Metropolatleast
Metropolatleast
خواندن ۲۸ دقیقه·۲ سال پیش

از سلطه به هژمونی

ژان بودریار

مترجم آراز بارسقیان

برای اینکه متوجه باشیم جهانی‌سازی و نیروی مخالف جهانی چطور عمل می‌کند باید بتوانیم تفاوت دقیقی بین بحث سلطه و هژمونی قائل شویم. می‌شود گفت هژمونی مرحلهٔ نهایی سلطه و آخرین ایستگاهش است. سلطه از خصوصیتِ رابطهٔ ارباب/بنده بهره می‌برد؛ این خود همچنان رابطه‌ای دو طرفه است. بالقوه می‌تواند باعث بیگانه‌سازی شود؛ رابطه‌ای که از یک طرف نیرو وارد می‌کند و از طرف دیگر به کشمکش می‌انجامد. رابطه‌ای با تاریخی پرخشونت: سرکوب و رهایی. سلطه‌گر و سلطه‌شونده وجود دارد ـ این خود رابطه‌ای نمادین باقی می‌ماند. همه‌چیز با رهایی بنده و درونی‌سازی ارباب [در بنده] به مدد رهایی او عوض می‌شود. هژمونی از همینجا شروع می‌شود، از همین محوشدنِ دوگانه. نبودِ سلطهٔ شخصی و پرتعارضی برای رسیدن به یک واقعیتِ یکپارچه ـ واقعیتِ شبکه‌ها، [واقعیتِ] امر مجاز و مبادلهٔ همه‌جانبه: [در نبودِ] سلطه‌گر و سلطه‌شونده.

مسلماً می‌شود گفت هژمونی باعث می‌شود سلطه پایان پذیرد. ما کارگران را رها کردیم، نظم جهانی را درونی ساختیم و عملیاتی برایش در نظر گرفته‌ایم که باعث شده بیشتر از بندگان، گروگانش باشیم. اجماع نظر، خواه داوطلبانه خواه غیرش، جانشین بردگی سنتی شده. بردگی سنتی‌ای که همچنان متعلق به حیطهٔ نمادینِ سطله‌گری است.

«هژمون/HEGEMON» یعنی یکی فرماند بدهد، اُرد بدهد، رهبری کند و مدیریت (و این فرد کسی نباشد که دست به سلطه و استثمار می‌زند). این موضوع ما را به معنای دقیق واژهٔ «سایبرنتیک/ cybernetic» برمی‌گرداند. (Kubernetike که اینجا به معنای هنرِ مدیریت/art of governing است). هژمونی قدرت جهان برعکس سلطه، دیگر چیزی دوگانه، [یعنی] شکلِ واقعی یا شخصی سلطه نیست بلکه سلطهٔ شبکه‌ها، محاسبه و مبادله‌ای یکپارچه است.

سلطه را می‌شود از بیرون برانداز کرد. هژمونی را فقط می‌شود از درون سروته یا معکوس کرد. این‌ها دو الگوی متفاوت و تقریباً معکوس هم هستند: الگوی انقلاب، تخطی کردن، براندازی کرد (برای سلطه) و الگوی وارونه‌سازی، رجعت‌دادن/reversion، انحلال خودکار (برای هژمونی). این‌ها تقریباً حالتی منحصر به فرد نسبت به هم دارند چرا که سازوکارهای انقلاب، [و] ضدسلطه‌پذیری، بنا به گواه تاریخ می‌تواند برای هژمونی نقش نیرویی محرک یا امری بُرداری داشته باشد. می‌توانیم هژمونی را با مغز مقایسه کنیم؛ یعنی درست معادلِ بیولوژیکی هژمونی. درست به مانند مغز که کارش به انقیاد در آوردن تمام عملکردهای [بدن] هست، کامپیوتر مرکزی فرض می‌گیرد به قدرتِ جهانی هژمونیکی چنگ زده و از این رو در خدمتِ یک تصویر موقعیت امروزی از سیاست است.

خصوصیت دیگری که باعث تفاوت بین هژمونی با سلطهٔ رُک و راست است، از یک رخداد بنیادین ریشه می‌گیرد: وانموده‌ها/ simulacra و وانمود/simulation. هژمونی در میانهٔ یک بالمساکهٔ کُلی عملیات خود را پیش می‌برد و خود را وابسطهٔ استفادهٔ افراطی از هر نشانه و هرزگی می‌داند. تا جایی پیش می‌رود که ارزش‌های خودش را به سخره می‌گیرد و به مدد بدبینی‌اش شروع می‌کند به چالش کشیدن هر چیزی به‌جز خودش در جهان («کارنوال‌سازی [می‌کند]»). سلطهٔ کلاسیک و تاریخی با خود نظامی از ارزش‌های مثبت ارائه می‌داد؛ هم ازشان دفاع می‌کرد هم آن‌ها را بروز می‌داد. هژمونی معاصر اما ذوب کردن نمادین هر ارزش را ممکن می‌داند. اصطلاحات «وانموده‌ها»، «وانمود» و «مجاز» خلاصه‌ای از همین ذوب کردن است. ذوب کردنی که هر معنی‌ای در نشانهٔ معنایی خودش از بین می‌رود و کثرتِ نشانه‌ها باعث سخره کردن واقعیتی می‌شود که امروز دیگر دست‌یافتنی نیست. این همان بالماسکه‌ای است که خودِ سلطه را می‌بلعد. قدرت تنها پارودی نشانه‌های قدرت است ـ درست همان‌طور که جنگ فقط پارودی نشانه‌های جنگ است ـ این شامل تکنولوژی هم می‌شود. بالماسکهٔ جنگ، بالماسکهٔ قدرت. از این رو می‌توانیم از هژمونی بالمساکه صحبت کنیم و [البته از] بالماسکهٔ هژمونی. تمام معناها در خودِ نشانه از بین می‌رود و فراوانی نشانه‌ها مشغول پارودی کردنِ واقعیتی می‌شود که حالا دیگر قابل کشف نیست.

سلطه و هژمونی با ذوب شدن واقعیت از هم مجزا می‌شود. با فوران‌های بسیار سریع، فورانی که حاصلِ قاعدهٔ اخیر جهانی است: قاعدهٔ وانمود، قاعدهٔ جهانی که امر مجاز آن را فرا گرفته. جهانی‌سازی هژمونیِ قدرتِ جهانی است و فقط در چهارچوبِ امر مجاز و شبکه‌ها می‌تواند رخ دهد ـ با هژمونی‌ای که از نشانه‌های تهی از ماهیتِ خود است.

کلِ بالماسکهٔ غرب وابسته به [توانِ] اوراق‌سازیِ واقعیت به مدد نشانه‌هاست یا به مدد [اوراق‌سازیِ] خودِ فرهنگ [به دست خویش]. من اینجا از واژهٔ «اوراق‌سازی/cannibalize» به معنای اوراق‌سازی یک ماشیناستفاده می‌کنم؛ یعنی استفاده از قطعات ماشین به صورت جداگانه. اوراق‌سازی یک فرهنگ ـ همین کاری که امروز می‌کنیم ـ به معنی آچارکشی آن با ارزش‌هایش و داشتن رفتارِ قطعات یدکی با آن است. [این خود] علتی ندارد جز اینکه سیستم از نظم خارج شده. این تفاوت بین سلطه و هژمونی مهم است. همین تفاوت تعیین‌کنندهٔ اشکال مقاومتِ مناسب برای هر بخش و راه متفاوتی است که از طریقش بتوان موقعیت حال حاضر را تکامل داد. آدم به هژمونی و سلطه به طرز واحد واکنش نشان نمی‌دهد؛ استراتژی‌ها نباید با هم اشتباه گرفته شوند.

در تفاوت با این هژمونی، انجام کارِ منفی، انجام کارِ تفکر انتقادی، رفتن سراغ روابط نیروها و استفاده از آن علیه سرکوب یا استفاده از سوژگی افراطی علیه بیگانه‌سازی به تمام معنا [و عملاً] کهنه شده است. دیگر مشخص است به لطف بالا پایین شدن‌های خِرَدِ شک‌گرایانه یا نیرنگ‌های تاریخ، این سازوکارِ تازهٔ هژمونیک (که دیگر حتی شامل هژمونی سرمایه هم نیست) توانسته امرِ منفی را در خود غرق کند، [توانسته] منفی بودن به معنای دوباره به دست گرفتنِ قوهٔ ابتکار را در خود حل کند. فردِ بیگانه شده، فرد سرکوب شده و مستعمره شده، گرفتار یک سَندروم وسیع استکهلمْ همسو با سیستمی می‌شود که آن‌ها را به گروگان گرفته. این افراد حالا به معنای دقیق کلمه «الحاق شده‌اند/annexed»؛ زندانیان «پیوند/nexus» هستند، زندانیان شبکه، شبکه‌ای که خوب یا بد آن‌ها را بهم متصل می‌کند.

قدرت دست به تاراج تمام استراتژی‌های نمود می‌زند: پارودی، کنایه و خود به سخره کردن ـ «چپ» را فقط با شبحی از حقیقت تنها می‌گذارد. شعار مشهور بانک ملی پاریس (BNP) در دههٔ 1970 به یاد آدم می‌افتد: «پولِ شما، سود ماست!» این شعار چکیدهٔ ننگِ سرمایه هست؛ بهتر از هر تحلیل انتقادی‌ای این ننگ را به نمایش می‌گذارد. نفیِ سرمایه و تمام سازوکار بانک‌ها مسئله‌ای جدید نیست، حملهٔ بی‌شرمانه که از دهان خود بانکدار در آمده؛ حقیقت از دهان شیطان به کلام آمده. این از قدرتی سلطه‌گر می‌آید و در آن واحد مصونیت تمام و کمال دارد. این جریان حتی می‌تواند «جرم» خود را در روز روشن اعلام کند.

کسب‌وکار مذهبی در همین اواخر به شکلی مشابهه از دهان مدیر شبکهٔ یک فرانسه یعنی پاتریک لو له در آمد: «بیایم واقع بین باشیم: کار شبکهٔ یک این است که به شرکت کوکاکولا در فروش محصولات کمک کند. کارش این است که کمپین تبلیغاتی را به خوبی پیش ببرد، باید بتوانیم به اذهان بینندگان دسترسی داشته باشیم. هدفِ برنامه‌ها این است که [ذهن] آن‌ها را حاضر و آماده کند، این کار را با برنامه‌های سرگرم کننده و آرام کردن آن‌ها ما بین دو پیام بازرگانی انجام می‌دهیم. ما به کوکاکولا زمانِ اذهان آرامش یافتهٔ [بینندگان] را می‌فروشیم... هیچ‌چیز سخت‌تر از آماده کردن ذهن مخاطبان نیست.»

ما می‌بایست به این اجازهٔ ورود بی‌نظیر و بدبینی حرفه‌ای احترام بگذاریم. شعار Poste Telecomشهادت می‌دهد که: «پول جنسیت ندارد ولی توانایی تولید مثل دارد.» [این شعار] بین همه جا افتاده. به همین دلیل هم می‌تواند منکوب شوند، تمام آدم‌های خوشفکر همین کار را هم می‌کنند. ولی معضل واقعی این نیست. حتی آن‌هایی که نظر شوکه کنندهٔ مدیر شبکهٔ یک فرانسه را منکوب می‌کنند، از این همه بی‌حیایی به شگفت می‌آیند. آیا این بی‌فکریِ بی‌شرمانه خود نشان از یک آزادی بزرگ‌تر نیست؟ آزادی‌ای که فرای مناظره‌های کارشکنانهٔ انتقادی می‌رود؟ ولی سوال این است: حقیقت چطور می‌تواند با این گفتمان «متکبرانه» از زمین بلند شود؟ گفتمانی که دست بالاتر را به مدد کوتاه کردن مدارِ هر نقدی می‌گیرد؟

بدبینی فن‌سالارانه فی نفسه رسوایی‌آور نیست بلکه در مسیر باعث در هم شکستن قاعدهٔ بنیادین بازی سیاسی و اجتماعی ما می‌شود: برای بعضی فساد به همراه دارد و برای بعضی اعتراض به شَر. اگر آدم فاسد هیچ احترامی برای این قاعده قائل نباشد و دست خود را بدون نشان دادن هیچ ریاکاری‌ای برای ما رو کند، آن‌وقت سازوکارِ آیینی تقبیح کسی بهم می‌ریزد. مزیتِ گفتن حقیقت را از چنگ ما در می‌رود ـ حتی این مزیت در مقابل سرمایه‌داری که توسط خود سرمایه ماسک از صورتش افتاده هم چنین می‌شود.

در واقع مدیر شبکهٔ یک تنها قدرتی که داشتیم را هم با خود برد. او تقبیح کردن را از ما دزدید. رسوایی واقعی همین است. در غیر این چطور می‌توانید وقتی او یک راز گشوده را هویدا کرد، خشم عمومی را توضیح بدهید؟

او عوض اینکه به تقبیح شر از جایگاه امر خیر (جایگاه ابدی اخلاقی) بپردازد، دست به بروز شر از جایگاه شر زد. بهترین راه برای گفتنش همین بود ولی همچنان ناپسند بود. حقیقت می‌بایست در سمت خیر باشد. در سمت شر ما نمی‌توانیم شاهد عقلانیت باشیم. ولی تمام کسانی که از خود به مدد تکبر (لو پن)، بدبینی (لو لی)، هرزه‌نگاری (ابو غریب)، دروغ‌گویی شیدایی (ماری اِل.) پیشی گرفته‌اند، با سواستفاده از سیستم، دست به آشکارسازی حقیقتِ سیستم زده‌اند. تاثیرات هم شگفت است هم نفرت‌انگیز ـ آن‌ها خود از نقدهای رایج تاثیرگذارتر.

یک حقیقت تلخ: افراطی‌گرایی همسو با هوشمندیِ شَرورانه است. هوشمندی انتقادی دیگر همپای فروپاشی واقعیت نیست، دیگر گذرگاهی برای رسیدن به واقعیت نیست. حقیقت یا امر غیرانسانی این موقعیت، فقط می‌تواند از درونِ آشکار شود، این آشکارسازی خواه داوطلبانه باشد خواه غیرداوطلبانه. این می‌بایست به دست عاملان اختلاسِ واقعیت صورت پذیرد. این روزها تنها شَر می‌تواند از زبان شَر صحبت کند ـ شَر خود استاد صحبت عروسک خیمه‌شب‌بازی است. هوشمندی انتقادی تنها باقی مانده تا از روی سایهٔ خودش بپرد: حتی در افراطی‌ترین شرایطش هم همچنان متدین است و وابسته به بدگویی. نفرینِ گفتمان انتقادی همانا آشتی دادن پنهانی خود با آن چه است که منتقدانه تقبیح‌اش کرده (و به خوبی متوجه‌ام حرفی که دارم می‌زنم متعلق به همین گفتمان است). تقبیح کردنِ چیزی هرگز نمی‌تواند صداقت شوکه‌کنندهٔ یک گفتمان غیراخلاقی را داشته باشد. می‌بایست برای پیدا کردن واضح‌ترین نشانه‌ها و بی‌رحمانه‌ترین واقعیت از سویه شَر نگاه کنیم. فقط آن‌هایی که نگرانِ تناقض یا ملاحظات انتقادی در کنش‌ها و گفتمانشان نیستند با همین ابزار می‌توانند نوری کامل بتابانند؛ آن هم بدون ایهام یا پشیمانی. آن‌ها هستند که می‌توانند بر خصوصیتِ اغراق‌شده و پوچِ شرایط اشیا [در این روزگار] نور بتابانند. آن‌ها این کار را با بازیِ نقشِ کنایه‌زنِ عینی می‌توانند انجام دهند.

اتفاقی که برای تفکر انتقادی دارد می‌افتد، اتفاقی است که قبل‌تر برای مذهب، اخلاق و پدیدهٔ زبانی رخ داد. تفکر انتقادی، همان تفکر عصر روشنگری و انقلاب است، تفکری که منجر به ایجاد بحث تحلیل سرمایه، تجارت و صحنه‌آرایی/spectacle در طول قرن نوزدهم و بیستم شد. ما در حال حاضر شاهد از سرگیری رسمی آن‌ها هستیم ولی یک فرق دارند: عاری از جوهرهٔ اصلی‌شان. احیای مذهبی کاری تقلیدی است و هیچ ارتباطی با شورواشتیاق قرون گذشته ندارد. این جریان رقیق شدگی ایمان در حکم یک نهاد نمادین را پیش فرض خود قرار می‌دهد. پیش فرض را می‌گذارد محو شدن امر استعلایی (و شاید حتی مرگ خدا). این خود محصول خاص یک موقعیت از دست رفتهٔ دلزده است. شرایطی که در آن هر چیز محو شده به شکل مصنوعی بازیابی می‌شود. این کار همانا محصول برون ریختهٔ جهانی است که در آن دلیلی برای باور به چیزی باقی نمانده است.

تفکر انتقادی امروز به مسیر خود ادامه می‌دهد ولی دیگر تفکر انتقادی عصر روشنگری و مدرنیته نیست. آن‌ها روزگاری موضوع مورد بحث و انرژی خودشان را داشتند. این صرفاً یک پدیدهٔ همایند/epiphenomenon از جهانی است که در آن هیچی برای تحلیل باقی نمانده تا آدمی با تحلیلش امید به واژگونی‌اش داشته باشد. این فکر دیگر فکری امروزی نیست چرا که ما در موقعیت «انتقادی» نیستیم. مثلاً دیگر در موقعیت تاریخی سلطهٔ سرمایه قرار نداریم. ما وارد شکل هژمونیکِ حقیقت تَمام و کمال شده‌ایم، وارد مدارهای بستهٔ قدرتِ جهانی شدیم. مدارهایی که توانسته‌اند امر منفی را تسخیر کنند. هر آنچه امروز است، باقی ماندهٔ محصول خاص همین شرایط پسا مرگ است. شرایطی که در آن دیگر دلیل تاریخی‌ای برای وجود یا تاثیرگذاری‌ای [به هر نحوی] نداریم.

با این حال همه چیز از بیش برجسته‌تر است. نقدِ بیگانه‌سازی و صحنه‌آرایی رشد کرده و پخش شده است. تا جایی پخش شده که تبدیل به یکی از مشترک‌ترین زبان‌های عمومی شده چرا که این تنها گفتمان دلخوش‌کُنَکِ باقی مانده است. ولی می‌بایست این روند لحن خود را تغییر دهد؛ می‌بایست تبدیل به چیزی مالیخولیایی‌تر شود. چون امروزه واژگون‌سازی و عصیان/transgression از مُد افتاده‌اند.

***

سه بُعدِ هم‌زمان باعث شکل گرفتنِ مسیر گذار ما از سلطه به هژمونی است. این یک پرش سه‌مرتبه‌ای خطرناک است. دقیق‌تر بگوییم پرشی سه بخشی:

1. سرمایه از خودش عبور می‌کند و با گرفتنِ شکلِ قربانی کردن ارزش، علیه خودش می‌شود. (این می‌شود وهم اقتصادی/the economic illusion)

2. قدرت وقتی دست به قربانی کردن بازنمود/representation می‌زند علیه خودش می‌شود (به این می‌گوییم وهم دموکراتیک/the democratic illusion)

3. کل سیستم با قربانی کردن واقعیت علیه خودش می‌شود (وهم متافیزیکی/the metaphysical illusion).

تمام این سه از روی سایهٔ خود می‌پرند.

سایهٔ سرمایه همانا ارزش است. سایهٔ قدرت همانا بازنمود است. سایهٔ سیستم واقعیت است. آن‌ها به نسبت هر کدام فرای ارزش، بازنمود و واقعیت می‌روند. این حرکت در اَبَرفضایی رخ می‌دهد که دیگر اقتصادی، سیاسی یا واقعی نیست بلکه یک حوزهٔ هژمونیک است.

سرمایه در آن واحد هم تبلور تمام و کمالِ ارزش است هم ذوب‌شدگی این ارزش. قدرت حالا در نهایی‌ترین شکل از وانمود است: یعنی فقط خودش را ارائه می‌دهد. سیستم نسخهٔ جامع امر واقع است و در عین حال از طریق امر مجازی در حال ذوب شدن. به این می‌گوییم فُرم/شکلِ هژمونیک.

وهم اقتصادی

در هر رخدادی، مسئلهٔ «سرمایه» می‌بایست از نو صورت‌بندی شود. آیا چیزی همچون سرمایه همچنان می‌تواند وجود داشته باشد؟ اگر بحرانی پیش آمد، ماهیتِ این بحران چیست؟ ما می‌بایست سعی کنیم از «آینه [through looking glass]» عبور کنیم، باید فرا آینهٔ تولید برویم.

آیا استثمار همچنان وجود دارد؟ آیا همچنان می‌توانیم دربارهٔ بیگانه‌سازی صحبت کنیم؟ آیا ما گروگانِ[1]یک بازار جهانی شده‌ایم که تحت نشانِ تعریف‌شدهٔ «جهانی‌سازی» قرار دارد؟ ولی آیا همچنان می‌توانیم دربارهٔ یک «بازار» صحبت کنیم؟ و آیا سرمایه نتوانسته به نقطه‌ای برسد که باعث نابودی شرایط وجودِ خودش شود؟

یکی از معضلات مبادلهٔ کلی‌سازی شده این است: بازار هم برایش ایدئال است هم مکان استراتژیکش را در نظر دارد. شاید سرنوشتِ مرگ‌بارِ سرمایه این باشد که به سرحد مبادله برسد ـ به مصرف جامع واقعیت. در یک تعریف تاریخی (و [البته] مارکسیستی)، سرمایه‌داری با استفادهٔ سوری از ارزش، مسلطِ بر چندشاخه‌شدگی مبادلات می‌شود. بازار دست به تمکین از قانون ارزش و هم‌ترازی می‌زند. سر حدِ ممکن در اینجا سر حدِ سرمایه‌داری کلاسیک است. و بحران‌های سرمایه همیشه می‌توانند توسط قانونمندسازی ارزش حل شوند.

این روند دیگر برای جریان سیال مالی و صحنه‌آرایی بین‌المللی که از قواعد بازار بسیار عدول کرده نمی‌شود. آیا همچنان می‌توانیم از سرمایه صحبت کنیم؟ آیا اصطلاح و مفهوم را حفظ می‌کنیم؟ که در نتیجه منجر به تصدیق استراتژی تشریحی‌ای می‌شود که باعثِ حرکت سرمایه فرای حد و مرز خودش است؟ [آیا چنین می‌کنیم؟] [اگر این طوری سرمایه فرای محدودیت خود حرکت کند] به دل گردبادی از مبادلات می‌افتد. آن‌وقت سرمایه ماهیت اصلی خود که همانا ماهیتِ [حفظِ] بازار است را هم از دست می‌دهد و خود دست به نابودی خود می‌زند. این خودنابودگری گردشی بی‌مهار می‌گیرد، گردشی که باعث می‌شود خودِ مفهوم مبادله به پایان برسد. یا که فکر می‌کنیم دیگر بحث اصلاً سرمایه نیست بلکه چیزی تماماً متفاوت است؟ مبادله‌ای که نه تنها کلی است بلکه جامع هم هست ـ مبادله‌ای کاملاً رها از ارزش و بازارها. مبادله‌ای که قاعدهٔ عقلانی خود را از دست داده ـ این قاعدهٔ عقلانی همانا قاعدهٔ ارزش است. مبادله‌ تبدیل به چیزی تام و تمام/integral شده، همچون واقعیت که قاعدهٔ واقعیت را از دست داده و شده واقعیت تام و تمام، تبدیل شده به چیزی که ازش رهایی‌ای وجود ندارد.

از این منظر، سرمایه در شکلِ تاریخ‌اش به نظر کمتر شیطانی می‌آید. واقعیت در مقابلِ یک عالم مجازی، کمتر شَر به نظر می‌آید. در مقابلِ هژمونی، خودِ سلطه چیزی کمتر شیطانی به نظر می‌آید. برای مثال بیایم به «شبکهٔ جهانی مجازی» نگاه کنیم. به اینترنت، به شبکه‌ها، وبلاگ‌ها و غیره. آن‌ها همه به صورت آزاد، «آزادانه/liberally» استقرار یافته‌اند. بدون محدودیت‌های اقتصادی. فرای بازارها هستند. در عنان‌گسیختگی ارتباطات جامع، سروشکل گرفته‌اند. این یک فاجعهٔ مجازی است، فاجعهٔ مبادلهٔ جامع که دیگر حتی تحت حفاظتِ پول یا بازار قرار ندارد. ما خود را در شرایطی می‌بینیم که مدام خواهان سوژه شدن برای قانون ارزش هستیم، [می‌خواهیم] در دستان قدرت سرمایه‌داری قرار بگیریم، می‌خواهیم رشدِ تصاعدی‌اش را کُند کنیم تا بتوانیم از خلسهٔ ارتباطاتِ (آزاد، سکولار و اجباری‌اش)‌ فرار کنیم ـ چرا که این روند منجر به دیکتاتوریِ مبادلهٔ زوری می‌شود. ولی هیچ‌کس نمی‌تواند فرار کند.

مرحلهٔ بعد بسیار بدتر از هر چیزی است. مرحله‌ای که می‌شود آن را در همین شبکه‌هایی که به طرز مرموزی آزاد هستند دید. این مرحله همانا داغِ تجاری‌سازی شدنِ مبادله است. در این مرحله همه‌چیز را برایش قیمت می‌زنند و بازار تعیین می‌کنند. این تاثیر همانا به معنای سلطهٔ یک مبادلهٔ آزاد تام و تمام و جامع است، حاصل سربندی عالم‌گیر، اتصال عالم‌گیر (اگر بخواهیم دقیق شویم باید بگوییم این تاثیر، تاثیر فرد، یک قدرت «سرمایه‌دارانه» یا سیاسی نیست). سرمایه، بازارها، ارزش افزوده، کالاهای تجاری و قیمت‌ها در اینجا از شرارتِ کمتری برخوردار هستند. [یا] که ما را در مقابل چیزی بدتر حفظ می‌کنند. این بُعدِ مجازی هژمونی است ـ این با بُعد سلطهٔ سرمایه متفاوت است. با بُعدِ قدرت به معنای دقیقِ سیاسی‌اش هم متفاوت است.

وهم دموکراتیک

آدمی شاید از خودش بپرسد هژمونی ادامهٔ مستقیم یا جاودان‌سازی سلطه نیست؟ آیا عین همین شکل به عواقب نهایی خودش تبدیل نشده است؟ آیا لحظه‌ای وجود ندارد که حرکت به سمت شکلی برود که نباید ازش انتظار تغییر داشته باشیم؟ آیا فرای بحران‌های درونی نرفته و در عین حال محکوم به فاجعهٔ درونی یا خودفروپاشی به مدد اشباعِ خود نیست؟ (آیا درست عین هر سیستمی نشده که در سرحدِ امکاناتِ خودش قرار گرفته؟) جهانی از ارتباطات جامع، آنی و همیشگی چیزی قابل تصور نیست و در هر شکل قابل تحمل هم نیست.

هژمونی برابر گام اشباع قدرت است (اشباع [قدرت] سیاسی، اقتصادی، نظامی و حتی فرهنگی) که با منطق خودش پیش می‌رود ولی نمی‌تواند به طور کامل امکاناتی که دارد را به انتها برساند ـ این خود حتماً یک سرنوشتِ شوم است (این همان داستان چتر است ـ شاید سرنوشت شوم تبلور کامل امکانات همانا سرنوشت بشریت باشد؟). در عین حال هر کنشی که سعی کند سرمایه یا قدرت را کُند کند، سعی کند نگذارد آن‌ها به امکانات خود برسند، در آخرین قطره از امید خود است، آخرین فرصتش برای بقا. «نمی‌تواند به هدف خودش برسد.» و اگر اجازه بدهم که چنین شود، آن‌ها به سرعت به سمت پایان خود می‌روند (ما را هم با خود می‌برند).

بهتر نیست بگذاریم کار خود را بکند، بگذاریم به دنبال تمایل مرگ‌بارشان برای انهدام سرخود از طریق اشباع و اَبَرتبلور بروند؟ یا که بهتر است سرعتش را کم کنیم تا از فاجعه جلوگیری کنیم؟ این تناقضی است که در تشنج قدرت باهاش مواجه می‌شویم. (و البته باز دوباره با همان معضل جهانی و عالم‌گیری طرف هستیم که انسانیت باهاش مواجه شده. یعنی همان سرنوشت «اَبَرنهایی» که شتابان دارد به سمت پایان خود می‌رود؛ علتش هم موفقیت بیش از حد است [موفقیت تکنولوژیک، جنسیتی، جمعیتی و غیره.])

این بسته به ایدهٔ شما از قدرت دارد. اگر فرض کنید قدرت در دست هوش یا تخیل است، آن‌وقت ماندگاری حماقت یا حداقل جای خالی تخیل از قدرت امری غیرقابل توضیح است. (مگر اینکه شما هم یک مَنِش کلی در میان مردم فرض بگیرید. منشی که در آن مردم نمایندهٔ خودمختاری هستند. این خودمختاری حتی شامل بی‌ضررترین و بی‌تخیل‌ترین شهروندان این مردم هم می‌شود. یعنی یک نابغهٔ شیطانی/ malin genie که مردم را تشویق به انتخاب [آدمی‌هایی می‌کند که جزو] خودبین‌ترینِ مردم هستند، انتخابِ فاسدترین مردم، انتخابی که به مدد شوق پنهان [آدم] از دیدن حماقت و فساد آدم‌های درون قدرت است. به خصوص در مواقع بحرانی، آدم‌ها به طور وسیع نامزدی را انتخاب می‌کنند که ازشان نمی‌خواهد فکر کنند. این خود یک فریب بی‌سروصدا است. به موازات سپهر سیاسی، شاهد مشابهش در بحث توطئهٔ هنر در قلمروی دیگر هم هستیم.)

ما می‌بایست وهم دموکراتیکی که تخیل یا هوش در قدرت به ما می‌دهد را کنار بگذاریم. این وهم از اعماق ایدئولوژی روشنگری می‌آید. آرمان‌شهرهای ساده‌دلانهٔ دههٔ 1960 می‌بایست مورد بازبینی قرار گیرند: «تخیل کردن در قدرت!» ـ «رویاهای خود را واقعیت بپندارید!» ـ «هیچ محدودیتی برای لذت در کار نیست!» تمام این شعارها در رشدِ سیستم تبلور پیدا کردند (حتی دچار اَبَرتبلور شدند).

اگر ما اخلاق آرمان‌شهری قدرت را حذف کنیم ـ منظور از قدرت، قدرتی است که مد نظر کسانی است که آن را نفی می‌کنند ـ اگر فرض کنیم که قدرت تنها از طریق نقیضه/parody یا وانمودهای بازنمود به زندگی خود ادامه می‌دهد و توسط جامعه‌ای تعریف می‌شود که آن را ضربدر چند می‌کند؛ اگر قبول کنیم فرضی که می‌گوید قدرت یک لایهٔ خارجی است ولی در عین حال یک عملکردِ حتی، آن‌وقت آدم‌هایی همچون بوش یا [آرنولد] شوارتزنگر نقش‌های خود را به خوبی ایفا کرده‌اند. نه اینکه یک کشور یا مردمی که رهبرانی دارند، لایقش هستند ولی رهبران در واقع تجلی قدرت جهانی هستند. ساختار سیاسی ایالات متحده در یک رابطهٔ همبستهٔ مستقیم با سلطهٔ جهانی‌اش است. بوش این کشور را همان‌طور راه می‌برد که افراد اِعمال کنندهٔ هژمونی، نیمی دیگر از کرهٔ خاکی را راه می‌برند. (حتی می‌توانیم بگوییم که هژمونی قدرتِ جهانی یادآور مزیتِ مطلق گونهٔ بشر بر سایر گونه‌هاست.) پس از این رو دلیلی ندارد که به فکر آلترناتیو باشیم.

قدرت خودش می‌بایست برچیده شود ـ این از بین رفتن نباید در برابر عدم پذیرش سلطه باشد، [یادمان باشد بحث زیر بار سلطه نرفتن] بحث محوری تمام کشمکش‌های سنتی است ـ بلکه در عین حال، با یک خشونت و تندی‌ای باید در جهت نفی سلطه‌گری باشد (اگر نفی سلطه‌گری همان خشونت و انرژی نفیِ زیرسلطه‌رفتن را می‌داشت، رویای انقلاب مدت‌ها پیش از بین رفته بود). هوش نمی‌تواند و نمی‌توانسته در قدرت وجود داشته باشد. چرا که هوش با خود دارای همین نفی دو طرفه است. الیاس کانتی می‌گوید: «اگر بتوانم فکر کنم که تعدادی اندک بدون هیچ قدرتی در دنیا هستند، آن‌وقت می‌توانم مطمئن باشم همه چیز از دست نرفته است.»

وهم متافیزیکی

جذب دوباره بُعد منفیِ امر انتقادی طنین خود را در شکلِ افراطی‌ترِ نفی می‌یابد: نفیِ واقعیت.

وقتی پای وانمود به میان می‌آید شما از طریق نقیضه، بالماسکه، تمسخر فرای درست و غلط می‌روید. این کار را می‌کنید تا دست به بازدارندگی وسیع سرمایه‌گذاری بزنید. بازدارندگی از هر ارجاع تاریخی، از هر واقعیتی در مسیر گذار برای تبدیل شدن به نشانه است. این استراتژی همانا کارش بی‌ثبات‌سازی است، بی‌اعتباری و سلب از واقعیت در شکلِ پارودی، مسخره‌کردن یا بالماسکه است. اما این قضیه تبدیل به قاعدهٔ خود دولت شده. [این] خود همانا تنزل دادن تمام ارزش‌هاست.

مسئله دیگر بحث قدرت یا قدرت «سیاسی» که مرتبط با تاریخ باشد نیست، دیگر بنایش شکل دادن به بازنمایی چیزی نیست، نمی‌خواهد دست به تناقض‌سازی یا ایجاد یک آلتراناتیو انتقادی بزند. بازنمایی قاعدهٔ خود را از دست می‌دهد و وهم دموکراتیک کامل می‌شود ـ این کامل شدن به پای زیرسوال رفتن حقوق نیست، بلکه به پای وانمود ارزش‌ها، ایجاد عدم اعتماد عمومی و از دست رفتن قوهٔ ادراک نسبت به تمامیت واقعیت است. همه در نشانه‌های قدرت گیر افتاده‌اند، نشانه‌هایی که فضا را به طور کامل در بر می‌گیرد ـ و نشانه‌هایی که به طور مشترک در اختیار همه است (برای مثال حس شرم‌آور و تن‌دادنی که به همدستی در دستکاری سپر سیاسی و صندوق‌های رأی/نظرسنجی‌هاست).

از اینجا به بعد سیستم خیلی سریع به کار خود ادامه می‌دهد:

ـ از ارزش شروع نمی‌کند بلکه از ذوب‌کردن ارزش شروع می‌کند.

ـ از طریق بازنمایی خودش را نشان نمی‌دهد بلکه از طریق ذوب‌کردن آن بروز پیدا می‌کند.

ـ از واقعیت شروع نمی‌کند بلکه از ذوب‌کردن واقعیت پیش می‌رود.

هر چیزی که به نام سلطه اعمال می‌شده از بین می‌رود، قربانی می‌شود و به طور منطقی به پایان آن می‌انجامد. این مسئلهٔ ماست ولی حذف آن برای جایگزینی هژمونی است.

سیستم هیچ ارزشی برای قوانین قائل نیست؛ کارش رها کردن قانون‌زدایی در حیطه‌ای [دیگر] است.

ـ قانون‌زدایی در ارزشِ صحنه‌آرایی.

ـ قانون‌زدایی در بازنمایی به اشکال مختلف: بازی کردن با ذهن و ایجاد شبکه‌های موازی.

ـ قانون‌زدایی از واقعیت به مدد اطلاعات، رسانه و واقعیت مجازی.

از اینجا به بعد ما شاهد ایمنی تمام و کمال هستیم ـ هیچ‌کس نمی‌تواند به نام قواعد خودش علیه سیستم ایستادگی کند؛ چون سیستم تمام این قواعد را از بین برده است. این یعنی پایان تمام بُعد منفی امر انتقادی. پایان دادن به هر حرف و تمام تاریخ. یعنی حکمرانی هژمونی. برعکس چون دیگر قانون‌گذاری به مدد بازنمایی [در سیستم] صورت نمی‌گیرد، یا به مدد خود مفهوم این امر یا به مدد تصویر خودش؛ سیستم تسلیم آخرین وسوسه‌اش می‌شود: تبدیل به چیزی اَبَرحساس نسبت به شرایط نهایی خود. خود را فرای هدف غایی می‌برد؛ تعیین‌کنندهٔ این [می‌شود که] هدف کاهش ثابتِ درجهٔ واقعیت است.

جدی‌ترین شکل از اشکال نفی خود همانا نفی واقعیت است. اینجا فقط منظور نفی سیاسی یا اقتصادی نیست بلکه [نفی] متافیزیکی هم هست. این بازدارندگی وسیع سرمایه‌گذاری از هر ارجاع تاریخی ـ یعنی این استراتژی که کارش بی‌اعتبارسازی و محروم‌کردن واقعیت به شکلِ نقیضه، مسخره‌کردن یا بالماسکه است تبدیل به قاعدهٔ خود دولت می‌شود. استراتژی تازه ـ استراتژی‌ای که واقعاً در حکم یک جهش بروز پیدا می‌کند همانا فداسازی/ self-immolationارزش است. فداسازی هر نظام ارزشی‌ای، هر نظام نفی خود، [این یعنی] رسیدن به بی‌تفاوتی، رد و پوچی در عین اینکه فرمان پیروزمندانه‌ای صادر می‌شود.

در ضمن مفهوم امر عالم‌گیر همانا محصولی خاص است که در دلِ نسل بشر شکل گرفته است، محصول یک تمدن خاص به نام تمدن غربی و در آن فرهنگ یک اقلیت ممتاز، یک روشنفکری مُدرن که خود را وقف فلسفه و تقدس دهی فنی به انسانیت کرده است. ولی این مفهوم معنایش چیست؟ نه فقط معنایش خاطر از نسل بشر چیست (چون برای حیوانات، گیاهان یا قلمروهای کیهانی و به طور کل هر چیز غیرانسانی بی‌معنی است) بلکه در فرهنگ‌های اصلی‌ای جز فرهنگ ما (فرهنگ کهن، سنتی یا شرقی یا شرق دور که حتی برای این مفهوم اصطلاحی ندارند) یا حتی در جوامع خودمان که خارج از طبقات متمدن است؛ جوامعی که در آن‌ها انسان‌گرایی و قواعد عالم‌گیر چیزی موروثی است. امر عالم‌گیر در چشمان مهاجران، جمعیتی که به کار کشاورزی مشغول‌اند، تمام مناطقی که جدا‌جدا هستند و در جوامع «زیادی توسعه‌یافتهٔ» ما کناری افتاده‌اند چیست؟ و حتی در حاشیهٔ ممتاز، در جهانی‌گریِ جهان تکنولوژیکی برتر، برای آن همه «آدم‌های شرکتی» امر عالم‌گیر چه معنایی دارد؟ برای آن همه گروه‌هایی که عملکردهایی بسیار سطح بالایی دارند یا افرادی که به قولِ همه شرکت‌های توسعه یابنده و البته جهانی، افرادی هستند انزواگران و طرفدارِ تکامل محصولات محلی؟

برعکس آنچه امانوئل کانت می‌گوید، آسمان به این قانون عالم‌گیر می‌خندد، ولی قلب انسان هم به آن می‌خندد: نه تنها موجودات زنده بلکه عمده اکثریت انسان‌ها هرگز از آن پیروی نکرده‌اند. و آن‌هایی که مدعی پیروی از آن شده‌اند شادمانه شوروحال فردی خود را در مقابل هر غایتِ ایدئالی کنار گذاشته‌اند ـ شکی نیست که سوای این مفهوم، این روش راهی اصیل‌تر برای «انسان» بودن است. آیا آن‌ها خود به این ایدئال نهایی اعتقاد دارند؟ کسی نمی‌داند؛ تنها چیزی که می‌شود مطئن بود این است که آن‌ها مدعی هستند دیگران را به اطاعت وامی‌دارند.

گفتمان امر عالم‌گیر دَورانی حشووزائد دارد: پیروان آن گونه‌هایی هستند که خود را برتر از تمام دیگران می‌دانند و در دِل همان گونه‌ها، اقلیتی هستند که خود را صاحب اهداف اخلاقی و عالم‌گیر می‌دانند، آن‌ها دست به ایجاد یک فئودالیتهٔ «دموکراتیک» واقعی زده‌اند.

مسئله هر چه است، باید گفت اکثریتی هستند که سرناسازگاری در ادامهٔ استفاده از گفتمان امرعالم‌گیر دارند. آن‌ها این گفتمان را گفتمانی نمی‌بینند که به خود ارجاع می‌دهد؛ چه زمان؟ زمانی که هیچ معنا یا تاثیر در هیچ‌جا ندارد ـ نه برای قدرت جهانی نه برای نیروی مقابلش.

برای اینکه بتوانیم مفهوم خودمان از امر عالم‌گیر را با معنا کنیم می‌گوییم با افزایش جهانی‌سازی دنیا، محوریت حالتی سبع‌تر به خود گرفته.

نمودارها نباید باعث شوند این مناطق فرای واقعیت اشتباه گرفته شوند؛ منظور واقعیت‌هایی هست که همچنان به شما نشانی از واقعیت ارائه می‌دهند؛ این نشان در همان سیستم هژمونیک جهانی‌سازی وجود دارد ولو اگر دیگر عملکرد سابق را نداشته باشند. می‌توانیم بگویم این فاصلهٔ ایجاد شده باعث جدایی آن‌ها است؛ فاصله‌ای که بیشتر هم می‌شود و چیزی است که فقط یک تَکینگی فرهنگی در جهانی از هم گسسته نشده است که تبدیل به عامل شناخت در یک عالم جهانی‌سازی شده می‌شود. هر چه دنیا بیشتر به سمت جهانی‌سازی شدن پیش برود، این عامل تمایز بدتر می‌شود.

دو عالمی، یعنی عالم اَبرواقعیت و مادونِ‌واقعیت/ infrarealبه نظر قابل‌نفوذ در هم می‌آیند ولی باید گفت سال‌های نوری از هم فاصله دارند. عمیق‌ترین بدبختی‌ها و سرزمین محصورِ چیزهای مجلل در یک فضای جغرافیایی همسان وجود خواهند داشت (برای مثال مالکیت نفتی در عربستان سعودی را در نظر بگیرد و بگذارید کنار زاغه‌های شهر ریو، هر چند این یک مثال بسیار اغراق شده است). در واقع کلِ کرهٔ خاکی بر مبنای تعریف تفاوت‌گذاری بین دو عالم بنا می‌شود ـ دو عالمی که دیگر از هم خبر ندارند. قدرت جهانی تسلط تمام و کمال خود را بر جهان دیگر حفظ خواهد کرد و تمام ابزار لازم برای نابودی آن را دارد. این می‌شود گسست امر عالم‌گیر. نتیجهٔ این گسست می‌شود آشوبی که ممکن است ایجاد شود، ما نمی‌دانیم چه می‌شود ـ فقط این را می‌دانیم که امروز دارد چه چیزی را نشان می‌دهد (هر چند که این فقط یک شروع است): تنها واکنش ما به این افزایش خشونتی که حالتی متفاوت دارد یک شکل برابر خشونت است: ترورسیم. [تروریسم] یک واکنش بسیار افراطی به این شرایطِ مبادلهٔ محال است.

که ما را می‌رساند به اروپا. اروپا در شکل امروزین خود یک نارخداد است. [این خود] ابتدا یک ایده بیشتر نبود (شاید در قرون وسطا شروع شد، واقعیتی در برابر یک ایده؟). اما دیگر ایده یا واقعیت نیست بلکه یک واقعیت مجازی است که ارجاع خود را به نمونه‌ای از وانموده‌ای می‌دهد که می‌بایست همساز شود. [اگر] از منظری [که می‌گوید] به هر قیمت ذهینت را بازتاب بده [نگاه بکنیم] ارادهٔ مردم یک مانع یا حداقل یک عاملِ بی‌تفاوت یا یک عذر است. رای‌ای که می‌گوید «بله» [و کارش تایید است] از بالا صادر می‌وشد و حالا می‌توانیم ببینم که مردم همانا برای اروپا چیزی است که باید پنهانش کرد/ skeleton in the closet.

این اروپای مجازی کاریکاتوری از قدرت جهاین است. می‌خواهد جای خود را در نظم جهانی پیدا کند تا نمایندهٔ قدرت اقتصادی‌ای باشد که دست به رقابت با تصویر مسخرهٔ برادرِ بزرگِ آمریکایی‌اش می‌زند. اروپا خود را بسته به همان قواعد لیبرالی‌ای نظم داده که همسو با مُدل بی‌ثبات و مقررات‌زدایانهٔ جهانی است. [البته در این اروپا] چند دانه‌ای هم [حکومت] احساساتی سوسیالیسم هم وجود دارند. [این اروپا] نتاتوان از ابداع یک قاعدهٔ تازه برای بازی است (این خود یکی از کشمکش‌های «چپ» در سطح ملی هم محسوب می‌شود).

اروپا بودن داشتن ساختار اجتماعی یا دلایل تاریخی خود فقط می‌تواند میلِ به توسعه و سودآور بودن را به دل مغاک ببرد، این اتفاق از طریق انضمام مبهمِ «دموکراتیک» ایجاد می‌شود، [یعنی] درست عین قدرت جهانی. البته تمام کشورهای پیرامونی می‌خواهند به این محصول جانبی جهانی‌سازی بپیوندند، درست همان طور که اروپایی‌ها در رویای رسیدن به سطح جهانی هستند.

اروپایی‌ها همان رابطه‌ای را با قدرت جهانی آمریکا دارند که سایر کشورها (مثلاً ترکیه) با اروپا دارد. ورود اروپا به ترکیه، خارج از هر معذوریت سیاسی‌ای، شاید بتواند خود را در صورت‌بندی این تناقض نشان بدهد: اروپایی‌ها «از زمان تولد» عملاً [آدم‌هایی] مُدرن نیستند؛ آن‌ها واقعاً همچنان وارد اَبَر مدرنیته نشده‌اند. آن‌ها در اصل در مقابلش مقاومت می‌کنند و در هر کشوری چیزی است که در مقابل کلی‌سازی مبادله مقاومت می‌کند، در مقابل سرگیجهٔ این مبادلهٔ عالم‌گیر [مقاومت می‌کند].

آیا خوب است یا بَد؟ آیا اروپا می‌بایست با ثبات مُدرن باشد؟ می‌بایست در مقابل خوشه‌های هژمونی مقاومت کند در حالی جزو بهترین همدستان همان هژمونی است؟

اینکه ترکیه می‌خواهد وارد اروپا شود حداقل‌ترین تناقض‌ها نیست. چرا که فرانسه دارد نشانه‌هایی از خروجش از اتحادیه را بروز می‌دهد. بعد رشد ناگهانی رأی «منفی» در طول رفراندوم در این مورد بسیار خاص بود. این بهترین مثال از یک واکنش حیاتی یا غریزی در دفاع کلیه حق‌السکوتِ توافقیِ [رأی] «مثبت»‌ بود. رأی مثبتی علیه اخطارِ سرپوشیدهٔ رفراندوم. نیازی نیست آگاهی سیاسی داشته باشیم تا این بازتاب را دریابیم که این از نو روشن شدن خودکارِ امر منفی در مقابل امر مثبتِ افراطی است، در مقابل همبستگی اروپای «الهی» است، اروپایی که وجدان خوبی دارد، اروپایی که در سمت درستِ جهان‌شمولی ایستاده است و در مقابل هرچه هست و نیست در زیر سایه‌های تاریخ فرورفته‌اند.

نیروهایی [امر] نیک Goodکاملاً دربارهٔ تأثیراتِ معیوبِ یک نیکِ افراطی اشتباه می‌کنند. این هم اشتباه بود که فکر می‌کردند وضوح ناخودآگاهی وجود دارد که به ما می‌گوید «هرگز با آن‌هایی از قبل حرفشان درست است همسو نشو.» یک مثال خوب در پاسخ به هژمونی عملکردِ امر منفی نیست یا نتیجهٔ تفکر انتقادی هم نیست (دلایل سیاسی «نه» گفتن بهتر از آن‌هایی که «بله» می‌گویند نیست). این واکنشی است در شکلِ چالشی خالص و ساده به اشباع سیستم، به پیاده‌سازی قواعدِ معکوس‌سازی (که این قضیه باز خود فرای ملاحظات سیاسی است)، [چالشی خالص و ساده] به معکوس‌شدن علیه هژمونی قاعدهٔ اصلی. یکی از مثال‌های خوبش می‌شود «اختلاف منظرِ شر/ parallax of Evil».

ما اینجا مشخصات شکل تازه‌ای از مواجه را داریم که دست به خصوصیت‌بندی عصرِ هژمونی می‌زند. این ستیزی طبقاتی یا جنگی برای رهایی در سطحی جهانی نیست (چرا که «رهاسازی» مبادله و دموکراسی خود استراتژی‌های هژمونی است؛ این‌ها نقطه مقابل سلطه هستند. برای مثال حضور انگلیسی‌ها در زَنزیبار را در نظر بگیرید: انگلیس با آزاد کردن برده‌ها در اواخر قرن نوزدهم توانست کنترل آفریقای شرقی را به دست بگیرد). این خود مسئله‌ای کاهش ناپذیر است، یک مخالف‌خوانی غیرقابل کاهش در مقابل قاعدهٔ جهانی کلی‌سازی مبادله.

به‌عبارت‌دیگر این مواجهه دیگر خیلی سیاسی نیست بلکه از نظر متافیزیکی و نمادین حالتی قدرتمند دارد. این یک مواجهه است، یک جدایی است که نه فقط در مرکزِ قدرت سلطه وجود دارد بلکه در قلبِ تک‌تک ما هم هست.

ـ آوریل 2005

[1] گروگان نه بَرده. ـ نویسنده

تفکر انتقادیهژمونیژان بودریارآراز بارسقیانجهانی‌سازی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید