث عدم وجود رقابت نیست. بحث این است که چیزی که امسال نو است سال دیگر از رده خارج است چون تکنولوژی نظامی مدام در حال تغییر است و این نکتهٔ اصلی است. مسلماً شما در چیزی که تولیدش از رده خارج شده است هیچ رقیبی ندارید. درضمن بگذارید یک ایراد هم از کارشناس برنامهٔ تلویزیونی بگیریم: مالکیت فکری/IP/Intellectual Property اصلاً در زمینهٔ تکنولوژی ربطی به علوم انسانی ندارد. بماند...
برگردیم به کتاب؛ کتابی که هدف بزرگی دارد: ربط انسان کُرهای به انسان ایرانی. بماند که این ایدهٔ «انسان ایرانی» خود یک چرند محض است چون هر چیزی که بخواهد از موجوداتی که هر روز در حال شدن/Becoming هستند یک تعریف ساده و حتی پیچیده ارائه کند، در جا محکوم به فناست. بله یک کلیتی وجود دارد که ما همه چشم چشم دو ابرو، دماغ و دهن یک گردو هستیم ولی... این جستجو/Quest برای پیدا کردن انسان [کرهای، ایرانی، آمریکایی یا هر چی] آدم را از امور واقع به شدت دور میکند و بدتر از همه اینکه، اگر خدای نکرده در شرایط هجو قرار بگیرد، ایدهاش به سادگی عین لباس پادشاه میشود. هر کسی میتواند اشاره کند که لباسی در کار نیست و همه به او بخندند. هر چند پادشاه مراسم خود را ادامه میدهد... [مثلاً وقتی همه میدانند جایزهای برایش تراشیدهاند، ول نمیکند و باز جایزهاش را میگیرد و هی تکرار میکند که من جایزه گرفتهام، وقتی هم که میداند اگر صدبار دیگر هم به یک کشور سفر کند چیز تازهای به دست نمیآورد، باز سفر میکند تا چیزی به دست نیاورد!] این وضعیت پادشاه لخت است. باید مراسمش ادامه پیدا کند. شما چه میتوانید بکنید؟ آن بچهای باشید که میگوید فلانی لخت است؟ نه. دو پیشنهاد برایتان دارم؛ یک کل مراسم را ول کنید و بگذارید طرف با عریانیاش خوش باشد یا بروید و بافندهٔ لباس پادشاه باشید.
چینش ویدیوهای یوتیوب کنار هم به شما یک درس میدهد: کرهٔ شمالی یک کلان روایت دارد که شما نمیتوانید آن را تغییر بدهید. این کلان روایت، در مقابل کلان روایتِ غربی از این کشور میایستد: یک حاکمیت استبدادی. کلان روایتِ کرهٔ شمالی: یک حاکمیت بیطبقه و کارگری و دموکراتیک. از توی کلان روایتهای ثابت چه چیزی را میشود با یک سفرنامه که در اصل طنزی ناخواسته است، مشخص کرد؟
نویسنده در سفر دوم هر بار که میخواهد جدیتر باشد با دیوار محکمتری از بوروکراسی، دیکتاتوری، تک صدایی و امر محال برخورد میکند و میشکند. صدای امیدوارِ نویسنده، در سرمای پیونگیانگ گم میشود. او هیچکار خلافی نمیکند. حتی اگر فرض کنیم آن تعهدنامه را هم هرگز امضا نکرده (که شک است) ولی به مفاد آن پایبند است. اما همین صدای او را بیشتر از همیشه میشکند. نمیشود دربارهٔ کشوری تک صدایی با روایتی کلان، با این شیوهٔ آقای دیدز به شهر میرود یا صمد به شهر میرود سفرنامه نوشت. پنجاه، صد صفحهٔ آخر کتاب کاملاً گویای این واقعیت است.
برای نوشتن دربارهٔ آن کشور راههای دیگری میخواهد که اتفاقاً آنها قبلاً پیموده شده و بسیار موفقتر از این یکی بوده است. آمار موفقیت را ـ چون نویسندهٔ ما علاقهٔ زیادی به کمیت دارد، آنقدر که روزیروزگاری برای فروش کتاب خود در سایت شخصیاش، کُنتور گذاشته بودند (حالا طنز ماجرا را میگیرید؟) صد سال به آن کمیت نمیرسند. آن کمیت همان 18 میلیون بیننده در سایت یوتیوب هستند. ویدیو چی هست؟
یک زن و شوهر مسلمان از شرق دور، برای خرید غذای حلال به یکی از دکههای کنار خیابان پیونگ یانگ میروند. یک تصویر ناب و در عین حال «ساده و معمولی» از غذا خوردن در خیابان. تماشای زندگی معمولی مردمی که با طرف مقابلشان احساس غریبگی نمیکنند و آن را دیگری نمیدانند. در صفحهٔ 314 بعد از اینکه نویسنده با چندتا از آدمهای کرهٔ شمالی توپ بازی میکند، مینویسد: «نکتهٔ اصلی، چیزِ دیگری است. ما باید خودمان را به آنها عرضه کنیم. آنها شروعکنندهٔ رابطه نیستند. یعنی نسبت به غیر، غایبند...»
تاکیدی دارم روی این واژهٔ آخر: «نسبت به غیر، غایبند...» آنهای که فلسفه میدانند، میفهمند جمله کلاً چرند است. برای آنهایی که نمیدانند توضیحی میدهم. در شرایط عینی، به خصوص جایی مثل کرهٔ شمالی، شما خودتان یک دیگری هستید. در کشوری که یک دیگری بزرگ دارد ـ حزب ـ شما خارجی/دیگری هستید. شما نمیتوانید خودتان را به کسی «عرضه» کنید، مگر اینکه یک استعمارچی باشید. عرضهٔ شما در جایی که دیگری بزرگ وجود دارد پشیزی ارزش ندارد. در ضمن، آدمهای آنجا نسبت به «غیر» اصلاً «غایب» نیستند. حضور کاملی دارند، همینکه به شما نزدیک نمیشوند، یعنی حضور کامل دارند و نیازی به این ارتباط گیری با شما ندارند، چون شما دیگریای نیستید که از آن بترسند. شما میانجیِ ترس از دیگری بزرگ هستید. اما نویسندهٔ کتاب کوتاه نمیآید و سعی میکند باز خود را محور قرار دهد. این محور قرار دادن ذهنیت «بازاری» او را آشکارتر میکند و البته ارتباط با عنوان اثر: «نیم دانگ». انگار نویسنده نمایندهی صنف املاکیهای تهران و حومه است تا هر چیزی...
در جایی همراهان او ایستادهاند و شاید برای اولین بار دارند حضِ یکی از تجربیات ناب (عین همان تجربهٔ خرید غذا از خیابان) خود را میبرند: با یکی از آدمهای آن کشور دارند سیگار میکشند. آقا رضا بدو بدو از راه میرسد و نشان میدهد چقدر از ذهنیت نویسندگی دور است و بیشتر به ذهنیت یک فرد بازاری نزدیک: یک اسکانس [صد دلاری] در میآورد و به مرد میخواهد بدهد. مرد فرار میکند. او نتوانسته نیم دانگ خود را بخرد. هم فضای آن دو دوست دیگرش را بهم میریزد، هم ثابت میکند او خودش است که «نسبت به غیر، غایب است»...
در نهایت باید گفت این نابغهٔ ساده و معمولی ما این همه مشقت کشید ولی یک چیز را نفهمید. کرهٔ شمالی کشوری بیدولت است. آنها در مقابل تشکیل هر گونه دولتی مقاومت میکنند، به خاطر همین یک «جامعه برای جنگ» محسوب میشود و این خصوصیتِ عجیب کُهن باعث شده است که در شکلِ امروزی خود به نام کمونیسم سروشکل بگیرد. جامعهای که همیشه منتظر جنگ است، جامعهای به انتظارِ جنگ و نیستی. این یکی از ماهیتهای اصلی جامعهٔ خشنِ کرهٔ شمالی است و این چیزی نبود که نویسنده لازم باشد برایش این همه مشقت بکشد. هر چند مشقت او، باعث ایجاد لحظات طنز ناخواستهای بود که اتفاقاً به دل مینشست.
والسلام
اردیبهشت 1399