جلال و هر آنچه پس از او میآید
چند پرسش در باب آیندهٔ نویسنده و نویسندگی
آراز بارسقیان
دربارهٔ آل احمد چه میشود گفت که تا به حال نگفتهاند؟ خوب و بد فرقی نمیکند. رنگیننامههای اصلاحطلبان عمری را به بدگویی و ارائهٔ به اصطلاح تضارب آرا دربارهٔ او گذراندند و از این طرف هم که اتوبانی به نام اوست و جایزهای به یادش و الخ. نصف بدگوییها دربارهٔ او در همان رنگیننامهها برای مقابله است با همین اتوبان نمادین این سوی انقلاب؛ برای مقابله با ادبیاتی که «مطلوب»تر است و انگار شاخصتر. به تمام اینها اضافه کنید کامنتگذاران زنبوری شبکههای اجتماعی را که از هر جا و هر کی و هر چه ناامید هستند و ناراحت، با دیدن اولین عکس و تصویری که ناخوشایندشان باشد، هر نوع بیاحترامیای را نثار هر کسی میکنند که بوی «اتوبان» را بدهد. روایتهای تازهتر هم که دیگر هیچ: روشنفکران همهشان خائن به ملت بودند. از نظر کامنتگذارِ زنبوری شبکهٔ مجازی، همین است، از نظر گروههای مختلف داخل حاکمیت هم روشنفکران خائن هستند. منتها روشنفکران اینها و آنها با هم تفاوت بسیار دارد. گاهی آلاحمد کسی است که «مرگ صمد بهرنگی و غلامرضا تختی را گردن شاه انداخت» و به خاطر فلان و فلان «روشنفکری خائن است.» این خود یک گزارهٔ پررنگ است. و کنایه برای آلاحمد این است: کتابی دارد به نام در خدمت و خیانت "روشنفکران".
البته باید دید اصلاً سر چنین واژهای توافقی هست یا نه؟ و راستش ـ راستش، اگر اصلاً چنین واژهای بتواند به شما «یک» تصویر مشخص بدهد، آن وقت روزگار سادهتر میشود؛ یعنی مثلاً وقتی میگویید پرستار یا بقال یا قصاب یا پیتزازنِ ماهر یک تصویر دارید ـ اما وقتی از روشنفکر «نام» برده میشود چه «تصویری» دارید؟ «یک» تصویر مشخص نیست؛ با «تصاویری» مواجه هستید. هنوز سرش دعواست و از آن بدتر و مندرآوردیتر ترکیب واژهٔ «روشنفکرِ ایرانی» است. همه میخواهند باشند و در عین حال نباشند: یک وجه تمایز پر تناقض.
که حرف زدن دربارهٔ این یکی هم تکراری است و حقیقتاً کِسلکننده. شما در یک موقعیت «روشنفکر» هستید، در یک موقعیت دیگر نیستید. این طوری شاید بشود پرستار را هم در یک موقعیت روشنفکر دید. آنچه پنهان است، واژهٔ «روشنگر» است. وقتی فکری روشن میشود، میتواند نوری از خود بتاباند و فرد تابنده میشود روشنگر. روشنگرِ مسائل، روشنگر یک «حقیقت» در یک «موقعیت».
تعارف که نداریم: آدم موفق حسادت برانگیز است. آلاحمد نویسندهای موفق بود و هست. او هم درست عین معبودِ پنهانش یعنی صادق هدایت، یکی از موفقترین و پرفروشترین نویسندگان قرن سیزدهم شمسی ادبیات معاصر ایران است که هیچ ممیزی، هیچ تحلیلی، هیچ نقدی، هیچ اتوبانی، هیچ رنگیننامهای، نمیتواند کتابهایش را به محاق ببرد. او هم در جایگاه خودش یکی دو گلوگاه تاریخی را ازان خود کرد. در واقع یکی دو گلوگاه تاریخی برای خودش ساخت: در میدان، دست به ساخت «کانون نویسندگان ایران» زد و سعی داشت ازش عین خانهٔ خودش دفاع کند. در جهان ادبیات، یک رمان دارد به نام نفرین زمین که ادبیات را همان اندازه به پس و پیش از خودش تبدیل کرده که هدایت با بوف کور. شاید مترجم خوبی نبود، شاید اصلاً دیگران برایش ترجمه میکردند اما به همان سبک و سیاق که هدایت «مسخ» آورد، او هم با مترجمهای دوران همراه شد و چندتا فرانسوی (کامو و سارتر و یونسکو) آورد. تازه آنهایی که میخندند هنوز خبر وحشتناک را نشنیدهاند: دستنوشتههای منتشر نشدهاش اگر روزی روزگاری منتشر شود، خودش یک زمینلغزهٔ دیگر در زمینهٔ شرحاحوالنویسی در ادبیات فارسی است.
از آن طرف هم خب شایعه پراکنی، بدگویی، برخوردهای صلبی و عیبوایرادهای دیگری هم داشته که در نوع خود هر کدام بهانهای برای بدنامی شده. در جامعهٔ ناسالمی که با کمترین شلوغی و بهم ریختن شرایط در نظر کامنتگذار زنبوری شبکهٔ اجتماعی «تهران فتح میشود» و «امان نامه پخش»، امثال آلاحمد که دنبال فرصتی برای تبدیل شکست سال ۳۲ به پیروزی و نشاندن سوسیالیسمی موجود در فردای براندازی رژیم شاهنشاهی بودند، نباید از ابزار منفی و حتی ناسالم استفاده میکردند؟ خب اخلاقمندِ کانتی (که تظاهر کانت دارد و در پستو کار دیگر میکند) میگوید نه، دروغ و شایعهسازی مطلقاً بد است. اینجا که میرسد دیگر «رسانه پیام» نیست. پیام به صورت شکیل و خارج از هر محتوا و زمینهای، «پیام» است: شستهورفته و در اوج صداقت. یعنی نویسنده نباید دروغ بگوید، نباید وجه منفی داشته باشد. نباید عین بقیه باشد. روشنفکر هم ایضاً. حال باید بدانیم این امری است که وجود خارجی ندارد. نه آن زمان داشته و نه الان.
جلال آلاحمد در نهایت خودش شد آینهٔ خودش؛ آینهٔ گلوگاههایی که در آنها حضور داشت (سالهای ۳۰، ۳۱ و ۳۲ و سال ۴۲) و آینهٔ گلوگاههای فکری و ادبیای که خودش ساخت. چرا؟
چون صادق بود؟ نه چون صداقتی متناقض داشت. چون ترسو بود؟ چون رادیکالیسم محافظهکار داشت و راستش ترسو هم بود؛ کسی باور ندارد ولی وقتی پرویز ثابتی پِخَش کرد و تهدید، به قول معروف فلنگ را بست (نه که بگوییم رفت اسالم که به عرفان هایدگری برسد ـ تنهایی او در اسالم برایش بسیار ترسناک بود، آنقدر که بدنش او را جواب کرد). چون بیچاک و دهن بود؟ چون با قدرتمندترین ابزار ادبیات، یعنی زبان طنزِ تلخ به آدمها و موقعیتهای مختلف نسبتهایی میداد که جوابی برایش نداشتند و امروز هم ندارند. چون به قول سیمین دانشور «مرد میدان» بود؟ چون همیشه برای هر چیزی دنبال راهحل عملی در «واقعیت موجود» میگشت و با حقایق آسمانی و زمینی خیلی نسبتی نداشت. چون کینهای بود آن هم از نوع شخصی؟ چون هنوز رفتار درمانی مُد نشده بود. چون سوسیالیست متناقضی بود که همه چیز را از عینک مسائل شخصی میدید؟ شاید چون از آدمیزاد ناامید بود. چون به سیگار اُشنو ویژه و الکل اعتیاد داشت و نمیتوانست آشتیای بین فیزیکِ رو به زوالش و اعتیادش ایجاد کند؟ شاید چون عین هدایت میخواست خودش را بکُشد، ولی رویش نمیشد بگوید قصد خودکشی دارد.
این دو سه مورد آخر که شاید دارد جای بحث بسیار دارد. هر آدمی نیاز به درمان دارد، آدم اهل نوشتن بیشتر از بقیه. چیزی که آلاحمد و خیلیهای دیگر ازش محروم بودند همین درمان بود. هر اعتیادی ریشه در کودکی دارد؛ هر کینهای ریشه در نوع شناختهای رفتاری. در جهانِ آن زمان اینها محروم بودند و معلوم هم نیست اگر چیزی بود، آنها به سراغ درمانش میرفتند یا همین مسیر را انتخاب میکردند. آدمی که به دنبال راهحل عملی در واقعیت موجود باشد، بسیار ایدئالگراتر از هزاران ایدئالگرای خودخوانده است. اینطور آدمها ناامیدیشان حجم بیشتری از جان و عمرشان را میگیرد. به خصوص که در زمینهٔ آلاحمد با یک معضل بزرگ هم مواجه میشویم: فرزند آوری. این خود شکلی از «امید» در او را زنده میتوانست نگاه دارد و از آن طرف مبحث فرهنگیِ «عقیم» بودن که واقعاً در هر فرهنگی چیزی عقب مانده است، به صورت پیدا و پنهان گریبانش را گرفته بود. و بماند که کنایهاش در همین است: عقیمی که این همه میراثخوار داشته باشد (از تدارکاتچی رنگیننامهها تا منِ مثلاً علاقهمند بگیر تا ناشر و چاپچی و برادر و برادرزاده و الخ) خود کنایهای به «بیمزگی و دمدستی بودن» فرهنگ عوامانهای است که از قضا هم هدایت چوبش را میخورد، هم آلاحمد.
اینها یعنی که بله، میدانیم او هم آدمیزاد بود و بی اشتباه نبود و حتی در جایی که فکر میکند از همه جاهای دیگر صادقتر است، میشود بهش نقد وارد کرد ولی همهٔ آدمها چنین هستند و اصلاً اگر او چنین و چُنان نبود که آن رنگیننامهنویسان و این اتوبانیها، به سراغش نمیرفتند، ولو اگر خود این جماعت، همه روی هم نیمی از اُفت و خیز آلاحمد را نداشته باشند: راستش اکثرشان یکی دو درصد از شوروحال/Passion که او داشت را هم ندارند.
شوروحال اینجا میتواند کلیدواژهای مناسب برای ورود به «وضعیت جلال» باشد. وضعیتی که باز هم عدهای زیادی از آن نوشتند. گذشته از مقالات مختلف و مصاحبهها با بازماندگان، کتابها و پایاننامه و فلان و بهمان دربارهاش آنقدر هست که نگو. گاهی آدمهایی از چپ و راست پیدا شدند که سعی کردند خودشان را در وضعیت او قرار دهند؛ از هر دو طرف اسم و آدم زیاد هست ولی به قول معروف رها کنیم بهتر است. این همه نوشته شد و باز حرف تازهای زده نشد. پس هدف از این همه آسمان ریسمان چیست؟
هیچ نوشتهای، برای امروز معنا ندارد. هر نوشتهای برای فردا است. حتی همین نوشته که میخوانید: فردا به دبیر میرسد، پس فردا به سردبیر و اگر برای چاپ برود در فلان روز منتشر میشود و الخ. پس همه چیز برای فرداست. باید پرسید صد سال دیگر آلاحمد کجاست؟ چون در این صد سال که او بوده و خوب هم بوده: بیشتر از یک اتوبان، یک جایزه، یک ویژهنامه، بیشتر از سوژهٔ مجلس «خانوادهٔ مافیای ادبی آمُل» یا بیشتر از هر بدگویی در دهان آدمیزاد ایرانی (که بدگویی میراثی است عالمگیر و انسان را چارهای نیست).
ما که تا صد سال دیگر نیستیم که ببینیم چه میشود، ولی اگر تمدن همین تمدن باشد و شرایط ترقی جهان، همین و بحث میراث فرهنگی انسانی، بحثی ماندگار، آلاحمد و هدایت و گلستان و شاملو و ساعدی هم هستند. ولی «هستنِ» آنها منِ سرگردان را چه کار؟ منی که سوای آنها در این جهان «بودم». منی که سوای آنها به این جهان «پرت» شدم. منی که روزی قلم برداشتم که چیزکی بنویسم و فکری داشتم و دیدم فکر من چندصدبار توسط دیگران آزموده شده پس تنها چیزی که برایم ماند همان بود که بگویم باید به جلو رفت. اما برای جلو رفتن باید چه کرد؟
ما امسال داریم تولد آدمی را جشن میگیریم که صد سالش شد ولی دیگر نیست. هنوز چند صباحی از خشک شدن کفن آن یکی همنسلش یعنی ابراهیم گلستان نگذشته که برعکس آلاحمد صد و یک سال عمر کرد و تا توانست حرف زد. هر چه جلال یادداشت کرد، او در بیست سال آخر حرف زد و میراث خود را به جا گذاشت. چطوری باید از همهٔ اینها جلو رفت و در عین حال «خود» باقی ماند؟ چطور باید شوروحال را برای نوشتن حفظ کرد؟
آینده یعنی سنتزِ تزِ دیروز و آنتیتزِ امروز. نویسنده خودش انتخاب میکند که سنتز کدام تز و آنتیتز باشد و شاید ناخودآگاهترین و سختترین لحظهٔ انتخاب برای هر نویسندهای همین باشد. نویسندهای که حتی در خودآگاهترین شرایط هم باز در مقابل چنین انتخابی ناخودآگاه است چون نیروی دیگری او را پیش میبرد؛ غریزه از درون و از بیرون… لابد تاریخ؛ شاید هم ماتریالیسم تاریخی. چه میدانم؟ شاید هر نیرویی. این به چه معناست؟ به این معنا که باید دربارهٔ آلاحمد حرفهای تکراری بزنیم؟ چیزهایی بگوییم که تکراری است؟ به عبارت دیگر حرفهایی که اگر امروز مداوم تکرارش کنیم (موافق و مخالف در اینجا فرقی ندارد) صد سال دیگر هم تکرارش میکنند، چون بالاخره هر چه باشد و نباشد کار او محدودهٔ مشخصی دارد و مختصات هر چیزی را تا حد معینی میشود گسترش داد و واکاوید و واسازی کرد و بازسازی کرد و هرمنوتیکی خواند و با آرای هایدگر و کانت و سید حسین نصر سنجید و پایاننامه و رساله و کتاب ساخت.
«کار نویسنده» اما اینها نیست. کار نویسنده، همان کار آلاحمد است، همان کار هدایت، همان کار دهخدا و الخ. در فردای پیش رو کار نویسنده یافتن ریشههای خود در ادبیات و تلاش برای سنتز از تز و آنتیتزهای مختلف است. آگاهانه باشد، نتیجه بهتر و اگر غیرآگاهانه باشد، سرگردانی بیشتر. فکر میکنم آلاحمد همیشه میخواسته هدایت باشد. هدایت و یک سری متعلقات دیگر که هنوز دقیق نمیدانم آنتیتزِ چه چیزی را در مقابل هدایت قرار داده. راستش باید گفت از هدایت جلوتر هم زد و این کم دستآوردی نیست. حتی مرگش هم به نوعی خودکشی در پشت پرده بوده و تحقیقات بیشتر و بیشتر نشان میدهد که هیچ فرضیهٔ مبنی بر قتل او از طرف ساواک وجود ندارد. ولو اگر در سالهای آخر تحت نظرات ساواک بود و پرویز ثابتی به اندازهٔ کافی ترسانده بودش.
در ضمن مگر هدایت را به نوعی تَرد اجتماعی نکُشت؟ اینجا آلاحمد را فشار روزافزون اجتماعی کُشت. فشاری که آلاحمد در سال آخر عمر به خاطر نبود خلیل ملکی و وجودِ کانون نویسندگان ایران تحمل کرد، در نوع خودش جسم کم جانش را که زمانی دکتری فرنگی پیشنهاد داده بود یک سال تمام در آسایشگاهی به درمان و خوردن پروتئین و زندگی سلامت بپردازد، از پا در آورد.
پس حتی اینجا هم شباهت است و هم تفاوت. همدان دور است و کردوش نزدیک. در صفحهٔ ویکیپدیا آلاحمد چنین آمده: «روشنفکر سوسیالیست، نویسنده، منتقد ادبی و مترجم ایرانی» و در صفحهٔ هدایت چنین: «نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی». همین «روشنفکر سوسیالیست» و «روشنفکر ایرانی» را شاید بشود نقطهٔ بحث قرار داد (البته اینجا لحظهای چشم میپوشیم که «ایرانی» صرف تابعیت افراد در صفحهٔ ویکیپدیا اطلاق میشود).
اگر با مبنای مارکسیستی آشنا باشید و خسی در میقات یا غربزدگی را بخوانید امکان ندارد به خودتان نگویید با نویسندهای طرف هستید که علیرغم آشنایی کم و بیش، به آنها اعتقاد هم دارد و سعی میکند راهی در جهان سرمایهداری برای رسیدن به آرمانی دور پیدا کند. از طرف دیگر هدایت را دارید که مخالفتهایش با مذهب از یک طرف و عقایدش در باب گیاهخواری و حتی نوعی نگاه باستانگرایانه و عرفانی او را در یک بُعد ایدئالیستی از گذشته برده است. منتها درگیری فردی هدایت با «خود/Self» بسیار زیاد است. آن هم صدقه سری تعلیم و تربیتی ابتدای قرن بیستمیای است که از اروپا به ارث برد. این فرصتی بود که آلاحمد هرگز پیدا نکرد و طور دیگر زیست و طور دیگر با جریانهای جهان آشنا شد. همین از او یک شکل هنرمند ساخت و از هدایت یک شکل دیگر. اما دو شکلی متفاوت آنها یک چیز را ازشان نگرفت: ایرانیت. روشنفکر ایرانی با روشنفکر سوسیالیستِ ایرانی خیلی فرق دارد. فردگرایی هدایت را میشود در بوف کور دید. در تلاش هدایت برای نزدیک شدن به «خود» ولی آلاحمد با اینکه انواع و اقسام اعترافات را دارد، با اینکه کلی یادداشت دارد و هر سفرنامهای شاید شکلی از این اعتراف باشد، اما به «خود» نزدیک نمیشود. رانهاش همان ایگو است و بس. در حالی که هدایت زیاد میشکند. مخصوصاً بعد از بوف کور. سلاح هر دو برای پنهان کردن خودشان پشت چهرهشان چیست؟ هر دو طناز هستند و اتفاقاً طنازی یکی از خصوصیات ادبیات «ایرانی» است.
چرا هر چه پیشتر میرویم، تکرارها بیشتر میشود و به مغزِ حرف نمیرسیم؟ نکتهای که باید بیش از هر چیزی بر آن اخطار کرد، بحث «منفیزدایی» است. بحثی بسیار پیچیده و ظریفی که حتی نمیشود از کسانی که سعی میکنند چهرهای «معمولی» از هنرمند ارائه کنند، انتظار داشت. یعنی حتی گاهی گفتن اینکه او نه فرشته بود و نه دیو، خود نوعی منفیزدایی بسیار پنهان هست. خاندان صادق «خان» هدایت (که معلوم نیست وقتی زنده بود این «خان» کجا بود؟) سالهاست سعی میکنند با ارائه تصویری مثبت از او منفیزدایی وسیعی بکنند. و از طرف دیگر هدایت در مراجع رسمی این سالها شمایل دشمنوار ندارد، بلکه از بیخ و بُن «نیست». آلاحمد هم چون یک شرایط اجتماعی بر وضعیتش حاکم است، باعث شده که آدمها کمتر به فکر منفیزدایی از او بیفتند و اتفاقاً منفیبافی دربارهٔ او را دستاویزی برای به خاک انداختن استدلال حریف کنند.
اما منظور در اینجا چیزی فرای منفیسازی و منفیزدایی سطحی است. اینجا منظورم وقتی است که قرار است دست به درونیسازی تأثیر او بزنیم. کاریکاتور همانی است که سعی میکند عوض درونسازه کردن کسی برونسازیها را رعایت کند. وقتی داریم درونسازه از آدمها میسازیم مشکل بار منفی آنهاست. بار منفیای که فقط وقتی با بارهای منفی خود ما همسو میشود که چیزی از همان جنس در ما وجود داشته باشد و وای به مایی که هیچ بارِ مثبتی نه خودمان داشته باشیم نه از گیرنده به ارث ببریم. کار نویسنده یعنی درونسازه سازی از «تاثیرات تاریخی». مثبت و منفی. همین نویسنده را آدمی ترسناک میکند. بهخصوص در جهانی مثبتسازی شده. در جهانی که هیچ دیالکتیک منفیای نه جا دارد و نه تحمل میشود. پس هر آنچه از اینجا به بعد در پی میآید، هم باید با دیدهٔ شک نگریسته شود هم اینکه تأکید شود که هیچچیز مطمئنی نیست ولی شاید چیزی باشد که آگاهانه دربارهاش صحبت نشده.
اگر فردا یعنی سنتزِ تزِ دیروز و آنتیتزِ امروز؛ پس شاید هویت نویسندهٔ ایرانی برای فردا سنتزی باشد بین تزِ صادق هدایت و آنتیتز جلال آلاحمد. نه اینکه دیگران نباشد و بیارزش. ولی سنتزی که باید سالها قبل برای ادبیات دههٔ شصت رخ میداده، مدتهاست در محاق رفته و شاید یکی از دلایل سرگردانی ادبیات معاصر ما همین باشد. نوعی بیریشگی که از آن رنج میبریم. این بیریشگی منظور ایدهٔ مورد نقدِ «بازگشت به خویشتن» نیست که در جهان امروز معنا و تعابیر دیگری به خود میگیرد. بیریشگی نوعی قطع شدن ماست نسبت به درخت ادبیات ایرانی و در امتداد ادبیات جهان. درختی که شاید به دلیل همین دوری ما بیشتر از هر موقع دیگری خشکیده باشد. اما همچنان هست.
یک نویسنده همیشه سرگردان است، به قول معروف گفتنی «یتیم ابدی» است. میخواهد سنتز فلان و فلان باشد یا کاریکاتور چیزی. این وضعیت فراگیر نویسندههاست در تمام جهان و تمام اعصار. این ربطی به «کار نویسنده» ندارد. کار نویسنده شاید در جهان امروز ما یافتن راهی برای این سنتز باشد. اینجا منظور از سنتز بین هدایت و آلاحمد اصلاً همسرنوشتی با آنها نیست که در نهایت هر آدم همچنان میتواند سرنوشتش را خودش بسازد. بلکه چیز دیگری است: یعنی دریافتهایی مشترک از هر دو ساختن راهی برای خود. راهی که عین راه هر دوی آنها و عین راه هر هنرمندی در نهایت راه شخصی است و میتواند کمی این دنیا را به پیش ببرد. و همانطور که مستحضر هستید، هر سنتزی، خود تزی است که در آینده برابر آنتیتزی قرار میگیرد و مسیر ادامه دارد.
والسلام