آراز بارسقیان
جایزهی احمد محمود بالاخره در دوشنبه چهارم دیماه سال 1396 اولین دورهی خود را برگزار کرد. این جمله میتوانست خبری ساده در یکی از خبرگزاریها باشد و بهسادگی فراموش شود و به خیل زیاد اخبار جوایز معتبر و غیر معتبر ادبی بپیوندد اما اعتراض من و غلامحسین دولتآبادی در روز اول اعلام خبر رسمی برگزاری این جایزه و شروع اعتراضات مختلف به این جایزه باعث شد عاقبتبهخیری جایزه که بهظاهر با یک جلسهی اختتامیهی شلوغ زیر سؤال برود و علیرغم تلاش پوشالی خبرگزاری و کانالهای تلگرامی برای بیحاشیه نشان دادن و بیصدا و مثبت بودن این جایزه، فایدهای نداشته باشد و باعث شود اولین دورهی این جایزهی منتسب به احمد محمود در نوع خودش فراموش ناشدنی باقی بماند. این مطلب بنا دارد به حد فاصل انتشار اولین خبر برگزاری این جایزه تا گزارشهای بعد از اختتامیه بپردازد. سفری چند ماهه که آشفتگی بسیاری ایجاد کرد و غیرقابلترمیم به نظر میرسد.
روزی روزگاری جوایز ادبی محل این بودند که دیگران بیایند و بگویند چرا کتاب من جایزه نگرفت و چرا کتاب تو جایزه گرفت. روزی روزگاری جوایز ادبی جای این بودند که دیگران بیایند و شروع کنند به نقد کتابهای جایزه گرفته و نگرفته. روزی روزگاری با نامزدها مصاحبه میشد و روزنامهها تا یک هفته بعد و قبل از جایزه صفحاتشان پر میشد از بررسی آثار نامزد جایزه و برنده. مصاحبه با برندهها و بازندهها و داوران و دبیران. روزی روزگاری برای «داغ کردن تنور ادبیات» و «کمک به فروش کتاب» جایزه برگزار میشد و اتفاق مهم بحث و نقد و صحبت دربارهی کتابها بود، نه حواشی مبتذل.
این طوری جوایز را «خون» به رگ ادبیات میشود دانست و گفت «برگزاری جوایز ادبی که دبیرخانه و سازوکار مشخصی دارند تأثیرات مثبت خود را بر عرصه ادبیات کشور خواهد گذاشت.» با این دید میشود هزاران هزار جایزه راه انداخت و تنور ادبیات را راه انداخت اما این در شرایطی است که داوران و جایزهداران محترم خود بهصورت مستقیم مورد خطاب قرار نگیرد و کارنامهشان بررسی نشود. به زبان سادهتر وقتی است عدهای خاص مدام به دنبال برگزاری جایزه هستند و این کار را میخواهند به نام ادبیات و ایجاد فضای «داغ» برای ادبیات انجام دهند، تا وقتی اعمالشان صالح است که هیچکس به خودشان چیزی نگوید و کلیت رفتارشان را زیر سؤال نبرد. اتفاقی که بالاخره بعد از سالها جایزهداری توسط این دوستان بالاخره رخ داد همین بود و حالا میتوان گفت این جایزهداران محترم چنان خشتِ کجی با نام احمد محمود بر زمین گذاشتهاند که تا ابد نقاب از چهرهی خود برانداختند.
قبل از اینکه بخواهیم ماجرا را بیشتر بشکافیم بگذارید نگاهی داشته باشیم به واژهای که سو تفاهمهای بسیاری در فضای فرهنگی ما ایجاد کرده: «خصوصی». نشر خصوصی و نشریه خصوصی و جایزهی خصوصی و تئاتر خصوصی و سایت خصوصی و کانال تلگرام و الخ. روزهای آخر سال 1395 سمیناری به نام تئاتر و ظرفیتهای بخش غیر دولتی از طرف اداره کل هنرهای نمایشی برگزار شد. این همایش بینالمللی پای فعالان تئاتری را از کشورهای دیگر وارد ایران کرد. بحث هم بحث تئاتر خصوصی بود که در ایران سالهاست دولت سعی دارد برای خالی کردن شانه از مسئولیت مطرحش میکند. یکی از مباحث جالب این سمینار که اتفاقاً فعالان تئاتری خارجی برایشان مهم بود ترجمهی واژهی «خصوصی» به «Private» بود. این شاید در ابتدا بسیار ساده به نظر برسد اما کافی است کمی دقت کنیم. بارها برای همهی ما پیش آمده که بشنویم میگویند «این نشر خصوصی است و نباید ازش انتظار داشت.»، «این مجلهی خصوصی است و نباید ازش انتظار داشت.»، «این نشر دولتی است و باید ازش انتظار داشت!» وقتی واژهی خصوصی به گوش میرسد، یعنی همان Private. هر چند در ادبیات دولتی و بعد از مطرح شدن اصل 44 قانون اساسی رفتوبرگشت این واژه از همیشه بیشتر شد و تمرکز روی واژهی بخش خصوصی بیشتر شد اما مادامی که ما خصوصی را برای خودمان Private ترجمه کنیم در گفتوگو دچار اختلال هستیم. ممکن نیست با آدمی که روی هر کاری که میکند واژهی خصوصی میگذارد بتوانیم وارد بحث شویم و بحث به اینجا ختم نشود که «به شما چه، خصوصی است و شخصی اداره میشود!» این ادبیات غلط همیشه تمام کنندههای بحثهای بیسرانجام بوده.
واژه اشتباه انتخاب شده «خصوصی» برای شرکتها و نهادهایی که وابستگی مستقیم به دولت ندارند و این یعنی از ردیف بودجههایی که دولت مسئول پخش آنهاست، بهرهی مستقیم نمیبرند. گاهی ممکن است کمکهزینههایی دریافت کنند یا وامهایی بگیرند، مثل وامهایی که نشرها برای خرید کتابفروشیهایشان در دورههای مختلف (بهخصوص دورهی ریاست جمهوری آقای خاتمی) دریافت کردند، ولی هیچوقت شرکتها و نهادهای غیردولتی بهصورت مستقیم بودجه و ردیف بودجه ندارند و این بههیچوجه معنی «خصوصی» نمیدهد. غیردولتی شاید واژهی بهتری باشد. غیردولتی بودن (خصوصی بودن) بههیچوجه نمیتواند توهم نبود انواع و اقسام نظارتها را ایجاد کند. مثل این نمیماند که بگویند چون فلان شرکت انتشاراتی «خصوصی» است، ادارهی مالیات حق نظارت بر امور مالی شرکت را ندارد. شاید در عمل چنین اتفاقی نیفتد اما روی کاغذ و قانون نظارت مالیاتی بخشی از نظارتهای متعدد دولتی است که باید وجود داشته باشد. پر کردن اظهارنامهی مالیاتی، بهنوعی حکم همان پر کردن اطلاعات شورای نظارت کتاب یا تئاتر یا سینما را دارد. فقط آنجا بررسی اقتصادی است و اینجا بررسی عقیدتی و اعتقادی و عرفی و در واقع آییننامهای. پس تا امری به نام نظارت وجود دارد، چیزی خصوصی نیست. خصوصی فقط خانهها و اتاقخوابهای ما هستند که در آن نه دوربینی هست نه نظارتی، نه شاهدی. در واقع واژهای به نام «جایزهی خصوصی» واژهای از بیخ و بن غلط است و محال. محال بودن این واژه نوعی شکستن قلدر مسلکی دارد؛ شما خصوصی هستید ولی در اتاقخواب و خانهتان حضور ندارید تا بتوانید امر خصوصی را صرف کنید! پس نمیتوانید هر کاری دوست دارید انجام بدهید. این موردی است که تئاتر دولتی در مواجه با تئاتر خصوصی دچار اختلافات شدید شد. بحث اصلی هم نه مالی ـ که تئاترهای خصوصی تا بتوانند دستشان جلوی دولت دراز است؛ کیست که از وام و الطاف دولت فراری باشد؟ خواه ناشری که وام خوب میگیرد برای خرید کتابفروشی، خواه تئاتر خصوصی که کمک بلاعوض میگیرد برای تجهیز سالن ـ در واقع درد، درد نظارت است وگرنه که پول ارباب قلدری است. در واقع امر نظارت در سیستم حاکم بهنوعی خط قرمز محسوب میشود و دقیقاً کسانی که فکر میکنند خصوصی یعنی آزادی ـ بله ما در اتاقخوابمان آزاد هستیم ـ خب بههیچعنوان حکم نظارت، پُر کردن فُرم، دادن اطلاعات از ریزودرشت آدمها و انواع اقسام امور اداری دستوپا گیر را قبول ندارند.
یک جایزه به سه دلیل تعطیل میشود؛ 1) نامشخص بودن و کمبود منابع مادی (که با عاملی به نام همدلی حل میشود)؛ 2) فشار ارگانها و نهادهای دولتی برای رسمی شدن و یا تعطیلی دائمی آنها (تا امروز جز مورد جایزهی اکنون تا گزارش رسمیای در دههی 80 و 90 در باب توقیف جایزهی ادبی از طرف نهادهای حکومتی منتشر نشده ـ ولو این قلم منکر «فشار» بر برگزارکنندگان تعدادی از این جوایز نمیشود و به امور غیررسمی و شفاهی ورود نمیکند)؛ 3) فساد و باندبازی درونگروهی که هیچ ارتباطی به مسائل مالی و فشارهای خارجی ندارد.
جالبی ماجرا اینجاست که معمولاً جوایز خصوصی این سالها یا به علت نبود منابع مالی مستمر و مشخص متوقف شدهاند یا به علت دعواهای باندی ولی همیشه بزرگنمایی که در رسانهها شده فشار نهادهای دولتی بوده. در مواردی به جوایز ـ مثل گلشیری ـ سالنی برای برگزاری مراسم داده نمیشد، علت اصلی هم همان غیررسمی بودن و «ثبت» نبودن جوایز در سازوکار دولتی بوده ـ بماند اینجا باید پرسید چرا با اسامیای همچون گلشیری زاویه دارند؟ دولت وقتی آنها را رسمی نشمارد اجازهی گرفتن سالن هم بهشان نمیدهد و همین موضوع باعث جنجال رسانهای میشده. این ایراد یک سرش هم به سازوکارهای قانونی برمیگردد و این پرسش که چرا ابتدابهساکن برای چنین شرایطی قوانین مشخص فرض نشده. خانم فرزانه طاهری در یکی از تازهترین مصاحبههایش با روزنامهی اعتماد نکات جالبی را مطرح میکند: «مشکلات مالی هرگز مانع ادامه کار جایزه گلشیری نبود. جایزه گلشیری به گمانم به چنان اعتباری رسیده بود که وجه مادی البته ناچیز جایزهاش آنقدرها اهمیتی نداشت.» ایشان در این مصاحبه اعتقاد دارند ممیزی و کیفیت نازل کتابها باعث امتداد نیافتن این جایزه است. حرف متینی است و پاسخ خاصی هم ندارد. این را هم میشود بهعنوان نکتهی چهارم اضافه کرد اما به دلایلی که عرض میشود این نمیتواند دلیل خیلی مناسبی برای تعطیلی جایزهای باشد:
1. امید در ادبیات داستانی همیشه باید وجود داشته باشد.
2. لزوماً هر اثری که مجوز دارد کاری نازل نیست.
3. جایزهای که قرار است یک کتاب در سال معرفی کند، میتواند با وقت گذاشتن بیشتر به بررسی کتابها بپردازد و یک کتاب خودش را دقیقتر معرفی کند.
در واقع دلیل تعطیلی این جایزه خیلی قانع کننده نیست ولی چیزی که پشت پرده است و همیشه هم جای تعجب دارد این است که چطوری داوران جایزه میتوانند در هر جبههای که دلشان میخواهند توپ بزنند. یک عمر با گلشیری کار کننده و آخر سر چاکر محمود باشند. این مسئلهی بسیار مهمی است که بیشتر بهش پرداخته میشود.
اما برگردیم سر بحث ماهیت جوایز خصوصی: آنها از سالها پیش در همین دو راهی رسمی شدن و غیررسمی ماندن قرار گرفتن. میدانیم که عدهای هستند که با هرگونه رسمی شدن کلاً مشکل دارند، تا جایی که حتی گرفتن مجوز از وزارت ارشاد برای یک کتاب را بیاحترامی به شعور و خودسانسوری میدانند چه رسد به گرفتن انواع مجوزها برای اسمی بهطور کل بیمجوز.
وضعیت این جوایز در سهراهی، پول، رسمیت و گانگستر بازی مانده؛ همین باعث عقب افتادن بخشی از کلیت ادبیات ایران شده است. وضعیتی که هیچ ارادهای گویی برای حلش نیست و هیچوقت قرار نیست گفتوگویی شکل بگیرد. و جایزهی احمد محمود نشان داد برگزارکنندگانی که در دستهبندیهای نام برده جزو گانگسترها و مافیای ادبی هستند قصد همفکری و گفتوگو با کسی را ندارد و بیشتر قصدشان پیشبرد اهداف و منویات کوتاهمدت شخصی خودشان است و ارادهای برای حرکت واقعی در ادبیات ندارند.
همین واژهی غلطانداز خصوصی شاید باعث این خودسری در همین جایزهداران احمد محمود شده است که فکر کننده با بیقانونی و بیبزرگتری ادبیات میتوانند هر زمین آزادی را ملک شخصی خود کنند و با دستهگل احمد محمود خودشان را داماد کنند و پشت سرش قایم شوند به نام او با کشیدن آدم به سالن برگزاری مراسم ابتذال را به سر حد ممکن میرسانند. شاید بهترین اسمی که بشود به این جوایز داد غیردولتی، غیرانتفاعی بودن است، چون همانطوری که بحث شد و دیدیم ما فقط در چهارچوب خانه و اتاقخوابمان میتوانیم فعل «خصوصی» را صرف کنیم و نگران چیزهای زیادی نباشیم، ولی وقتی به خودمان میگویم غیردولتی، آنوقت است که باید در چهارچوب قوانین کار کنیم؛ آییننامه داشته باشیم، دست گانگسترهای ادبی را کوتاه کنیم و امور را تا حد ممکن با ضابطه پیش ببریم...
سالهاست بیقاعده بودن و بیقانونی در بین اهالی ادبیات ضربات جبرانناپذیری به ادبیات زده و این ضربات، از طرف اهالی خود ادبیات بسیار بدتر و فاجعهبارتر از هر ضربهای بود که دولت به بدنهی موجود امروز دیگر موهومی به نام ادبیات مستقل ایران زد. ادبیات مستقلی که متأسفانه در یک شبه دموکراسی، تبدیل شد به گروهکهای گانگستری کوچک و خُرد که عضویت در هر کدام از آنها معایب و محاسنی زیادی داشته و دارد و عضو نبودن در هیچکدام چیزی ندارد جز عیب بیپایان.
دبیر و داوران جایزهی احمد محمود
شاید هیچ یادداشت، مقاله، سرمقاله، گزارش یا مصاحبهای گویاتر از نامهی پر آه و نالهی دبیر صوری جایزه احمد محمود به مدیر بنیاد شعر و ادبیات ایرانیان نبود. این رفتار متظاهرانهی کامران محمدی در تاریخ بیستوهشتم دیماه امسال در واقع چیزی نبود جز اعلام شکست و عجز فراگیر یک دبیر صوری که بیشتر حضورش حالتی رزومهساز مجازی و البته کار تراشی حقیقی برایش دارد. این را به راحتی میشود از صفحهی قابلویرایش ویکیپدیای این شخص فهمید. مسئلهی قابلویرایش بودن ویکیپدیا این است که یک روزی وقتی صفحات مجازی جایزهی احمد محمود و صنف کذائی داستاننویسی بازنویسی شود، و هر کسی جز من و عمو و خالهام بخواهد ویرایش بیواسطهی اطلاعات را انجام اعتراضات به صنف را حتماً لحاظ میکند و واقعیتهای بیشتری ثبت میشوند. و قاعدتاً صفحات ویکیپدیا جایی فراتر خواهد بود جز رزومهسازی برای خودمان؛ مخصوصاً وقتی رزومهها پایینتر از چیزی است که باید باشد و فقط دست به درشتنمایی آنها میزنیم. بگذریم که مسئلهی مردی که «نوشتن را بهطور حرفهای دنبال میکند» حتماً نباید دغدغه و نگرانیاش برای یک صنف و جایزه باشد چون نویسندگی خیلی ربطی به جایزهداری و صنف داری ندارد؛ بلکه بیشتر در کتابهای ما شکل میگیرد و عمل هنریمان نمایندهی حرفمان است. حال شاید این طوری بشود نام فعال ادبی به خود داد. شاید فعال ادبی بتواند خیلی از این کارها را بکند. و صد البته بد نیست برای درک بهتر پوک بودن این واژه نگاهی بیندازیم به مقالهی ادبیات منهای ادبیات نوشته خلیل درمنکی. اما چرا باید یکمرتبه این فعال ادبی به آه و ناله و خواهش بیفتد؟ چرا باید بترسد؟ چرا باید دست به دامن اینوآن شود؟ در طول مدت جایزه محمدی بهعنوان دبیر بیشتر از اینکه تدبیر کند، دست به دامان اینوآن شد. دست به دامان دوست نزدیکش محسن فرجی برای فحاشی به نگارنده. اگر به پست عمومی فیسبوکی فرجی به تاریخ 25 مهر 1396 ایشان مراجعه کنید، با نوشتهای غریب مواجه میشوید که بنده را به «عوامفریبی» و بلد نبودن واژهی مایسطرون به عربی ابتدابهساکن محکوم کرده. ارجاع ایشان هم یادداشتی به تاریخ 24 مهرماه 1396 است با نام قدرت نه گفتن! که در خبر آنلاین منتشر شد. جملهی شروع و پایان نون والقلم و ما یسطرون بود که یسطرون با «ت» نوشته شده بود و همین بهانهای مثلاً برای حمله شده بود، حملهای کور که با بررسی سابقهی فرجی در پااندازی برای همین جایزهی احمد محمود و رفاقت پرسابقهاش با دبیر صوری این جایزه، به راحتی قابلتشخیص بود. این خطای سهوی املایی از طرف سلسلهمراتب ویرایشی خبر آنلاین و بنده انجام شده بود که برای اثباتش ارجاعی به نامهای میدهم به محمد چرمشیر به تاریخ مردادماه سال 1393 در شماره 172 مجلهی نمایش منتشر شده بود و ابتدا و انتهای آن نامه همین جمله آمده بود و «ط» اش درست بود. اما این سهو باعث حمله به قومیت بنده شده بود. جایی که فرجی با نوشتن «این نویسندهی ارمنی، برای عوامفریبی، به قرآن استناد کرده» و البته استفاده از الفاظ جالب و خندهدار دیگری مثل «طفل معصوم» و «نخود هر آش» و «لکبینی دائم مغزی» سعی در لاپوشانی فاشیسم ادبیاش دارد ولی تشت رسوایی فرجی از خیلی قبلتر افتاده است: دوستی با کامران محمدی و شهریار عباسی (بهحکم عکسهای یادگاری عمومی در شبکههای اجتماعی ـ که قاعدتاً نماینده چیزی نیست تا وقتی سر موضع نباشیم) و پادویی جایزهای که خودش نامزد آن بوده! (این نمونهای مبتذل از دوست بازی در یک جایزهی ادبی است) همگی نشانه از قبیلهای عمل کردن دبیر صوری جایزه است.
فحاشی و پستهای فیسبوکی و مصاحبههای نامنسجم و رسواگر دبیر صوری جایزه فایدهای نداشت. این را میشود کاملاً با مراجعه دوباره به مصاحبهی مطول محمدی با ایبنا متوجه شد. اما وقتی هیچکدام فایدهای ندارد او دست به دامان دبیر جایزهی جلال آل احمد برای جلوگیری از یک سری مطالب مستند و مستدل در سایت الفیا میشود. و از طرفی هم بیتدبیری خودش را بیشتر و بیشتر به رخ همگان بکشد. دو بیتدبیری وجود دارد که ثابت میکند این شخص بیشتر از اینکه «دبیر» مدبر باشد، فقط یک اسم است که باید ازش استفاده شود. ماجرای اول، ماجرای سارا سالار است. چه دبیری اجازه میدهد مسئلهی داخلی جایزهاش رسانهای شود؟ ایسنا ساعت دهوبیست دقیقهی صبح بیستم آذر 1396 از قول سالار نوشت: «این تجربهای برای من بود، به من پیشنهاد داوری دادند و وارد این کار شدم اما الان متوجه شدم، من نمیتوانم داور باشم و داوری را بر عهده دوستان دیگر میگذارم.»
روایت تأیید نشدهای است که میگوید سارا سالار به شدیدترین تهدید داوری دیگر در کمتر از بیستوچهار با سری افکنده به جایزه برمیگردد. او در خبری که به ساعت ده شب بیستم آذر 1396 (کمتر از دوازده ساعت) در ایسنا مخابره میشود میگوید: «بیرون آمدنم از داوری جایزه یک کار غیرحرفهای بود که در ادامه بیتجربگی من در داوری جایزه است.»
سارا سالاری از عدم تواناییاش در داوری و ناتوانی در مورد بالا آوردن کتاب مورد نظر خودش به ایبنا میگوید: «اگر من این قدرت را داشتم که کتابی را حذف کنم حتماً این قدرت را هم میداشتم که لااقل یکی از دو کتابی را که دوست داشتم و جزو پنج کتاب بالا نیامدند، بالا میآوردم.» که البته این موضوع همراه میشود با شایعه اینکه سارا سالار فردی بود که باعث شده کتاب کوروش اسدی جزو پنج رمان برتر این جایزه نباشد.
دبیر بیتدبیر این فهم را ندارد آیا که داوری که قدرت استدلال ندارد را در جمع دو داور دیگر که در نان بهم قرض دادن شهرهی شهر هستند نگذارد؟ این یعنی عدم توانایی دبیر و یا البته اوج توانایی، چون دبیر و آن دو داور دیگر در رفاقت با هم ید طولایی دارند. اما از آن بدتر دو شب قبل از جایزه بود. بعد از هفتهای طوفانی و آه و نالهی محمدی، محمدحسن شهسواری در رفتاری بسیار شگفت به خودش اجازه داد که قبل از اعلام نتیجه، «نظر» خودش را در باب کتابهای خوانده در این سال در مطلبی به نام طلاباران رمان فارسی در سال 1395 نوشت. این عمل بهظاهر غیرحرفهای از طرف کسی که داور است و باید این ادراک اخلاقی ساده را داشته باشد که نظر محترم و خوب و دلنشین و کارشناسانهی خودش را برای بعد از جایزه نگه دارد، دو شب قبل از جایزه روی سایت میرود و دستبهدست میچرخید. چطوری دبیری به داورش اجازهی چنین اخلالی در جایزه را میدهد؟
آقای شهسواری که در مطلبی همین اواخر به نام جنبش بیحیثیتشدگان در سایت خوابگرد منتشر کرد مدعی بیحیثیت شدن خود و بسیاری به خاطر شرایط مالی شد، ایشان به اینجا فقط رحم نکردند. ایشان سال 96 را نه تنها با بیحیثیت شدن نویسندگان نامگذاری کردند بلکه نویسندگان را بیمخاطب و بیآبرو هم نامید که خیلی مهم نیست چون قبل از هر چیزی ایشان ادبیات داستانی سال 1395 را طلابارانِ رمان فارسی نامیدند. در دنیای آزاد ـ با احترام به تمام لیبرالهای درکِ نشدهی کشور ـ این حرفها هیچایرادی ندارد. اما دو شب قبل از مراسمی که به نظر توهم برداشتهی برگزار کنندگانش تمام مدت از طرف «نهادهای امنیتی حکومت!» تحت فشار است، چنین نوشتهی چه معنیای دارد؟ چطور دبیر میتواند اجازه دهد داورش دو شب مانده به برگزاری جایزه چنین گافِ بزرگی بدهد؟ اگر هم اجازه گرفته شده، باید پرسید به چه دلیلی دبیر جایزهی خودش را دو شب مانده به مراسم پایانی میسوزاند؟
از همهی این گافهای مدیریتی بگذریم؛ به اصل مطلب برسیم؛ پیمان هوشمندزاده در مصاحبهای با ایبنا میگوید: «به من و بقیه داوران بخش مجموعه داستان، 10 کتاب برای داوری نهایی معرفی شد و من بهعنوان داور 10 کتاب را خواندم. برای انتخاب برگزیدگان هم جلسهای با داوران دیگر بخش مجموعه داستان برگزار کردیم و بعد از بحث و امتیازدهی دو مجموعه داستان که امتیاز مشترک 80 را کسب کرده بودند بهعنوان برنده اعلام شدند. درباره مرحله مقدماتی هم آقای محمدی طبق یک محاسبه دقیق آماری از آراء 50 داور مقدماتی این ده نامزد نهایی را به ما اعلام کردند. مرحله داوری مقدماتی توسط این 50 داور انجام شد که جزئیاتش را محمدی در بیانیه داوری اعلام کرده و نهایتاً ده اثر برای بررسی نهایی به من و دو داور دیگر ارائه شد.» کل این جایزه زیر سؤال است چون قبل از هر چیزی باید گفت آن 50 نفر هیچوقت اسمشان گفته نشد و هیچ دادهی آماری درستی در این باره منتشر نشد. در ضمن از زمان کلید خوردن جایزه تا پایان مرحلهی اول چند ماه طول کشید؟ نوزدهم تیرماه امسال اولین خبر برگزاری این جایزه منتشر شد. خب لیست چطوری تهیه شد؟ منابعی خبر دادند بعد از اعلام وجود جایزه دبیر محترم از دیگران میپرسیده چطوری آمار کتابهای منتشر شده را باید به دست آورد! (سادهترین کار مراجعه به خانهی کتاب است) بعد آنها را در یک فایلی دستهبندی کردند و توسط نامزد خود این جایزه (یعنی دستیار دبیر ـ محسن فرجی، که گویا علاوه بر داستاننویسی در فحاشی ید طولایی دارند) برای این 50 روزنامهنگار و ادبیاتی و فعال ادبیِ مجهولالهویه فرستاده شده و به شیوهی نظرسنجی ازشان نمره برای کتابها خواسته شده! شیوهای منسوخ که در آن عدالت که هیچ، هیچی رعایت نمیشود روشی بود که یک تقلید کاریکاتوروار از سیستم آکادمی اسکار و جایزهی تئاتر تونی و البته چند جایزهی دیگر است که معلوم نیست چطوری از هنرهای بصری، به هنری ادبی (دیدن در مقابل خواندن) ترجمه شده. محمدی در مصاحبه با ایبنا میگوید: «از ابتدا هم همین شکل برگزاری مورد نظرم بود و دلم میخواست جایزهای با سیستمی مشابه اسکار داشته باشیم تا بازتابی از جامعه ادبی باشد.» سیستمی که کلاً غلط است و همانطور که گفتم نمیشود سیستمی بصری را برای شکلی ادبی به کار برد. این خود نوعی پوپولیسم ادبی هم دارد. محمدی در همان گفتوگو ادامه میدهد: «بازتابی که از خرد جمعی ادبیات میآید، و نه فقط از رأی سه یا پنج داور مشخص. یعنی دستکم هیئت انتخاب اول، جامعهی ادبیات باشد.» این هم یکی از موهومترین حرفهای ممکن است، مخصوصاً در جامعهای که نمیتوانیم بههیچوجه مطمئن باشیم داوران چند درصد از کتابها را اصلاً خواندهاند که بخواهند خرد خود را برای تمام آنها به کار بگیرند. این سیستم منحط فقط برای کسانی خوب است که میخواهند همه چیز را سمبل کنند نه جایزهای که قرار است نام یکی از دقیقترین نویسندههای ادبیات داستان ایرانی را یدک بکشد. از آن بدتر وقتی است که شما اسامی این پنجاه شخص را اعلام رسمی نمیکنید. این سیستم ضربات جبرانناپذیری به جایزهی گلشیری زد (باز آنجا اسامی مشخص بود ـ برای مثال میتوانید به فهرست ارزیابان و نظردهندگان مرحلهی اول یازدهمین دورهی جایزهی هوشنگ گلشیری) و گویی قرار است ادامه پیدا کند. این شیوه بهخودیخود کافی است تا کل این جایزهی زیر سؤال را بیشتر زیر سؤال ببرد. و جالب است علیرغم مشخص بودن ایرادات این روش محمدی در اختتامیه جایزه اعتراف میکند که میداند این شیوه ایراداتی دارد! این شیوه را به سادگی میشود با شیوهی منسجم جایزهی مهرگان مقایسه کرد. علیرضا زرگر دبیر این جایزه در مصاحبه با ایبنا در رابطه به نحوهی انتخاب آثار میگوید: «...در طول دوره جایزه و خصوصاً در زمان برگزاری نمایشگاه کتاب تهران... کتابهای رمان و مجموعه داستان را خریداری میکند... بعد از آن در دبیرخانه و توسط افراد کتابخوان حرفهای که کاملاً با نظر و چهارچوبهای جایزه مهرگان آشنایی دارند، آثار خوانده شده و در این مرحله به 756 اثر رسیدهایم. از مرحله 756 اثر به 527 اثر اصلی یک چین دیگر با دو داور مرحله مقدماتی و همکاران دبیرخانه جایزهی مهرگان انجام شده و کتابهایی حذف شده است تا ما به آثار اصلی این دوره رسیدهایم: 285 رمان و 242 مجموعه داستان... در این بین هم داوران مقدماتی و هم داوران اصلی فعالیت دارند، یعنی همه 527 اثر خوانده میشود... این کتابها باید اکثریت نظر داوران را به خود جلب کنند تا به مرحله بالاتر راه یابند. سپس نشستهای اقناعی داوران آغاز میشود و به ترتیب 21، 14 و 7 اثر تا مرحله نهایی پیش میروند.» فکر نمیکنم بیشتر از این نیازی به توضیح باشد و این خود گویای تفاوتهای زمین تا آسمانی و البته صددرصد غیرحرفهای دبیر و داوران جایزهی احمد محمود هست.
اما دو مورد دیگر هم هست.
اول، یک مورد دروغگویی رسمی کامران محمدی که رسانهای شد. اول از همه مورد خانوادهی احمد محمود است. در مصاحبه با مهر در تاریخ بیستوپنجم تیرماه امسال محمدی میگوید «من خودم شخصاً با پسر احمد محمود صحبت کردهام و همه اعضای خانوادهی ایشان در جریان کار هستند و نه تنها مخالفتی ندارند، بلکه حتی از این بابت خوشحالند که گروهی نویسنده باعث شدهاند نام محمود همانطور که حقش است، زنده شود.» این جریان نیاز به هیچ منبعی ندارد، چون نگارندهی این سطور خود شخصی بود که دو بار با خانوادهی محمود تماس تلفنی گرفت. بنده به محض شنیدن خبر جایزه با پسر احمد محمود تماس گرفتم. ایشان گفتند همین الان خبر جایزه را دیدهاند. و گویا بعد از لو رفتن این موضوع توسط بنده و غلامحسین دولتآبادی در مطلبی بهعنوان بگذارید حداقل احمد محمود در آرامش بخوابد که بیستم تیرماه یعنی پنج روز قبل از حرفهای محمدی در خبرگزاری مهر منتشر شد، این موضوع را کتباً نوشتیم که با خانوادهی احمد محمود تماس داشتیم. جالب است که رسانهی مهر که خود را پایدار به اخلاق و امانت میداند، در تأیید کردن دروغهای دیگران خود را مسئول نمیداند. و بیاخلاقترین بخش ماجرا اینجاست من جایزهای به نام پدر شما راه بیندازم و تا گندش در نیامده باشد با شما تماس نگیریم!
دومی که از اولی خیلی مهمتر است و بحثش در مقدمه هم رفت که خود نوعی آسیب جوایز داستانی است و خیلی هم مهم است منابع مالی جایزه احمد محمود است. و البته سایر جوایز. برخی از جوایز مثل اکثر جوایز دولتی منابعشان مشخص است. بودجهی دولت که براساس درآمدهایش است. اما جوایز خصوصی چی و جایزهی احمد محمود چطور؟ تا حالا کسی به این مورد فکر کرده که کافی است یک هزار تومانی از طرف یک نشر (هر نشری که کتابی در جمع نامزدها دارد) کمک مالی به جایزهای شده باشد تا کلید سقوط ادبیات زده شود؟ این موضوع که هم خلاف قانون است هم خلاف اخلاق آیا جای باز شدن دارد؟ آیا اهالی ادبیات نمیدانند چه فاجعهای میتواند با این روش رخ دهد؟ بهتر است دربارهی این موضوع باز اندیشی کنیم چون فساد عمیقی در این شیوه وجود دارد؛ جایزهی ادبی نمیتواند به خاطر برگزاریاش از ناشرها پول بگیرد چون میشود جایزهی مستقیم آن ناشر. این وضعیت به قدری وقیحانه است که جایزهداران محترم نمیکنند غیرمستقیم پول بگیرند، مثلاً از این روش استفاده کنند: بروند از هر شرکتی، شرکت پخش کنندهی پوشاک بچه، که ناشری در هیئت مدیرهاش است یا سرمایهگذارش است کمک مالی بگیرد. این موضوع یک بحث اساسی دربارهی چنین جوایزی و انگیزههای وجودیاش و شکل خیلی بدی دارد و امیدوارم زودتر برای این مورد فکری شود.
همهی اینها را گفتم تا همگی با هم بدانیم پشت آن دو خطی که محمدی خودش در صفحهی ویکیپدیایش نوشته این همه واقعیت در باب فساد و بیتدبیری و عدم کفایتش خوابیده است؛ اینها تازه نوک کوه یخینی است که دیده میشود و باید بیتعارف گفت آن پشت خبرهای بدتری است.
شهریار عباسی، دبیر دهمین دورهی جایزهی جلال آل احمد
در سایت الفیا مطلبی به قلم میثم امیری منتشر شد به نام حکم لازم جایزه جلال برای شهریار. این اولین دفاع رسمی از شهریار عباسیای بود که قبل از بردن جایزهای دولتی در مصاحبهای با خبرگزاری آنا به تاریخ سیویکم شهریور 1394 اعلام کرده بود: «بر این اساس سازمانهای نظامی و وابسته به نظام نباید برگزارکننده جشنوارهها و جوایز ادبی باشند. حتی من معتقدم دولت و نهادهای دولتی نیز چنین شایستگی را ندارند زیرا در این صورت از ورود نگاههای خاص در قضاوتهاشان ناگزیراند. من فکر میکنم جوایز باید بهصورت خصوصی و مستقل برگزار شوند.» مطلب میثم امیری بیشتر جمعوجور کردن این حرف بود و البته ندید گرفتن واقعیت؛ آن روزها عکسی از بررس نشر چشمه در کانال اینترنتی پشت پردهی کتاب پخش شده بود که او را در سفارت فرانسه در کنار مینو مشیری نشان میداد. مینو مشیری نشان شوالیه دریافت کرده بود. اتفاق خاصی نبود ولی گویا حضور این «روزنامهنگار اصلاحطلب» خیلی به مذاقها خوش نیامده بود. متن امیری با اشاره به همین واقعه میخواست از عباسی دفاع کند. کلیت مطلب میشود با به زیر کشیدن این ایده که حکم را لزوماً در بازی حکم حاکم «لازم» نمیکند زیر سؤال برد. اشتباه تئوریک متن یک طرف اما دو بحث در متن جالب بود. یکی همین بحث اسطوره سازی از شهریار عباسی بود، چرا که خود عباسی در مصاحبهای به تاریخ سی آبان ماه 1396 با خبرگزاری خبر آنلاین حرفش را باز تأیید میکند و میگوید «بهطور کلی معتقدم کارهای فرهنگی باید به اهل فرهنگ سپرده شود؛ این حرفی است که خود رییس جمهور هم گفته است. بنابراین همه امور فرهنگی بهویژه امور ادبی باید در اختیار اهل فرهنگ باشد، چه جایزه باشد، چه انتشار کتاب، یا انجمن ادبی. ایدهآل ما این است و همیشه آن را دنبال میکنیم. البته این اتفاقات باید بهصورت گام به گام بیفتد.»
مورد دوم نگاه عباسی بود که به نفع منافع ملی روی حرف او سرپوش گذاشته شده بود. چند موضوع در این چند ماهه تعریف تازهای پیدا کرد که یکی از آنها منافع ملی بود. قصد ورود به این موضوع نیست ولی هدف بیشتر نقد تئوری «من یک رؤیا دارم» و تأکیدش بر دموکراسی موهومی است که بیشتر شبیه پوپولیسم است از طرف شهریار عباسی. او در مصاحبهای به تاریخ بیستونهم آذر سال 1396 با خبرگزاری مهر میگوید: «فکر میکنم وقتی رویای من خدمت به ادبیات است باید همه در کنار هم بمانیم. به باور من در ادبیات ما جا برای همه ما هست و وقتی همه جریانها در کنار هم باشند پیشرفتی رخ خواهد داد.» این را وقتی میگوید که زیر پست اینستاگرامی مهدی یزدانیخرم به تاریخ بیستوهفتم آذر 1396 در کمال غیرحرفهای بودن خود را همچنان سعی میکند متعلق به بدنهای بداند که مدتهاست از آن کنده شده و شأنیت دبیر جایزهای ملی (که اینقدر امیری و دیگر اهالی این جایزه روی «ملی» بودنش تأکید دارند) تا حد داشتن کاریکاتوری از رویای مارتین لوتر کینگِ پایین بیاورد. او در همان مصاحبه با خبرگزاری مهر میگوید: «من بهعنوان دبیر جایزه جلال و با این عقیده، نه خود را دشمن دولت میدانم، نه اپوزیسیون هستم و نه آدم دولت میشوم.» عجیب است که به سبک و سیاق اهالی شبهروشنفکر ادبیات فکر میکند صدور حکم از طرف دولت برای او به معنی آدم دولت بودن نیست.
بیتدبیری او اگر نه به اندازهی بیتدبیر همتایش کامران محمدی است؛ چرا که جایزهی جلال آل احمد یک سازوکار مشخص دارد و دبیر علمی شاید بیست درصد (یا سی درصد) بتواند چیزهایی را تغییر بدهد ـ که اگر جز این بود، اوضاع برگزاری آن جایزه بهتر از اوضاع درهم و برهم جایزهی احمد محمود نبود ـ ولی به اندازهای بود که خودش را تا سطح کامنت گذاشتن زیر یکی از مبتذلترین صفحات شبهروشنفکری اینستاگرامی کوچک کند و با دو شعار در باب اینکه «رؤیایی دارد» و «جا برای همه است» به این موضوع کمک شایانی بکند که دیگران خیال کنند دعوای سایت الفیا، دعوای جایزهداران است با هم. این ایرادی هست که وقتی مدیری (یا دبیری) با حکم دولتی (که او را حتماً پیمانکار موقت دولتی میکند) سعی کند نشان دهد «انسانیت» واژهای مطلقاً فراگیر است و مثلاً قرار است هوای همه را داشته باشد و خودش را تا حد کامنت گذاشتن زیر مطالب دیگران کوچک میکند و یادش میرود یک عمر همان دیگرانی که حالا پای یکی از خیلیهایشان کامنت میگذارد، مسخرهاش کردهاند و بههیچوجه قبولش ندارند. البته این موضوع خیلی مهمی نیست چون او بین خود و همتای صوریاش در جایزهی احمد محمود رفاقتی قائل است و انسانیت را در ندید گرفتن عمل غیراخلاقی و غیرانسانی همتایش در جایزهی محمود میداند. تمام بحثهای این مدت براین مبنا بوده که اعمال دوستان نسبت به صنف، جایزهی جعلی چهل و همین جایزهی احمد محمود، نه تنها اموری دستهمحور و مافیایی بوده، بلکه به دور از هرگونه انصاف و واقعیت و عدالتی نسبت به انسان و ادبیات بوده. حال چطوری میشود برای این عده رؤیایی مشترک قائل بود، جز رویای نابودی ادبیات و حاکمیت صدای خودشان؟
البته گاهی هم چنین چیزهای حالت خیرخواهی به خود میگیرد. انگار که ما آدم صادقی باشیم، مثلاً آقای اِسمیت باشیم که بقچه به شانه به واشنگتن میرویم (اشارهی مستقیمم به فیلمی از فرانک کاپرا به همین نام محصول سال 1939 است) و ساده باشیم و خوش دل ولی نتیجهی عملمان عین همان همتای فاسدمان باشد در جایزهای که بهظاهر قرار نیست جلوی جایزهای که دبیرش هستیم قرار گیرد. نکات دربارهی این رفتار زیاد است، ولی همینقدر فعلاً بسنده میشود.
کوروش اسدی
اسدی وقتی از دنیا رفت، در میان اهالی ادبی غم بزرگی به جای گذاشت. اینجا قرار نیست خودکشی او را به شکستش در جایزهی احمد محمود وصل کنیم؛ بلکه قصد این است که بگویم شکست اسدی وقتی رقم خورد که جایزهداران محترم قبل از اینکه به خاطر مرگ این آدم آن روز صبح در خانهی هنرمندان گرد هم بیایند، بیشتر به خاطر خود نشان دادن و تشدید احساسات سانتیمانتال در کنار سایر اهالی ادبیات حاضر شدند. این را از برخورد آنها با اسدی در جایزهای که قرار بود برگزار کنند بهطور واضح میشد برداشت کرد. آن ابراز نظر مشهور در کانال حسن محمودی یک طرف که نوشت: «با رأی سارا سالار، محمدحسن شهسواری و مهدی یزدانیخرم، رمان کوچه ابرهای گمشدهی کورش اسدی به جمع پنج رمان مرحلهی نهایی جایزهی احمد محمود راه نیافت.»
اظهار نظری که برآیند یک انتظار عمومی بود از جایزهداران. اینکه چطوری میشود شما برای خودنمایی در مراسم تدفینی حاضر شوید، همیشه خودتان را دوست این آدم بدانید اما در عمل، یکمرتبه پشت این آدم را خالی کنید. آیا این کاری نبود که در زمان حیات آن مرحوم هم صورت گرفت؟ آیا همیشه از اسدی به خاطر نزدیکیاش با گلشیری سوءاستفاده نشد؟ این را مزید بر جنوبی بودن و البته منتشر نشدن به موقع کتابهایش بکنید. میشود طوری دیگر نگاه کرد: اصلاً کار اسدی ضعیف. ضعیفتر از پنج نامزد دیگر... آیا نباید بهش احترام میگذاشتند؟ نه اینکه نامزدش میکردند... این جایزهداران میتوانستند علیرغم شبه حواشی جایزه، با اسدی برخوردی ویژه داشته باشند تا شاید نشان دهند آن اشکهایی که در مراسمش برایش ریختند جنبهی تظاهر عمومی نداشته و عمیق بوده. یک بزرگداشت. یک یادبود. یک جایزهی ویژه. هر چیزی بهتر از این بود که کارش را به قدری تابلو رد کنند که بازتاب مبتذلی پیدا کند. نکردند. نبود اسمی از اسدی، دنبالهی بیشتری در جایزهی داشت: جای خالی تمامی اهالی و صاحبان واقعی جایزه گلشیری (خانم طاهری و عمو یونس و الخ) و به کلی فراموش شدن نام گلشیری آن هم توسط کسانی که خود چند باری داور و دبیر جایزهی گلشیری بودند. (یعنی مهدی ربی و محمدحسن شهسواری)
اسدی رفت و ما را با کلی روایت معتبر و نامعتبر دربارهی خودش و رفتارش تنها گذاشت، روایتهایی که نهچندان مستند هستند اما خیلی هم دور از انتظار نیست؛ مثلاً ادلهای برای این نیست که بگویم کوروش اسدی زیر نامهی مشهوری به فرزانه طاهری را امضا نکرده بود و یکی از داوران همین جایزه که در مراسمش عین ابر برایش میگریست، امضایش را جعلی و بدون رضایتش پای نامه ثبت کرده. گویی این روایتی غیرقابل استناد است ولی میشود فرض کرد با این رفتار آنها خیلی هم دور از انتظار نیست. اما رفتار این جایزهداران که بیشتر از نام اسدی برای صنف و جایزهی جعلی چهل، سو استفاده کردند، باقی ماند و فراموش نشد و نمیشود.
مهدی یزدانی خرم
آخرین دیداری که با این شخص داشتم شاید در پانزدهم شانزدهم تیرماه سال 1396 بود. جلسهی مشترک سه ساعته بود در کافهی کتابفروشی نشر آمه. محور بحث از بین بردن قدرت صنف تازهپای کارگری داستاننویسان تهران بود. اعتقاد داشتیم این صنف بیشتر براساس منویات شخصی بنا شده و هیچ هدفی ندارد و نمیتواند سرتاسری باشد و اهداف پوک و پوچی را دنبال میکند. بنا شد که با هم تلاش دوبارهای داشته باشیم تا ببینم از چه راهی جز وزارت کار میتوانیم کار را اصولی پیش ببریم. به فاصلهی چند روز از این دیدار خبر جایزهی احمد محمود منتشر شد. علاوه بر اینکه تمام اهالی آن صنف همیشه کذایی در این جایزه حضور داشتند، آخرین اسمی که بهعنوان داور آمده بود، اسم این شخص بود. از خودم پرسیدم آدمی که چند روز پیش ساعتها داشت دربارهی پیدا کردن راهی برای کاری متفاوت از کار این عزیزان با من همفکری میکرد، چطوری باهاشان نشسته و تصمیم دارد جایزهای راه بیندازد؛ وقتی این مسئله برایم غریبتر شد که فهمیدم فکر این جایزه بیشتر از یک سال است بین آنها مطرح شده. چند راه برای هضم این جریان وجود دارد. اول اینکه فرض بگیریم این شخص فردی نفوذی به آن جمع است که نیست. دوم اینکه تصور کنیم این شخص قبل از هر چیزی موجودی تنها ـ تنهاتر از من و شما ـ است که بیشتر از هر چیزی مورد سوءاستفاده قرار میگیرد و آنقدر مورد سو استفاده قرار گرفته که طی یک روند چند ساله تبدیل به موجودی شده که خودش را محور همه چیز میداند و خود را محق در سوءاستفاده کردن از دیگران میداند و «خودم» برایش از هر چیزی پررنگتر است و هر مشکلی را شخصی میکند و حاضر است برای این کار هر دروغی که ممکن است بگوید. مثلاً بگوید شما از کسی پول میگیرد، چپ هستید، اصولگرا هستید، کتابتان را رد کرده و باهاش مشکل پیدا کردهاید و الخ. مشکل اصلی وقتی است که این طور آدمها دروغهای خودشان را باور میکنند و فکر میکنند هر دروغی واقعیتی است از زبان آنها. خب اگر این موضوع را قبول داشته باشیم متوجه حضور این آدم در آن جمع میشویم و حضورش اتفاقاً قابل تأمل است.
وضعیت این شخص که فقط در ظاهر بازیاش بزرگتر از مطالب این قلم است، وقتی وخیم میشود که به کامنتها و پُستهای اینستاگرامیاش سر میزنیم ـ البته این وقتی است که نمیخواهیم به گریهزاریها و خواهش تمناهایش و آویزان شدنش از اینوآن ارجاع بدهیم. او در عین بازی موهوم بزرگی که دارد، نمیتواند جلوی شهوت پست نوشتن و کامنت گذاشتن را بگیرد. شهوتی که هر بار با خودش دروغی به همراه دارد. اما شروع شکست این شخص از تاریخ انتشار مطلب مشترک من و غلامحسین دولتآبادی به تاریخ بیست تیرماه بود و در روز اختتامیهی جایزهی مورد نظر تکمیل شد. آن هم وقتی که شرکت کنندگان محترم که عمده از شاگردان خودش و آن یکی داور و آن یکی داور بودند، از خوشحالی جلسهی شلوغشان فکر کردند نگارندهی این سطور «پوکیده» است.
بگذارید یک چیز را دربارهی این مهرهی سوخته در بازی بزرگ موهم ذهنیاش مشخص کنیم؛ توهماتی از جمله اینکه خیال کند نگارندهی این سطور آنقدری ترس خورده است که مطالب سردبیر الفیا ـ مسعود دیانی ـ را به نام خودش جا بزند، به دروغ بگوید بابت مطالبی که مینویسد از ارگان یا شخصی پولی میگیرد و توهماتی دیگر صرفاً ساخته و پرداختهی ذهن دروغپرداز این شخص است و نسبتی با واقعیت ندارد.
شکست این شخص در مطالب سلسلهوار مجلهی ادبی الفیا به خوبی مشخص بود و اینکه این شخص از بازی موهوم بزرگش به یک بازی کوچک واقعیای کشیده شد لطفی بود که سردبیر مجله و البته رفتار کودکانهی این شخص به خودش کرد و باعث شد تا مدتها (اگر نه تا ابد) ایشان تبدیل به شخصی شود که دایرهی بازی و دستش برای خیلیها رو شده ـ دستی که بیشتر از هر کسی برای خودش رو شد؛ یعنی مطمئن شد اطرافیانش بیشتر و بیشتر به خاطر جایگاه کارمندیاش در نشر چشمه بهش احترام میگذارند تا به خاطر آثار نوشته شدهاش اگر غیر از این بود وقتی در تمنای یادداشت به نفع خودش از اینوآن درخواست میکرد؛ نتیجهاش سکوت نمیشد چرا که شاید نوشتن در مثلاً مجلهی تجربه و یادداشت داشتن در آنجا دربارهی هر موضوعی خوشآیند یادداشتنویسان بسیاری باشد، ولی یادداشت نوشتن در مقابل حرفهایی که مستقیم به خودش زده شده، نقطهای عطف تنهایی این آدم و البته مورد سوءاستفاده قرار گرفتنش است. موردی دیگر: چطوری ممکن است کسی که روزی خودش به خودش لقب فاشیست ادبی داده بود، بعد از مطلب پروپاگاندای فاشیست ادبی که توسط همین قلم نوشته شد، قاشق به دست از این طرف شهر به آن طرف شهر برود و سعی کند روی مجموعه مقالات خودش که به همین نام مشهور شده بود خاک بریزد و قاشق قاشق حرفهای مثلاً مهم خودش در نشریهی تجربه را بخورد و به کمک شاگردهایی که ازشان پول در خور توجهای برای استاد شدنش میگیرد، از خود یک «گاو کُش» مهربان بسازد؟ آیا این امور باعث نمیشود در نزد اهل فن، همان قدر که تبدیل به مهرهای سوخته میشود، بهنوعی فکاهی ماجرای ادبیات هم بشود؟
مسئلهی دیگر تصاعدی بالا رفتن آمار شکستهای این آدم است. میتوان خیلی مستند به سرمقالههای چند ماه گذشتهی این آدم در مجلهی تجربه مراجعه کرد. منهای اینکه وجود خودِ مجله روی دکه و جلدهایش، هر شماره تقلایی بیش نیست برای اینکه «مرا بخرید، مرا بخرید» و هر شماره زردتر از قبل؛ به رو جلد و تیتر زرد شماره آخر نگاه کنید:
این بماند، سرمقالهها هر بار بیشتر از قبل شخصیتر و شکستخوردهتر و حتی دروغینتر. حسابش را بکنید کشیده شدن از یک نظریهپرداز تئوری فاشیسم ادبی به کسی که دارد در باب وبلاگ شخصی و محدود نویسندهای دیگر نظر میدهد چقدر فاجعه هست. آنقدر فاجعه که نشان میدهد این آقا نه ابتدا به ساکن نظریهپرداز است و نه زردنویسی قهار که بتواند حکمت نوشتن در باب نیمروی خوب یا بد پخته شدهی نویسندهای را با معنای زندگی ترکیب کند. پشت این جریان چیست؟ زمانی میگفتند ایشان «هر وقت دلشان بخواهد در روزنامه پاسخ فلانی و فلانی را میدهد و نیازی ندارد دعوایش را به نشر بکشاند.» در روزهای عید سال 1397، این آقا از ناکجا شروع کرد به پریدن به روزبه روزبهانی. بیخود و بیجهت. رفتاری که بیشتر نشان از افسردگی شدید این شخص است تا هر چیزی. که باز هم مهم نیست. اگر به صفحهی اینستاگرام این شخصی مراجعه کنید هر از گاهی با نوشتههایی مواجه میشوید که دست به تحقیر همکارهایش زده. به چه عنوان؟ «دیده شدن». این را در استوریهای این شخصی هم میشود دنبال. مثلاً آراز بارسقیان با 1600 فالووِر اینستاگرامی و با n تعداد کتاب، نسبت به منِ با 18 هزار فالووِر (که اگر رصدی بکنید فالووِرهایش را متوجه میشوید نصفشان خریداری شده و به اصطلاح fake هستند) و با چهار یا پنج بار چاپ خوردن کتابم، از تو بالاتر هستم. از تویی که نه تئاترت تماشاگر دارد نه کتابت خواننده. چون «دیده نشدی، شکست خوردهای و البته عقدهای هستی و بیمار و الخ...» و چونکه من لایکهایم بیشتر از توست و کتابم بیشتر از مجموعه کارهای بارسقیان میفروشد بهتر هستم و این ارمنی «نطفهی اضافی» ادبیات هست. مسعود دیانی ـ سردبیر سابق الفیا ـ را تمسخر کند چون نه کسی مجلهی اینترنتیاش را میخواند و نه کسی به مراسم «حکومتیِ جلال زوال یافتهشان» میرود و هم میخواهد ادبیات ایران را به حاشیه بکشاند. علی چنگیزی «بخنث کلاغ زده» است و شکست خورده در نوشتن. و اما روزبه روزبهانی «عفونت مدور» است... اینجاست که شما خیال میکنید فیلم ادامه خواهد یافت؟ نه. کل مجموعه فالووِرهای دیانی و بارسقیان و چنگیزی روی هم 2500 نفر هم نمیشود اما روزبهانی حداقل 50 هزار فالووِر دارد در اینستاگرام یا به عبارت دیگر سه برابر این کیوکوشینکای «دیده شده». آن وقت این شخص نمیفهمد که کافی است روزبهانی با یکی دو استوری ممتد کل تئوری این آدم را زیر سؤال ببرد. اگر به دیده شدن است، کیم کارداشیان و لیدی گاگا از همه دیده شدهتر هستند و نسبت به این آقا، روزبهانی بیشتر. وقتی روزبهانی به درستی مینویسد «کاش جای خونه من، این مملکت یه شلنگ گنده داشت تا هر چی عن و گه از مناصب و جایگاههای غلط و بیشتر از اندازه و جنبه است میشست و پاک میکرد.» کارش در جا تمام میشود و به قول دوستی «در خلوت هقهق میکند.» او نمیداند لیبرال ظاهری و فاشیست ذهنی ازش جانور بیسروتهی میسازد به نام «سوژهی سرخوداسثتمار شدهی نئولیبرالیسم.» این را نمیفهمد چون خودش سوژهی کامیابی شده که مدام سعی میکند کامیابی را در وقاحتِ آزادانه به نمایش گذاشته شدهی اینستاگرامش دنبال کند. او این را نمیفهمد که علاوه بر فکاهی شدن در میان اهالی ادبیات، مایهی شرم همکارهایش است؛ او نمیفهمد وقتی به من و علی چنگیزی که ازمان با کلی بهبه و چهچه در نشر چشمه کتاب چاپ کرده، میگوید نویسندگان بد، در اصل برای خودش و از آن مهمتر برای کارفرماهایش تفسربالاست. این تف سربالا وقتی تبدیل به فاجعه میشود که میبینیم هیچ نویسندهای از کار کردن با نشر چشمه عمیقاً راضی نیست. نویسندههای زیادی که پشت سر چشمه بد میگویند (هر چند جلویش تا کمر دولا میشوند) ولی عمق عدم رضایت در همان پستوها جریان دارد. و متأسفانه در یک روند چند ساله دیگر شاهد این هستیم که حتی کسی علاقهای به چاپ کتاب در آن نشر ندارد. نهایتش شده است یک بار مصرف. یک کتاب چاپ کنیم و بعدش برویم دنبال کارمان. برویم نیماژ، برویم ققنوس، برویم افق، برویم اسم، برویم آموت. چشمه میماند و قبیلهی دور و اطرافش و تمام. رئیس این قبیله کیست؟ دوست گاوکشمان که در توهم ذهنیاش شاخ من و چنگیزی و بقیه را شکسته و دست مسعود دیانی را زیر ساتور گذاشته.
و نکتهی آخر و نه لزوماً آخرین نکته اینکه این آدم همیشه خودش را پشت سر اینوآن قایم میکند. نشر چشمه باشد یا احمد محمود فرقی ندارد. در مطلبی تحت عنوان همه برای یکی، یکی برای خودش به واضحترین شکل ممکن خطکشی مشخصی کردم بین نشر چشمه و کارمندش، اما نمایش کارمند نشر چشمه امری برعکس بود، او خودش را مرکز قرار داد تا ثابت کند حرف زدن به نشر چشمه یعنی حرف زدن به او و برعکس. در واقع ما وقتی خودمان را پشت سازمانها قایم میکنیم، آن سازمان را کردهایم خودمان. «من» چشمه هستم. این «من» در چشمه کیست؟ کارمندی که هر وقت به طرفش سنگی پرت میشود خودش را پشت اسم نشر چشمه قایم میکند، نتیجهاش میشود خوردن سنگ به اسم نشر چشمه و ناراحتی اهالی واقعی آن نشر. این موضوعی است که نشر چشمه بهعنوان صاحب مادی و معنوی برند نشرش باید دقیقتر بهش فکر کند. تعریف «من» و چشمه، چه شکلی به خود میگیرد اگر او مدام دست به دامن نشرش شود برای دفاع ازش دربرابر اموری که به نشر مربوط نمیشود؟ یا حتی اگر به نشر مربوط میشود، گندی باشد که او خودش به تنهایی زده و میخواهد اشتباهش را پشت برند نشر قایم کند؟ هر چند نباید فراموش کرد همین الانش هم برای جدایی این «من» از نشر چشمه بسیار دیر شده و هر چه بیشتر بگذرد، سخت و سختتر هم میشود...
علی چنگیزی در مطلبی بهعنوان خیلی نزدیک، خیلی دور در وبلاگش مینویسد: «نقدپذیری مهمترین رکن از ارکان جهان رو به رشد است. هیچ چیز برای نویسنده و پژوهشگر بدتر از این نیست که در دام دشمنیهای پلشت و حقیر بیافتد و در دام صلاح و مصلحت خویش، چنین اگر شود، عطای اندیشه انتقادی را به لقایش خواهد ببخشد... انسان متوهم خود برتر بین طبیعی است نقدگریز و نقد ستیز میشود و در این میان فالووِرهای همیشه در صحنه بیشتر بادش میکنند، شاگردهای کارگاهها بیشتر متوهمش میکنند، زشت اگر هست، زیبا نمایشش میدهند، خنگ اگر هست، باهوش، بیش از آنچه هست چنان بادش میکنند که خودش هم خودش را نمیشناسند، این متفکران نقدناپذیر متوهم که تنها وجودشان وابسته به این هزار جلد کتاب است و گمان نمیکنند که ادبیات راهی برای وجود بخشیدن به او نیست، وجود مطلب دیگری است، ادبیات تنها یکی از راههای خودشناسی است و اگر نتواند تو را در درونت رشد دهد، چیزی جز ورق پاره نیست و حرف مهمل.» وقتی میگویم برای خیلی چیزها دیر است دقیقاً همین است. در صفحهی ویکیپدیای این شخص آمده که ایشان از سال 1392 دبیر ادبیات خارجی نشر چشمه هستند. هیچکس نپرسید نشری حرفهای چطوری کسی را که به یک زبان خارجی دیگر هیچ احاطهای ندارد و سوادی در این زمینه ندارد را میگذارد دبیر چنین بخش مهمی؟ این مشتی از خروار مسائل اتفاقاً شخصیای است (از باز کردن بیشتر مسئله خودداری میکنم) باعث ضربه خوردن شدید به نشر خوشنامی همچون چشمه است. بیسوادی این شخص و ندانستن زبان چیزی است که به تازگی دیده شده رویش دارند خاک بسیار زیاد میریزند و از ناآگاهی نسل جوانتر در این باب سوءاستفادههای فراوانی میشود. ایشان گویی چند سالی است معلم زبان گرفتهاند و در ساعات اداری اندک فرانسهای میآموزند که این خود ضامن هیچ اعتباری برای دانش زبانی نیست. این روزها در نشر چشمه چند «من» حضور دارند، یکی از آنها بسی جعلی است، «من»ی جعلی که جداییاش هر ثانیه سختتر از جدایی نادر از سیمین میشود.
رسانههای مجازی و کاغذی
در طول برگزاری این جایزه رسانههای مجازی، بهخصوص کانالهای تلگرامی وابسته به داوران جایزهی احمد محمود، تا توانستند از بازتاب واقعیت دست کشیدند. به هر دلیل. آنها تلاش خود را بر هرگونه نقد درون ساختاری دور کردند و سعی کردند نشان دهند همه چیز گل و بلبل است. یکی از این کانالهای تلگرامی، کانال حسن محمودیِ روزنامهنگار است به نام داستان ایرانی؛ این کانال/ گروه علاوه بر سانسور رسمی کلامی نویسندهی این سطور ـ خیلی صریح در گروه داستان ایرانی جلوی چت کردن بنده به شکلی الکترونیکی گرفته شده بود؛ بله گروههای تلگرامی چنین قابلیتی را دارند ـ اجازه بازتاب هیچگونه خبری علیه جایزه را نمیداد و به شکلی معاندوار با سایت ادبی الفیا وارد درگیری شده بود و مدام سعی میکرد اشتباهات خودش را؛ گافی که سر جریان کوروش اسدی داده بود را به بیاخلاقی سردبیر الفیا نسبت دهد! این امر وقتی ایجاد میشود که سعی کنیم در تمامی موارد محافظ کار باشیم به خاطر همین دیگران را سانسور میکنیم و همه را جز خودمان متهم به بیاخلاقی.
این کمترین کار این کانال بود. در گروه مخصوص این کانال که تقریباً داستاننویسان زیادی عضو هستند اَدمین گروه ـ حسن محمودی ـ در رفتاری سرکوبگر و خارج از دایرهی هر نوع آزادیای (حتی آزادی زندانی در زندان) دست به سانسور شخصی این قلم زد. سندی که میبینید وضعیت سانسور و منع بنده از هرگونه نظر دادن و حرف زدن در این گروه است. این بهنوعی حذف شدن محسوب میشود. حال این در شرایطی که محمودی با سابقهی طولانی روزنامهنگاریاش، به عنوان روزنامهنگاری در جستوجوی حقیقت، بیشتر کاری که کرده، سرکوب مداوم جریانی بود که به چند تن از دوستانش حمله میکرده. نتیجهای که از وضعیت کانال داستان ایرانی میشود گرفت این است که سانسور حکم مرغ همسایه را دارد و برای بقیه است.
کانال دیگری که این مدت خنثی و عافیت طلبانه دست به رفتاری ضدونقیض میزد کانال آیت دولتشاه بود، یعنی روزشمار ادبی. دولتشاه بهعنوان دبیر این کانال گویی بیشتر از اینکه نگران بازتاب واقعیتها باشد، نگران وضعیت جایزهی ادبی هفت اقلیم بود که خود دبیریاش را به عهده داشت. حال این عاقبت طلبیها در شرایطی است که خود بهتر از هر کسی میداند وضعش در ادبیات و میان اهالی ادبیات چیست، میداند مثلاً امثال همانهایی که امروز میزان شبهای نویسندگان مؤسسهی هفت اقلیم هستند کاری جز مسخره و حقیر کردنش بلد نیستند. با علم به تمام اینها همچنان جایزهاش را برگزار میکند و شب نویسندگان میگیرد و برای خودش دنیایی دارد که همچین بیحال هم نیست. البته آیت دولتشاه به خلاف حسن محمودی سعی نکرد با جانبداری مستقیم از امثال یزدانیخرم و غیره رنگ و بویی قبیلهای بگیرد این هم دلیلی ندارد جز اینکه بگوییم دولتشاه هر چه باشد، جزو آن دسته از ژورنالیستهایی نیست که نویسنده شده باشد. تحصیل کردهی تئاتر و احترامش در ادبیات جداست. ولی اتفاق اساسیای که رسانههای مجازی در گزارشها و بازتابهایشان اعمال کردند عصارهاش را میشود در گزارشی به نام شما تقویم هستید، ما تاریخ در روزنامهی نیامده رفتهی جامعه فردا به قلم آرزو شهبازی خواند. با هم به چند خط از گزارش عنایت میکنیم: «اولین آتشها اتفاقاً از دل رسانههای ادبی وابسته به وزارت ارشاد شلیک میشود. میگویند که خانواده احمد محمود از این اتفاق خبری ندارند؛ خانواده محمود رضایتشان را اعلام میکنند و اولین تیر به سنگ میخورد.»
اول باید گفت خبر آنلاین واقعاً وابسته به وزارت ارشاد است آیا؟ دروغنویسی گزارشنویس را ببیند؟ این هیچی، دروغ این حرف که چند سطر بالاتر معلوم شد. این چه طور ژورنالیسمی هست جز ژورنالیسم جانبدار آن هم وقتی میخواهد صادق باشد؟ روزنامهی جامعهی فردا متأسفانه نیامده کارش تمام شد. گویا تیم خوبی از روزنامهنگاران جمع شده بودند که قرار بود بازتاب واقعیتهای امروز باشند برای فردایی بهتر، ولی به دلایل مالی (شاید مالی) در روزهای ملتهب دیماه سال 1396 بسته شدند و ارادهی اعضای هیئت تحریریه برای بازتاب این خبر باز هم نتوانست خبر را تلختر از اخبار لحظهای دیماه جلوه کند. بسته شدن هر روزنامهای خبری تلخ است ولی بازتاب اخبار جعلی و دروغین را نباید به کسی تذکر داد؟
دراینبین تنها سایت ادبیای که موضعی روشن گرفت، سایت الفیا بود. سایتی که بارها امثال همان مهدی یزدانیخرم آدمها را تهدید کردهاند کار کردن با آن سایت میتواند بایکوت شدن و تلفن جواب ندادنهای بسیار به همراه داشته باشد. سایتی که وابستهاش میدانند به نهادهای امنیتی و احتمالاً همین دفاع هم به حساب نزدیکی این قلم و دستگاههای امنیتی گرفته میشود. سایتی که روزهای اول آمدنش متهم شد به سانسور کردن کتاب بلقیس سلیمانی با مطلبی تحت عنوان غلطهای مارون به قلم محسن باقری شد. سایتی که با نوشتن مطلبی تحت عنوان سندروم رودهی تحقیرپذیربه قلم معید داستان متهم به ادامه دادن راهی شد که کیهان و علی چنگیزی در مقابل کتابِ مبتذلی به نام دستگاه گوارش در پیش گرفته بودند. سایتی که یزدانیخرم، بهش تهمت زده بود که به این قلم پول میدهند تا علیه او مطلب بنویسد و قسم خورده بود از تمام «قدرت و تجربهاش» برای مقابله با این سایت استفاده کند، ولی تمام قدرت و تجربهاش شد همان پست اینستاگرامیاش در تاریخ بیستوهفتم آذر از خودش و طبق معمول قایم شدنش پشت اینوآن؛ این بار با وقاحت تمام پشت سر احمد محمود مخفی شد و آه و نالهای تازه را انداخت که بسیار سوزانتر از آه و نالهی دبیر صوری جایزه احمد محمود بود. مطلبی از سر بدبختی که پای رئیس بنیاد ادبیات ـ مهدی قزلی ـ را هم پیش کشید و باعث شد قزلی زیر مطلب ایشان پاسخگوی تهمتهایش باشد. نکتهی جالب اینجاست: شهریار عباسی که در سلسلهمراتب جایزهی جلال جایگاه پایینتری از مهدی قزلی را اشغال کرده بود، چند کامنت پایینتر از قزلی و سرخود اقدام به پاسخگویی به یزدانیخرم کرده بود. انگار نه انگار که وقتی حکمی برای شما لازم میشود، نیاز است حتماً سلسله مراتب را رعایت کنید. قبل از اینکه به جریان مظلوم نمایی اهالی این جایزهی سرتاسر صوری بپردازم لازم است مروری کلی داشته باشیم به چهار مطلبی که به قلم مسعود دیانی در سایت الفیا منتشر شد.
مطلب اول به نام از گلشیری تا محمود که بیستوچهارم آذر ماه امسال منتشر شد خیلیها را متعجب کرد. انتظار چنین چیزی را نداشتند. مخصوصاً اهالی اهل باندبازی ادبیات بهظاهر مستقل ما انتظار نداشتند ببیند دستی از دست خودشان بالاتر از آستین بیرون آمده و دارد سعی میکند فسادی که آنها با حضورشان در جوایز «خصوصی» را باب کردهاند را بهطور رسمی بررسی و رو کند. آدمها اینقدر تعجب کردند که حتی یکی از همین حضرات داور در کامنتی «ناشناس» دست به بیاحترامی قومی زدند و سعی کردند پای وزیر ارشاد را وسط بکشند.
مطلب دوم تحت عنوان بیست سال منهای یکی اما از مطلب اولی برای اهالی فاسد ترسناکتر بود. چون داشت موضوع را به بالاترین بخش حکومت وصل میکرد، مطلبی که چون یک ابهام داشت، میتوانست اهالی فاسد را به سفسطههای همیشگی بکشاند. ولی سومین مطلب به نام اقامت دائم بودن ویزا این موضوع را یاد اهالی ادبیات انداخت که چطوری پیمان اسماعیلی بیستوسه ساله و یزدانی خرم بیستویک ساله حق دارند دربارهی ادبیات تعیین تکلیف کنند و از همان سن تا امروز در حکم قاضی باقی بمانند. ترسی فراموش نشدنی در اهالی ادبیات افتاد و آنقدر برای پیمان اسماعیلی درد آور بود که در پست ایسنتاگرامیای به تاریخ پنجم دیماه سال 1396، یعنی یک روز بعد از بردن جایزهای که از بیخ و بن اشتباه و غلط است با انتشار از عکسی از خودش که دارد به احمد محمود گل میدهد، سعی کرد پاسخی به مطلب سوم الفیا بدهد، غافل از اینکه هیچکس نگفت آن بزرگداشتی هم که همان سالها در جایزهی تعطیل شدهی منتقدان مطبوعات تقلیدی بوده از بزرگداشتی به مراتب بهتر و پیشرو توسط علیرضا زرگر دبیر جایزهی ادبی مهرگان برای محمود گرفت. این یک طرف کارنامهی ضعیف کاری اسماعیلی کاملاً قابل مقایسهی ادبی با احمد محمود است و هیچدستنویسی از هیچ نویسندهای (ولو داستایفسکی) هم نمیتواند متوسط بودن سطح نویسندگی این امید ادبیات ایران به کوشش جایزهی غیرانسانی چهل را نجات دهد. شاید که در آینده داستانهایی بهتری بنویسد و خارج از باندبازیهای معمول نشر و رفقایش به لیاقتش برسد. مطلب چهارم (و متأسفانه آخر) الفیا به نام آلودهتر از هوای تهران دارد حاکمیت این باند را بر ادبیات ایران باز میکند و این موضوعی است که مطالب را بسیار فراتر از دعوای جایزهداران پیش میبرد. در این مطلب به طرز غمانگیزی میبینیم چطوری در اثر یک سیاست از بالا حکم شده و بهظاهر مستقل، آرام آرام ادبیات از چرخهی درست خودش در دست یک عده روزنامهنگاری میافتد که تصمیم گرفتهاند خودشان را در پوست نویسنده جا بزنند.
تقلیل این مطالب ـ کار اکثریت اهالی ادبیات همین تقلیل دادن است ـ به دعوای جوایز محمود و آل احمد در سطح اول شاید درست باشد، اما اگر بهتر به زیر متن مطالب دقت کنیم، مطالبی که در ظاهر حالت پروندهسازی داشتند، چیزی نبودند جز بیرون کشیدن واقعیت از لابهلای آنچه فقط از روابط فاسد حاکم بر ادبیات داستانی ایران در مطبوعات و سایتها درز کرده بود. حال روشن کردن فساد موجود در میان اشخاصی که آدمها را از سن بیستویک سالگی و بدون داشتن هیچ سابقهی مشخصی داور جایزه میکنند، چه چیز ترسناکی دارد؟ ترسناکیاش در چه حدی است که دست به دامن وزیر و وکیل و دوستها و آشناهای به شدت غیرقابل باور خودشان میشوند و خواهش و تمنا میکنند که مطالب ادامه پیدا نکند؟ چطور است که هر شب سعی میکنند با یک پاتک ظاهری جلوی این مطالب را بگیرند؟ و از آن غریبتر اینکه چطوری داوران فکر میکنند رو شدن فسادشان بهترین فرصت است برای نالیدن از فشارهای دولتی؟
مسعود دیانی در یکی از پستهای اینستاگرامیاش به تاریخ چهار دیماه سال 1396 بعد از اظهار نالهی جایزهداران، قطعهای مشهور از فیلم قیصر را گذاشته بود. قطعهی مشهور به «کریم آب مَنگُل» که در اصل مونولوگی است از دهان بهمن مفید در فیلم مسعود کیمیایی. محتوا صریح است، جایزهداران محترم و داوران عزیز، شما گوش مالی شدید ولی به دیگران میگویید هر جا نشستید بگید ما زدیم و نخوردیم. معلوم نبود و نشد آخر مطالب سایت الفیا قرار است به کجا ختم شود و به چه برسد، همانطوری که عدهی زیادی از نگارندهی همین مطلب هم پرسیدند و میپرسند آخرش با این همه اعتراض به این جماعت میخواهی به کجا برسی؟ سایت الفیا و سردبیر سابقش خود باید جواب این سؤال را بدهند؛ اما جواب نگارندهی این مطلب بسیار واضح است: تا وقتی نقاب از چهرهی این اشخاص برای عموم اهالی ادبیات و حتی مخاطبان عام ادبیات بیفتد. شاید آن روز بشود راحتتر دربارهی فساد و بلایی که سر ادبیات آوردند حرف زد. اعتقاد هم این است که دشمن در 90 درصد موارد در خانه است. در مورد ادبیات باید بگویم صددرصد دشمن در خودِ خانه است. از رفتار قبیلهایشان در همان مجلهی تجربه بگیرید: مجلهای که تبدیل شده به سرمقالههایی مبتذل و عوام زده و جایی که دوستِ نویسندهای برای نویسندهای مینویسد و برای هم نوشابه باز میکنند؛ حتی گاهی میشود که خودِ نویسنده برای خودش مینویسد به نام دیگر (یک بار خودم این کار را کردهام برای معرفی کتابی که کسی معرفیاش نمیکرد). مجلهی تجربهای که مبتذلترین بخشش همان انتخابهای کشکی آخر هر سالش است که بسیار خندهدار است. این فقط بخشی از رفتار قبیلهای دشمنانِ درخانهی ادبیات است. قبیلهگرایی آنها را میشد در همین خیرهی «خاک» که برای سومین سال پیاپی در کتابفروشی ثالث برگزار کردند هم دید. اینها البته در مقابل قبیلهی اعظم آنها یعنی صنف کارگری داستاننویسی تهران هیچ نیست. این دشمنانِ در خانه، چهارگوشهی ادبیات را گرفتهاند و به هیچوجه کوتاه نمیآید. سؤال اینجاست: آیا باید در مقابلشان کوتاه آمد؟ آیا باید سکوت را پذیرفت و سر انداخت به زیر و کار خود کرد؟ این چرندی است که سالهاست دشمنان در خانه، به ما آموختهاند: سرت رو بنداز زیر و کارت رو بکن.
هر کسی هم که شبیه خودشان نباشد میشود: مزدور، آدم واجا (وزارت اطلاعات ج. ا)، امنیتی، از اهالی دادستانی، اصولگرا، مذهبی، ضدآزادی و آزاد اندیشی و هزار انگ دیگر. این دشمنان در خانه با وقاحت این حرفها را میزنند که دیگران بترسند و جرات مخالفت با مافیای آنها نداشته باشند. آنها از این فهم فارغ هستند که بدانند اگر شما به کسی میگویید امنیتی، آن فرد امنیتی اگر دارد فساد شما را رو میکند، قبل از هر چیزی به فکر امنیت جامعهاش است از دست دشمنان در خانه. این فهم را ندارند و از این واژهها برای ایجاد ترس استفاده میکنند ولی وقتی هر کدامشان را در گوشهای گیر میاندازید، آن دیگری را میفروشد. شهسواری، یزدانیخرم را میفروشد، یزدانیخرم شهسواری را. خرید و فروش ادامه دارد ولی جلوی هم که میرسند همه یک لبخند ساختگی بهم تحویل میدهند. این حال و روز دشمنان در خانه است.
دراینبین همیشه بودهاند کامنتگذاران بینام سرزمین غریبِ دنیای مجاز که اتفاقاً برعکس نامهای مستعارشان ـ فرشاد، لیلی ناظران، ملیکا، فاطمه و که و که و که ـ نه تنها غریبهها نیستند بلکه در اکثر اوقات از آشنای بسیار نزدیک این قلم و اهالی ادبیات هستند. این کامنتگذاران عزیز معمولاً بنده را بیمار معرفی میکنند. من بیماریام را میپذیرم از طرف ایشان و برای آنها همیشه آرزوی سلامت میکند، چون میدانم در واقع دارم برای اکثر آدمهایی آرزوی سلامت میکنم که نام حقیقیشان در همین مطلب یا مطالب دیگر آمده است و خواهد آمد. علت هم واضح است. این همه کامنت گذار با یک ادبیات مشخص و محدود در اکثر موارد یک نفر هستند. مسئلهی خاصی نیست؛ فقط اینکه دستش رو شده.
ادبیات و اخلاق ادبی
سال 1391 اختتامیه دومین دورهی جایزهی هفت اقلیم در تالار استاد ناصری خانهی هنرمندان برگزار شد. سالنی که بر طبق آمار حدود بیست صندلی از سالن جلیل شهناز (150 صندلی) که جایزه احمد محمود برگزار شد، بیشتر داشت. آیت دولتشاه برای دعوت آدمها به این جایزه دست به دامن کسی نشد ولی سالنش پر بود. «لبریز نبود» چون آیت دولتشاه شاید هر سال جایزهاش را تجربی برگزار کند ـ آنقدر تجربی که یک سالی این قلم را هم داور مرحلهی اولیه کرد و باعث شد با نخواندن چهار عنوان کتابی که در اختیارم گذاشته بود شرمندهاش شوم و همین تجربی بودن و البته در اکثر موارد داوری از راه دور. (در اکثر سالها داوران این جایزه فقط با امتیازدهی از راه دور به برگزیده انتخاب کردهاند و کمتر پیش آمده شور داشته باشند که همین یکی از حواشی همیشگی جایزهی هفت اقلیم است ـ البته جایزهی هفت اقلیم برای چیزی مهمتر زیر سؤال است.) این مورد را هم اضافه کنم که محمدحسن شهسواری در گشایش مراسم احمد محمود این اختتامیهی هفت اقلیم را بهطور کامل از «تقویم» حذف کرد و گفت آخرین باری که «آنها» دورهم در خانهی هنرمندان «که جای اهالی هنر است» جمع شده بودند، مربوط به دورهی ششم جایزهی گلشیری (زمستان 1385) بوده. دولتشاه در آن روزگار بهظاهر اهل دست به دامن اینوآن شدن نبود و اتفاقاً مراسم رسمی آن سالش پر بود از چهرههای داستاننویس و اهالی ادبیات؛ در مقابل جایزهداران احمد محمود در دو سه شب مانده به جایزه، از تمام قدرت ژورنالیستی و روابط عمومی خودشان برای دعوت هر آدمی که فکرش را میکردند استفاده کردند تا این بار هم به نام احمد محمود و با قدرت پوپولیسم مبتذل، شاگردها و آشناهای ماشاالله دریایشان را به این مراسم فرابخوانند؛ داوری که در کلاسهای درس دانشگاهش پاستیل و خوراکی و خیرات نمره برای دانشجویانش دارد و از آنها «سوگلی» میسازد، سنگ تمام گذاشته بود. البته این کار خارج از رفتار سایر دوستان که به قول شهریار وقفیپور که در مصاحبه با سایت الفیا گفته بود: «نویسندگان و منتقدان دارند به کارمندهای روابط عمومی بدل میشوند و بالعکس، آنکه کارگزارِ روابط عمومی نباشد، به چرخهی ادبی راه نمییابند،» نیست. آنها حالا بیشتر از کارمند بودن و مدرس کارگاه بودن تبدیل شدهاند به روابط عمومی. بالاخره همیشه آدمهایی هستند که دوست دارند دیگرانی باشند که بهشان اساماس دعوت به مراسم بزنند و بعد از مراسم در صف دیدار بایستند تا بابت آن اساماس از آن آدم تشکر کنند. همان طوری که سوگلیهای مثلاً استاد دانشگاه (که سرتا پای مدارک جعلی است) دوست دارند دل استاد را شاد کنند. حال خیلی وارد تحلیل نمیشویم که دعوت هیستریک این همه آدم آن هم به نام احمد محمود که همیشه مزدش را از مخاطبان پروپاقرصش گرفته و میگیرد، چه اهداف منفیای را دنبال میکرد ولی جا دارد فراموش نکنیم نیروی پوپولیسم یکی از مواردی است که میتواند به ابتذال بینجامد که آن را باید به حضور گروه پالت هم برای اجرای بخش لابد جذاب مراسم اضافه کرد.
یکی ایدهای داشت؛ میگفت بیاید فرض کنیم مثلاً همین نویسنده؛ ساعدی، دولتآبادی، محمود و خیلیهای دیگه؛ برای یکی از جلساتشان (قبل از انقلاب) رفتهاند یک خوانندهی پاپِ خالتور دوران خودشان را آوردهاند. چه حسی دارد؟ من اینطوری این گفتهی دوستمان را ترجمه میکنم؛ ابتدا به نقل از صفحهی ویکیپدیای کانون نویسندگان برایتان میآورم: «روز اول اردیبهشت سال ۱۳۴۷ در جلسهی شلوغی در خانهی جلال آلاحمد، بهآذین متنی را که نوشته بود قرائت کرد و پس از بررسی حاضران، با اصلاحات لازم، زیر عنوان "دربارهی یک ضرورت" به تصویب رسید. حاضران پای مرامنامه و اساسنامه را صحه گذاشتند و "کانون نویسندگان ایران" از آن لحظه به بعد، رسماً فعالیت خود را آغاز کرد... اعضای نخستین هیئت دبیران عبارت بودند از: سیمین دانشور محمود اعتمادزاده (بهآذین)، نادر نادرپور، سیاوش کسرایی، داریوش آشوری و اسماعیل خویی (اعضای اصلی)، غلامحسین ساعدی و بهرام بیضایی (اعضای علیالبدل). رئیس کانون، سیمین دانشور؛ سخنگو، نادر نادرپور؛ بازرسان مالی، نادر ابراهیمی و فریدون معزیمقدم؛ صندوقدار، فریدون تنکابنی؛ منشی کانون، اسماعیل نوریعلاء بود.» حال خیال کنید همراه این گزارش آمده بود در جلسهی شلوغی در خانهی جلال آلاحمد با حضور گروه بلک کتس (این گروه از سال 1341 فعال است) و اجرای پرشور این گروه برای دور کردن حضار از کسالت و جذابتر شدن مراسم، کانون نویسندگان ایران از آن لحظه به بعد رسماً فعالیت خود را آغاز کرد. این فقط یکی از شرایط کاریکاتور شدهی وضعیت ادبیات ماست. قبل از ادامهی مطلب فقط بگذارید اشارهی دیگر به آیت دولتشاه و جایزهاش داشته باشم. بدبختی وقتی نیست که شهسواری اینطوری آیت دولتشاه را «تقویم» ادبیات میکند، بدبختی آن جایزه این است که دبیرش برای حفظ رفاقت و رقابت مجبور است «تقویم» درخوری باشد و وقتی در مراسمش از همین دوستان دعوت میکند، مدام با زبانی لرزان ازشان تقدیر و تشکر کند و بزرگوار بشماردشان. این وضعیت هیچ نسبتی با جایزهی هفت اقلیم سال 91 ندارد. البته این و عدم وجود جلسات هماهنگی میان داوران این جایزه، کمترین نقد جایزهای است که با ادعای بچههای دههی شصتی به حیات خودش ادامه میدهد ولی جوایزی که تقسیم میکند برای متولدین زیر 1360 است.
اشاره شد که در جایزهی احمد محمود هیچ خبری از اهالی جایزه گلشیری نبود اما نکتهی جالب اینجاست، دولتآبادی دو کتاب هنوز مجوز نگرفته و محمود فقط یک کتاب بدون مجوز از ارشاد دارد و در مقابل هوشنگ گلشیری جز چند کتاب، بقیهی کتابهایش (که تعدادشان از عدد 1 بیشتر است) هنوز در گیرودار ادارهی کتاب هستند. این به کنار حضور محمود دولتآبادی و خانوادهی احمد محمود در این مراسم جذابیت پنهان دیگری هم دارد. دولتآبادی در تاریخ چهارشنبه بیستوششم مهر سال 1396 به روزنامهی اعتماد گفته بود: «چون در جریان نبودم و آقایان و اشخاص محترمی که این جایزه را راهاندازی کردهاند، نمیشناسم و ازآنجاکه هیچ تماسی هم با من گرفته نشده است، از اظهارنظر معذورم.» جریان بابک اعطا هم قبلتر دربارهاش خواندید. وقتی از ایشان خواستم دراینباره کاری بکنند، گفتند قرار است متنی در صفحهی رسمی کانال تلگرام گلآقا از طرف خانوادهی محمود منتشر شود. متنی که هیچوقت منتشر نشد. خبری از ایشان هم نشد. جز اینکه در بیستوچهار آذر 1396 یعنی دو هفته قبل از جایزه، خبر تور تهرانگردی شخصیتهای تاریخی با محوریت احمد محمود منتشر شد. بماند که چنین توری برای آیدا سرکیسیان که از بانیان جایزهی پرحاشیهی احمد شاملو هم شهریور سال پیش برگزارشده بود. شهسواری ابتدای مراسم گفت از همان روز اول که تصمیم به این کار گرفتند به خانوادهی محمود اطلاع دادند؛ صادقانه بگویم این حرف یعنی اینکه بابک اعطا دروغگویی بیش نیست چون پای تلفن به بنده چیز دیگری گفت. این هم در نوع خودش جالب توجه است.
از تمام اینها که بگذریم تکلیف برگزاری این سقوط ادبی مشخص بود. آنها با دست به دامن شدن اینوآن جلوی مطالب الفیا را گرفتند. هر کسی که شبیه خودشان نبود را سرکوب کردند و مراسمی مبتذل برگزار کردند و بر حقانیت نداشتهی خودشان پافشاری کردند.
یک شب قبل از مراسم اختتامیه این قلم به همراه غلامحسین دولتآبادی اختتامیهای بر این جایزه نوشتیم؛ ما نوشتیم که دوستان حتماً این جایزه را برگزار کنند. آنها هم جایزه را برگزار کردند! نکتهای که باید متوجهش باشیم بسیار واضح است؛ ما نوشته بودیم شما بیاخلاق هستید، شما صلاحیت این کار را ندارید؛ شما امتحانتان را پس دادهاید؛ شما نام محمود را هم عین گلشیری خراب میکنید؛ شما این جایزه را هم عین منتقدان مطبوعات به فساد میکشانید؛ پس برگزارش کنید تا برای ابد سرافکنده باشید. آنها هم برگزار کردند. ما تمام اینها را ثابت کردیم و این فاجعهی ادبیات این روزها است. فاجعهای که هیچ ارادهای برای حلوفصلش نیست. به زبان سادهتر یعنی اینکه میدانیم آنهایی که این کارها را میکنند فاسد، باند باز، مافیا و متأسفانه بیدانش هستند، اما همچنان جلویشان دولا راست میشویم، برایمان «عزیز» هستند و حتی محترم. هر چند شاید در قلبمان میدانیم چه خبر است ولی منفعت نداشتهی شخصیمان است که گاهی نمیگذارد واقعیتها را بگوییم. شاید اگر گاهی قدرت مقابله با منفعتهای شخصیمان را داشتیم امروز ادبیات مستقل پرباری داشتیم؛ نه اینکه صنفی جعلی، استادهایی جعلی با کتابهایی از خود جعلیتر، جوایزی جعلی و بررسهای جعلی بهمان دیکته کنند چی درست است و چی نادرست ولی متأسفانه انگاری باید این درگیریها ادامه یابد و هر سالمان دریغ از پارسال باشد.
گویا هیچوقت، در هیچ روزگاری ما نمیتوانیم مؤخرهای درخور و عاقبتبهخیرانه برای ادبیات بنویسیم. انگار معنی صنف داشتن، امید ادبیات داستانی داشتن، جایزهای به نام بزرگی داشتن، نمیتواند و نخواهد توانست خودش را از واژهای مثل باندبازی و فساد ادبی و مافیا و روشنفکرنمایی جدا کند و ادبیات را به سمت استقلال واقعی خودش پیش ببرد. استقلالی که در دل خودش همان قدری که توانایی شنیدن صدای مخالف خود را دارد، میتواند با شنیدن صداهای گوناگون خودش را اصلاح کند در نزدیک کردن بیشتر و بیشتر خودش با مخاطب تلاش مستمری (و نه مبتذل) انجام دهد. محمدحسن شهسواری به عنوان مجری این مراسم در آخرین بخش از گفتار خودش میگوید: «...رفاقت از حقیقت هم ای بسا مهمتر باشد...» فکر میکنم اگر بخواهیم به سبک آقای دولتآبادی حرفی بزنیم میشود گفت «شما رفیق هستین و ما حقیقت.» و بعد سیل تشویقهایی باشد که از هر طرف میآید. حالا یک بار دیگر از این رفقای جان باید پرسید شما چطور رفیقهایی هستید که همدیگر را مدام به حقیقت میفروشید؟
و اما پایان؛
زندگی را پایانی نیست، فساد و مافیا و باند را پایانی نیست. در روزهایی که این مطالب نوشته میشد، هادی تقیزاده، واکنشی نسبت به مطلبِ مختص مهدی یزدانیخرم نشان داد. ایشان در بخشی از واکنش 200 کلمهای نسبت به تمام حرفها در باب یکی از چند مافیای جوایز ادبی نوشتند «یا یزدانی خرم قطب مؤثر ادبیات است که همهی مشکلات موجود زیر سر اوست یا نیست. اگر هست از بیعرضگی و ناتوانی منتقدینش است که نتوانستهاند بدیلی برایش بیابند و مثل مورچه سواره به گاز گرفتنهای گاهوبیگاه اکتفا کردهاند و اگر نیست من دلیل این همه جاروجنجال را نمیفهمم.» این دل نوشته در کانال تلگرامی داستان ایرانی که قبلاً شرح سانسورگر بودنش رفت منتشر شده.
خب اگر ایشان جاروجنجال را «نمیفهمند» پس جا دارد کمی شیرفهم شوند. ایشان متوجه نیستند یا نشدند یا نمیخواهند شوند که بحث آن بررس نشر نیست، بحث فساد سیستماتیکی است اتفاقاً برای همشهری خراسانی خودشان (محمدحسن شهسواری) هم صدق میکند. فسادی سیستماتیک که سرتاپای این ادبیات را گرفته و ایشان «نمیفهمند» که فساد نیازی به بدیل ندارد. مثلاً یزدانیخرم از نشر چشمه برود که چه شود؟ دوزخ او ماندن در همان شرایط جهنمی است. نیازی نیست جایی برود، او در کانون دوزخ است. کجا بهتر از عمق دوزخ برای آدمی فاسد؟ اشتباه نکنید، وضعیت این دوزخ فقط از آن او نیست. دیگران هم در چنین شرایط به سر میبرند. کمتر و بیشتر. چه نیازی به بدیل هست؟ اگر من و علی چنگیزی و مسعود دیانی و n نفر دیگر «بیعرضه» هستیم و احتمال غریب بهیقین «تقویم» دفترِ خاطرات تاریخی (!) «این اشخاص» شمایی که با حسن شهسواری مشکلداری چی هستی؟ بیعرضه نیستی که نتوانستی جا جای پای این همشهریات بگذاری و فقط وقتت را به مسخره کردن پشت سرش گذراندی؟ این شرایط فقط برای تو نیست، همه همدیگر را مسخره میکنند و این سقوط ادبیات ایران است. اصلاً گور پدر ادبیات و صد البته گور پدر تاریخی که یزدانیخرم برایش کف میزند؛ اخلاق را کجا باختید وقتی در گروهها و جمعها شروع به مسخره کردن «کچلِ سیاهسوختهی خراسانیای» میکنید که همشهریتان است؟ شهسواری باید شرمنده چیزهای زیادی باشد، ولی خداروشکر شرمندهی «پاچهخواری» نیست. این حرفها چه فرقی با سوژهکردن شبانهی شبهروشنفکری دوستان دیگر دارد؟ آنها اینها را آدم حساب نمیکنند و اینها آنها را. چیزی که شما و بسیاری از اهالی ادبیات باید به خاطرش شرمنده باشند این رفتار خالهزنکی است که به جوانتر یاد میدهد عوض «نقد» کردن بیشتر پشت سر آدمها حرف بزنند و همه هم را سوژه کنند (منظورم هم از «نقد» مدل دلنوشتهها/ دوستنوشتهها/ خودنوشتههای مجلهی تجربه و امثالش نیست). این چه تجربهی تاریخیای به همراه میآورد: هیچ. ما قبل از هر چیزی «نقد» را از دست دادهایم؛ چرا؟ چون وقتی به دنیای نقد ادبی هم میخواهید وارد شوید باز میبینید همین اسامی در مقابل شما هستند؛ یزدانیخرم در «مغزش» نه تنها فکر میکند بزرگترین نویسندهی ایران و داور و بررس هستند، بزرگترین منتقد ادبی هم خود را میدانند و همیشه از خودشان و اطرافیان میپرسند «کی را برای نقد بیاوریم؟» تا جواب بشنوند «خودت.» او البته یک مشت از خروارهایی است که توهم دنیای نقد را هم برداشتهاند ولی پای عمل که میرسد میبینیم هیچ اتفاقی نمیافتد.
زندگی را پایانی نیست، فساد و مافیا و باند را پایانی نیست. عمر را پایانی هست اما. در پایان عمر هر فرد، قبیله، جمع، اجتماع، شرکت/مؤسسه/بنگاه یا بهطور کل سیستمی، کارنامهی واقعی رو میشود. آنها که هگل را میشناسند منظور را بهتر میگیرند. اگر چیزی جز چرک و کثافت در کار باشد، خودش را عیان میکند. خیلی از اهالی ادبیات، ممکن است بپرسند، چطور با این میزان از فساد، این اشخاص هر روز بزرگ و بزرگتر میشوند و دیگران کوچک و کوچکتر. دو پاسخ وجود دارد. اول اینکه بزرگی و کوچکی این اشخاص منوط به رو شدن فسادشان نیست. منوط به خواستی بالاتر است که ما در مقابلش حکم «بیصدایان» را داریم. یا اگر نه، آنها منوط به ارادهای از بالا نیستند (که به نظرم هستند) پس ما واقعاً «بیعرضه» هستیم؛ دلیلش امثال همین آقایان و خانمهای کانالدار و مسئولان بخش ادبیات رسانهها و عافیت طلبها و دور همنشینیهای شبانه هستند. در اصل گناه فساد، خودمانیم که چشم میبندیم به روی هر چیزی و مدام همه چیز را سرکوب میکنیم، یا رویش خاک میریزیم و چالش میکنیم. یک روزی باید نبش قبر کرد، همان طوری که مجلهی الفیا این کار را کرد و آیندگان هم این کار را خواهند کرد. یک بار دیگر حرف روزبه روزبهانی را که از قضا هیچ کاری با ادبیات ندارد و عکاس است را مرور کنیم: «کاش جای خونه من، این مملکت یه شلنگ گنده داشت تا هر چی [...] از مناصب و جایگاههای غلط و بیشتر از اندازه و جنبه است میشست و پاک میکرد.»
آقای تقیزاده و امثال ایشان را، اصلاً تمام اهالی ادبیات که خودشان را به هیچ ارگان چپ و راستی نفروختهاند و مأمور مستقیم و غیرمستقیم آنها نیستند را دعوت میکنم جلوی آینه بروند، از خودشان بپرسند این حرف دل چند نفر از آنهاست؟ چند نفر در بینشان هستند که این حرف دل آنها هم هست اما فقط جرئت گفتنش را ندارند؟ حتی کسانی که از طرف هر سازمان به قول دوستان عقیدتی و امنیتی «مأمور به ادبیات» هستند؛ آنها هم جلوی آینه بایستند و همین سؤال را از خودشان بپرسند. ببینید حتی به عنوان مأمور امنیتی خودشان از شرایط «مکان مأموریتشان» راضی هستند؟ دلشان نمیخواست شلنگ دستشان بود و کثافات را میزدودند؟
حقیقت این است؛ ما نباید بعد از این همه تجربهی تاریخی، چنین وضعیتی داشته باشیم، وگرنه خیلی صریح میگویم تمام آن تجربهی تاریخ، تقویمی کهنه و بیمصرف نیست. راستش با نگاه به بلایی که حضرات سر احمد محمود آوردند، سر جریان صنف آوردند، سر جریان آموزش داستاننویسی در این کشور آوردند و در نهایت سر کلیتی که از ادبیات ساختند؛ این قلم خیلی صریح میگوید فرصت تاریخیمان سوخت و شدیم تقویم این روزگار.
مطلب را با ارجاعی به نقاشی «پیروزی مرگ» از پیتر بروگل تمام میکنم. ناقوس مرگ را مردگان مینوازند. چشماندازی نیست، جز نیستی و نابودی و پیروزی مرگ. سگی که بالا سر کودک نشسته. مردمانی که از مرگ میگریزند و مرگی که برای آدمها تور پهن کرده. لشکر مرگ پشت دروازه است. مردگان نیزهایشان را به کمر آدمیان فرو میکنند. به برهوتی که آدمها رویش خون ریختهاند نگاه کنید. صحرای «پُر» خون. راهی برای فرار نیست جز آن گوشهی تصویر که آسمان از شر خون و دود در امان است. خبری از هیچ «روح» جعلیای هم نیست. همه چیز همین وحشتی است که مرگ با خودش آورده. این وضعیتی است که اگر دیرتر به خودمان بیایم فضای ادبیات ما را غیرقابل سکونت میکند. به تابلو «پیروزی مرگ» بیشتر دقت کنید. همین.
و من الله التوفیق