نقدی بر کتاب شیشه نوشتهٔ سیلویا پلات، ترجمهٔ گلی امامی، انتشارات نیل
از هرمز شهدادی
این رمانها، یکی یکی، جای خود را به یادداشتهای روزانه با شرح حال شخصی خواهند سپرد ـ کتابهایی گیرا، اگر آدم بداند چطور از میان آنچه تجربههایش مینامد انتخاب کند و چطور حقیقت را صادقانه ثبت کند.
رالف والدو امرسون
قصهگو دختری نوزده ساله است. جملههایی که به کار میبرد سادهاند. زیبا به معنی معمول کلمه، نیست. بلندقد است. سرشار از استعداد، حساس و درسخوان است. شعر هم میگوید. کتاب هم میخواند. بار دیگر، شاگرد اول شده است. جایزهٔ دیگری به او امکان داده است تا به عنوان سردبیری مدعو مجلهای مشهور یک ماه در نیویورک، در مهمانخانهای مجلل بگذراند. نخستین ماجرایی که نقل میکند برای همهٔ دخترهای درسخوان و نمونه بسیار آشنا است: نمیتواند مثل بقیه لذت ببرد.
اینجا خواننده در مییابد که دختر جوان قصه نمیگوید. گفتگویی دارد با مخاطبی نامعلوم. شاید با خودش. و این گفتگو را به این سبب آغاز کرده است که دیگر میتواند مثل سابق «نمونه» باقی بماند. در اوج شکفتگی موجودی از درون او سر برمیآورد که «اوی اجتماعی و موفق» نیست. آن موجود که شاید بیشتر هم بوده است. بیشتر او را به شعر گفتن وامیداشته است. اکنون همهٔ او میشود. لاجرم بیشتر میبیند. بیشتر میفهمد. مخالفزندگی در میانْ آدمهای موفق، ناموفق، شهری و روستایی به چشمش میآید. دختر جوان، پی میبرد که زیر سرپوششی شیشهای است.
و از این پس تضاد و تقابلی شگفت حین خواندن رمان روی میدهد. از سویی خواننده میداند که دختر جوان، همان دختر نمونهٔ پیشین است. و از سوی دیگر، جملههای روشن، خشک و درد آلود او حاکی از آنند که گوینده از پشت شیشه، از زیر حبابی که او را از دنیای سالم جدا میکند، سحن میگوید. دختر جوان در زهدان شیشهای خود، گذشتهاش را به یاد میآورد. گذشتهای بیماجرا. یا دارای ماجراهایی ظاهراً پیش پا افتاده؛ درس خواندن در شبانه روزی دانشگاه، دل سپردن به پسری دانشجو، کلاهگذاشتن سرمعلم و دانشکده... اما گذشته، دیگر واقعیت نیست. چشمی که اکنون آن را میکاود، چشمی از درون خلاء است. رابطها مایهٔ عاطفی و احساساتی خود را از دست دادهاند. آدمها در فاصلهٔ زمانی طولانی، و در نتیجه با همهٔ ابعاد خود پدیدار میشوند. آنچه روزی عشق بوده است، اکنون فریب و غفلت است. آنچه وقتی پیروزی در کلاس درس بوده است، اکنون حاصل کاهلی و تنبلی دیگران است. تجربهٔ زندگی گذشته، همراه با تجربهٔ هولناک آگاهی است. و دردناک است. من درونی، من اکنون نویسنده، با من اجتماعی گذشته و حال او درهم میآمیزد، و حاصل انفجاری در بنیاد ذهن از آب در میآید. نویسنده و خواننده، هردو موجودی را کشف میکنند که یکسره با آنچه در واقعیت عینی و بیرونی وجود داشته است، متفاوت است.
دختر جوان کمتر از مذهب سخن میگوید. به مادرش هم اشارههایی دور دارد. اما نگاه او از زیر سرپوش شیشهای به گذشتهاش، نشان میدهد که بیش از اندازه مذهبی است، پیش از اندازه به مادرش و تأثیر شوم او برزندگیش میاندیشد. بکارت که روزگاری برای او موهبتی آسمانی بوده است که باید آن را به شوهری برگزیده بخشید، اکنون داغ طبیعت بر پیشانی دختر میشود. و او، و خواننده، هر دو میکوشند از متلاشی شدن و تجزیه شدن دختر جوان، در زیر سرپوش شیشهای جلوگیری کنند. خواننده در تخیل، و دختر جوان در عمل.
زیر سرپوش شیشهای، تنها فکری که به اندیشه دختر راه مییابد، نوشتن است. شاید نوشتن بتواند آن رابطهای را که حصار شیشهای بریده است، برقرار کند. جهانی را که شیشه جدا کرده است به او بازدهد. لا نمیتواند. پی میبرد ک ه مجریه، لوازم برای نوشتن را ندارد. و به این ترتیب، در زیر سرپوش باتی میماند، متلاشی شدن او آغاز میشود.
اندیشهٔ مرگ به ذهن دختر جوان راه مییابد. مردن، سرپوش شیشهای را شکستن است. و کتاب تا پایان جستجوی مرگ است. همهٔ رویدادها و صحنهها در برابر «جذبه» مردن، در چشم دختر جوان چنان بیرنگ میشوند که خواننده خود را با مرگ مجسم روبرو میبیند. دختر جوان خودکشی محض میشود. و رمان سیلو پلات که سرانجام خواننده را باز هم در برابر سرپوش شیشهای، در مقابل دختر جوان درحال تجزیه و تلاشی قرار میدهد، به همین جا پایان میپذیرد. «جن زدگی» دختر جوان و ارزش انکار ناپذیر رمان را دو چندان میکند.
آیا «شیشه» رمان است؟ شرح حال نیست؟
بیگمان «شیشه» رمان است. این گونه نوشتن، این بازنویسی منی که تجربههایش را باید از اعماق زمان بیرون کشید، او را دوباره زندگی کرد و باز آفرید، نویسنده را در موقعیتی دشوار قرار میدهد. اینجا دیگر مجالی برای اندیشیدن به خواننده نیست، خواننده خود نویسنده است.
نویسنده ناظر «من» خود میشود که که چگونه عمل کرده است، چگونه واکنش نشان داده است و چطور به او تا این لحظه (لحظهٔ نوشتن رمان)، هویت بخشیده است.
نویسنده هرچه بیشتر با خود صادق باشد، خوانندهٔ عام اثرش را بیشتراز یاد میبرد. شناختن خود از طریق نوشتن گزارش و خاطره نویسی نیست.
مواجهه با واقعیت تجربه و واقعیت اندیشه و خیال است. و به همین دلیل اغلب بهترین اثرنویسندگان بزرگ، کتابی است که بر این روال نوشته باشند. (مثلاً تهوعِ سارتر، مدارراس السرطانِ هنری میلر و...)
رمان سیلویا پلات اوج کار نویسندگی او است. گزارش «من» روبهنابودی او، اثر داستانی با ارزشی پدید آورده است. ولی خود را مجبور میبینم با اینکه همیشه از قضاوت اخلاقی پرهیز کردهام، به یاد برخی خوانندگان این نقد بیاورم که خواندن رمان «شیشه» شهامت بسیار میخواهد. زیرا موقعیتها و رویدادهای کتاب چنان ساده و چنان همگانیاند که ما خود را و زندگی خود را با راوی و زندگی راوی داستان اشتباه میکنیم و از یاد میبریم که «من» دیگری هم در قالب تجربهها و دردهای راوی میزید و آن من خلاق و اکنون او است. و اگر این را از یاد ببریم، رمان به آسانی ما را نیز همچون دختر جوان به زیر سرپوش شیشهای میبرد و دچار وسوسهٔ مرگ میکند.
باید ترجمه روان کتاب را به مترجم هوشیار آن تبریک گفت.