نوشتهای از مارک فیشر
مترجم آراز بارسقیان
تابستان امسال به طور جد درصدد دوری از هرگونه درگیری سیاسی بودم. به خاطر کار زیاد خسته شده بودم، دیگر نمیتوانستم فعالیت مولدی داشته باشم، خودم را در حال گردش در شبکههای اجتماعی میدیدم، حس افسردگی و خستگیام داشت زیادتر میشد.
توییتر «چپها» گاهی میتواند منطقهای مأیوسکننده و رقتباری باشد. پیشتر امسال، چندین طوفان توییتری پروپیمان رخ داد، در این طوفانها برخی از شخصیتهایی که به نام چپ میشناسند را محکوم کردند و ازشان خواستند از خودشان دفاع کنند. با اینکه حرف این اشخاص ناخوشایند بوده ولی بدون شک شکلی که به شخصیتشان هتاکی شد و برایشان مزاحمت ایجاد شد پسماندهٔ ناجوری با خود داشت: بوی تعفن وجدان ناراحت و بگیروببندهای اخلاقی. راستش با خجالت باید بگویم دلیلی که دربارهٔ هیچکدام از وقایع صحبت نکردم ترس بود. قلدرها یک طرف دیگر این زمینبازی ایستاده بودند. نمیخواستم توجهشان را به خودم جلب کنم.
در این برخوردها رفتار وحشیانهٔ علنی فراگیری بیشتری داشت و به همین خاطر احتمالاً آدمها را بیشتر از پا میانداخت: فضای بهشدت دل خوری آوری ایجاد میکرد. یکی از این آدمهایی که شرایطش بیشتر از همه باعث دلخوری بود اوون جونز بود. حملات به جونز ـ به جونزی که یکی از مهمترین اشخاصی بوده که در سالهای گذشته آگاهی طبقاتی را در انگلیس ایجاد کرده ـ از دلایلی بود که تا حد زیادی آزرده شدم. اگر این قضیه برای یک چپگرایی رخ میداد که عملاً موفق شده ستیز طبقاتی را به مرکز زندگی بریتانیا بیاورد، چرا کسی میخواهد او را در جریان اصلی رسانهای دنبال کند؟ آیا تنها راهی که میشود از این سوءاستفادهٔ نَمنَمه دوری کرد، ماندن در وضعیتِ حاشیهای است که شما را از همهچیز ناتوان میکند؟
یکی از چیزهای که مرا از این منگیِ افسرده حالی بیرون آورد حضورم در گردهمایی مردم/People’s Assemblyدر ایپسویچ بود. مکانی نزدیک محل زندگیام. گردهمایی مردم همراه بود با همان ریشخندها و بذلهگوییهای معمول. به ما گفتند که این شیرینکاری بیخاصیتی است که در آن چپهای رسانهای، که جونز هم شاملشان میشود، دارند خودشان را بزرگ میکنند تا همچنان [نسبت به ما] در یکی دیگر از وضعیتهای فرهنگ بالا به پایین سلبریتیها قرار بگیرند. آنچه در گردهمایی رخ داد بسیار متفاوت با این کاریکاتوری که تصویر شد بود. نیمهٔ اول جلسه سخنرانان سطح بالا مشغول حرف زدن شدند. پایانش هم همراه بود با یک گفتار پرشور و حال از اوون جونز. در بخش دوم اما شاهد گفتگوی فعالهای طبقهٔ کارگر از تمام سافولک/Suffolk بودیم، اینها داشتند همدیگر را پشتیبانی میکردند، از تجربیات و استراتژیهایشان میگفتند. این مجمع که بسیار دور از نمونههای سلسلهمراتبی چپی بود، نمونهای بود از اینکه چطوری امر عمودی میتواند با امر افقی ترکیب شود: قدرت رسانه و کاریزما میتواند آدمهایی را جلب خود بکند که تا پیش از این در یک دیدار سیاسی دور هم جمع نشده بودند، این جمع بعد از حضور میتواند صحبت کند و استراتژیها را با فعالان فصلی هماهنگ کند. جوی ضدِ نژادپرستی و ضد جنسیتی/anti-sexistبرقرار بود، ولی فضا بهشدت دور از حسِ خستهکنندهٔ گناه و شکی بود که حاکم بر توییترِ چپیها هست؛ [به دور از] حس گناه و شکی که همچون مهای تند و خفقانآور بر آن فضا سایه انداخته است.
بعد نوبت راسل برند/Russell Brandشد. من از طرفداران قدیمی برند هستم ـ او یکی از چندین اسم بزرگِ معدود در کمدی است که این روزها از پسزمینهای کارگری پا به این عرصه گذاشته. در طول چند سال پیش، کمدیهای تلویزیونی حرکتی آرام اما بیامانی نسبت به بورژواسازی خود داشتهاند؛ مهملاتی احمقانهٔ بهشدت شیکی همچون کارهای مایکل مکاینتایر و نمنم ملالتبار موقرانهٔ آدمهای فرصتطلبی که بر صحنه حاکم میشوند.
روزِ قبل از پخش مصاحبهٔ حالا دیگر مشهور برند با جرمی پَکسمَن در برنامهٔ نیوزنایت/Newsnight، نمایش کمدی تک نفرهٔ او را در مجتمع مسیح/Messiah Complex در ایپسویچ دیدم. نمایش بهشدت طرفدارِ مهاجران و کمونیستها بود و ضدِ هموفوبیک/anti-homophobic. پر بود از هوشمندی طبقهٔ کارگر و ترسی هم از ارائهاش نداشت. نسبت به فرهنگ عامیانه هم بسیار غریب بود (هیچ ربطی هم به آدمهای رو ترشِ زاهدِ هویتخواهی نداشت که توسط اخلاقگراها بر «چپ» پساساختارگرا سایه میاندازند). سیاست مالکوم اِکس، چگورا، بهعنوان برچیدن روانگردانهٔ واقعیت موجود: اینطوری کمونیسم را چیزی باحال نشان میدهد، چیزی سکسی و کارگری، نه موعظهگریای که انگشت اتهام بهطرف آدمها میگیرد.
فردا شب، مشخص بود که حضور برند باعث شده بین آدمها جدایی بیفتد. برای بعضی از ما ضربهفنی محکمهپسند پَکسمَن از طرف برند حرکتی اثرگذار بود و شگفت؛ آخرین باری را به خاطر ندارم که یک شخص با پسزمینهٔ طبقهٔ کارگر، فضایی در اختیار داشته تا بتواند اینطور تمامعیار با استفاده از هوش و خرد دست به نابودی یک «بالادستی» طبقاتی بزند. رفتار او، رفتار جانی راتن/Johnny Rotten نبود که به بیل گراندی/Bill Grundy فحش میداد ـ یعنی یک رفتار ضد قهرمانانه نبود که در نهایت کارش تأیید بود عوض اینکه بخواهد کلیشههای طبقاتی را به چالش بکشد. برند قشنگ سر پکسمن را شیره مالید ـ و استفاده از شوخی چیزی بود که برند را از آن اخلاق ملالآور «چپیها» جدا کرد. برند باعث شد آدمها احساس خوبی نسبت به خودشان پیدا کنند؛ درحالیکه اخلاقیکُنهای/moralizing چپ تخصصشان این است که به آدمها حس بَدی بدهد و بههیچوجه خوشحال نمیشوند مگر وقتی طرفِ مقابل با حس گناه و انزجار سر خود را پایین بیندازد.
اخلاقیکُنهای چپ بهسرعت متوجه شدند که داستان دربارهٔ عمل نقضکنندهٔ خارقالعادهٔ نبود که برند در مقابل قواعد بیمزهٔ رسانهٔ جریان اصلی دربارهٔ مفهوم «مباحثه/Debate» انجام داد. حتی مسئله این نبود که انقلابی که او مدعی شده است بالاخره رخ میدهد. (این ادعای آخر را فقط خردهبورژوای نارسیسِ «چپِ» ناشنوا است که میتواند اینطوری بشنود: برند خواسته رهبر انقلاب باشد. این چیزی است که بهسرعت آنها پاسخی از روی انزجار میدهند: «نیازی ندارم یه سلبریتی تازه از راه رسیده رهبر من باشد.») برای اخلاقیکُنها داستانِ مسلط دربارهٔ شرایط شخصی برند است ـ به خصوص تبعیض جنسی/ sexism او. در فضای تبآلودِ مککارتیسمی که توسط اخلاقیکُنهای چپی به غلیان آمده است، اشاراتی که میتواند بوی تبعیض جنسی بدهد به معنی این است که برند تبعیض جنسی را ترجیح میدهد و البته این یعنی او زنستیز/misogynistاست. [اینطوری] بهسرعت و بدون تعارف قضاوت و محاکمهاش میکنند و خلاص.
درست است که برند همچون همهٔ ما میبایست پاسخگوی رفتار و زبانِ مورداستفادهاش باشد. ولی چنین سؤالهایی میبایست در فضای همقطارانه/comradeship و همبستگی مطرح شود، نه اینکه در همان قدم اول در فضای عمومی ـ هر چند وقتی مهدی حسن از برند دربارهٔ تبعیض جنسی سؤال پرسید، او دقیقاً همان شوخیهای سرخوشانهای را از روی فروتنی نشان داد که به طور کامل از چهرههای سنگی کسانی که قضاوتش میکنند دور است. او گفت: «فکر نمیکنم اهل تبعیض جنسی باشم ولی مادربزرگم را یادم میآید، دوستداشتنیترین آدمی بود که میشناختم ولی نژادپرست بود. البته فکر نمیکنم خودش میدانست. نمیدانم آیا دچار عوارض فرهنگی هستم یا نه، این را میدانم که عاشق زبانشناسی طبقهٔ کارگر هستم، چیزهایی مثل «عزیزم» و «پرندهام/bird»، خب اگر زنان خیال میکنند اهل تبعیض جنسی هستم، احتمالاً تو جایگاه بهتری برای قضاوت من هستند. منم سعی میکنم این قضیه را تصحیح کنم.»
مداخلهٔ برند اصلاً برای رسیدن به رهبری نبود؛ برعکس کارش الهامبخش بود، از آدمها میخواست که برای جنگ آماده شوند و من یکی که باید بگویم از او الهام گرفتم. چند ماه پیش اگر بود در مقابل این چپهای شیکِ/PoshLeft اخلاقیکُن ساکت میماندم و میگذاشتم برند را در دادگاه انقلابی/ kangaroo courtsببرند و ترور شخصیت کنند ـ مدارک آنها هم معمولاً از مطبوعات دست راستی میآید، همیشه چیزی از طرف راست برای آنها که بهشان کمک دهد ـ این بار اما آمادهام که با آنها مقابله کنم. پاسخ به برند بهسرعت بهاندازهٔ مقابله با خود پکسمن اهمیت دارد. همانطور که لورا اولدفیلد فورد/ Laura Oldfield Ford اشاره کرد، آن لحظه، لحظهای آشکارگر بود. یکی از چیزهایی که برای من آشکار شد شیوهای بود که در سالهای اخیر بسیاری از «چپهای» خود خوانده مسئلهٔ طبقه را سرکوب کردهاند.
آگاهی طبقاتی شکننده و ناپایدار است. خردهبورژوا جماعت که حاکم بر آکادمی و صنعت فرهنگ است، انواع انحرافات زیرکانه و پیشدستیها را میکند و تا میتواند نمیگذارد این موضوعِ طبقه حتی برای لحظهای مطرح شود و بعد تازه اگر مطرح شد، کاری میکنند طرف مقابل که قضیه را مطرح کرده خیال کند بینزاکتی بدی انجام داده است و از آدابورسوم خارج شده. من سالهاست در رخدادهای ضدسرمایهداری و دست چپی صحبت میکنم ولی بهندرت پیشآمده ـ یا ازم خواستهشده دربارهٔ طبقه در جمع صحبت کنم.
ولی بهمحض اینکه طبقه دوباره سروکلهاش پیدا میشود، محال است آن را نتوانم در تقابل با مسئلهٔ برند نبینم. برند بهسرعت قضاوت شد یا بهتر است بگوییم از طرف حداقل سه مکتبِ سابقاً خصوصی مردم در چپ مورد سؤال قرار گرفت. دیگران به ما گفتند که برند عملاً نمیتواند از طبقهٔ کارگر باشد، چون او حالا یک میلیونر است. این قضیه خطرناک است که چند نفر از «چپ» ها اساساً خود را پشت سؤال پکسمَن بردند. سؤالی که در آن پرسید «چه چیزی به این آدم از طرف طبقهٔ کارگر صلاحیت حرف زدن میدهد؟» یک زنگ خطر دیگر هم هست، زنگ خطری که رنجآور است: آنها فکر میکنند مردم طبقهٔ کارگر میبایست در فقر، تاریکی و ضعف بمانند؛ آنقدر بمانند که «اعتبار/authenticity» خود را از دست بدهند.
یکی برایم پستی که در فیسبوک دربارهٔ برند نوشته بودند را فرستاد. نویسندهاش را نمیشناختم و دلم هم نمیخواهد بشناسم. مهم این بود که آن پست همدل بود با یک مشت افراد متکبر و متفرعن که انگاری ابراز چنین نظراتی را عادی میدانستند درحالیکه همچنان خود را دستِ چپی میدانستند. کُلِ لحن تحکم ترسناکی داشت، گویی معلم مدرسهای دارد به مشق کودکی نمره میدهد یا روانکاوی مشغول ارزیابی بیمار است. بر طبق آن نوشته گویی برند «به طور آشکار و عمیق بیثبات است... یک رابطه بَد یا رد شدن در شغلش کافی است تا دوباره به همان اعتیادش برگردد؛ شاید این بار حتی برگشتش بدتر هم باشد.» هرچند شخص نویسنده مدعی بود خیلی از برند خوشش میآید اما احتمالاً هرگز متوجه نشده که یکی از دلایلی که شاید برند «بیثبات» باشد این است که دچار این حمایت آبروریزانهٔ «ارزیابانه» از طرف «چپهای» بورژوا قرارگرفته است. در ضمن یک نکتهٔ حاشیهای شوکه کننده و درعینحال افشا کننده هم وجود دارد: این فرد هر از گاهی به «دانش ناهمگون و اخمی که جزو خصوصیت لغزشهایش واژهای که به علت دیکتهٔ خودسرانهٔ [برند] است» اشاره میکند. این شخص با بزرگواری میگوید «با اینها هیچ مشکلی ندارد» ـ باید اینجا گفت خوش به حالش! این متن نوشتهای اداری و استعماری نیست که برآمده از تلاش نویسنده برای آموزش زبان انگلیسی در قرن نوزدهم به بعضی از «محلیها» باشد یا نوشته کارِ معلم مدرسهٔ ویکتوریایی در یک موسسهای خصوصی نیست که دارد بورسِ تحصیلی دانشآموزی را شرح میدهد، بلکه نوشتهٔ یک «چپی» در همین چند هفتهٔ گذشته است.
از اینجا باید به چه رسید؟ قبل از هر چیزی ضروری است خصوصیات گفتمانها را متوجه باشیم و میلی که ما را به این گذارِ بیرحمانه و مأیوسکننده کشاند را بشناسیم: بهجایی که طبقه محو شده ولی اخلاقیکنها همهجا هستند، جایی که تنهایی محال است ولی ترس و وحشت همهجا حاضر است ـ و دلیلش هم این نیست که دست راستیها ما را ترساندهاند بلکه دلیلش این است که اجازه دادهایم اشکال بورژوایی ذهنگرایی جنبش ما را آلوده کنند. فکر میکنم دو صورتبندی بر اساس استدلالـزیستمایهای/libidinal-discursive رخ داده که باعث چنین شرایطی شده است. آنها اسم خود را دست چپی میگذارند ولی همانطور که ماجرای برند برایمان روشن کرد ـ انواع و اقسام نشانهها وجود دارد که این چپ ـ چپ بهعنوان عاملی در ستیز طبقاتی ـ همهچیز را در دست داشته ولی از دستش در رفته است.
درونِ قصرِ خونآشامان
اولین صورتبندی چیزی است که اسمش را گذاشتهام قصرِ خونآشامان. قصرِ خونآشامان کارش تخصصی کردن تکثر حس گناه است. منشأ آن نوعی میل به موعظه هست که کارش تکفیر کردن و محکوم کردن است، نوعی میل فضلفروشانهٔ دانشگاهی که دلش میخواهد اولین کسی باشد که اشتباهی را دیده است، میلی هیپستری که دلش میخواهد رُخی در میان جمعیت داشته باشد. خطر در حمله به این قصر خونآشامان این است که به نظر آید آنی که دارد بهش حمله میشود، [شخصی است] علیه نژادپرستی، تبعیض جنسی، ضد همجنسخواهی ـ آنها برای اینکه چنین تفکری را نسبت به فردی که حمله کرده جا بیندازند هر کاری بتوانند میکنند. اما فرای اِبراز مشروع چنین کشمکشهایی، قصر خون آشامان را بهتر از هر چیزی میشود انحراف و اختصاص انرژی بورژوا لیبرالی این جنبشها در نظر گرفت. این قصر لحظهای زاده شد که ستیز را دیگر لازم نبود توسط دستهبندیهای هویتخواهانه/identitarian categories تعریف شود بلکه این کشمکش تبدیل شده به طلب اینکه «هویتها» توسط یک دیگری بزرگی بورژوایی مورد بازشناسی قرار بگیرد.
این مزیتی هست که مسلماً بهعنوان یک مرد سفیدپوست مربوط به بخشی از من است که متوجهٔ جنسیت و نژادم نیست و تجربهای تأملبرانگیز و گویا است که گاهگداری مرا متوجهٔ این نقاط کور میکند. ولی عوض اینکه به دنبال دنیایی باشیم که در آن هر کسی به آزادی از دست دستهبندیهای هویتخواهانه میرسد، قصر خونآشامان به دنبال این است که مردم را به کمپهای هویتی برگرداند، جایی که تا ابد با قواعدی تعریف میشود که قدرت حاکم به آنها دیکته کرده، خودآگاهیشان آنها را از پا میاندازد و با منطقِ اصالتِ نفس/solipsismمنزوی میشوند؛ این منطق میگوید که نمیتوانیم همدیگر را درک کنیم مگر حتماً جزو یک گروه هویتی مشترک باشیم.
متوجهٔ وارونهسازی جادوی شگفتانگیزی شدهام: آنها دارند با یک مکانیسم انکارِ فرافکنانه کوچکترین برخورد و صحبت دربارهٔ طبقه را نفی میکنند و آن را حالا خودبهخود دیگر چیزی میدانند که پایین آورندهٔ اهمیت بحث نژاد و جنسیت است. در واقع مسئله دقیقاً چیزی است عکس چرا که قصر خونآشامان کاملاً فهمی لیبرال از نژاد و جنسیت دارد و [با آن فهم بحثِ] طبقه را مغشوش میکنند. اوایل امسال در تمامی این طوفانهای توییتری بیمعنی و وحشتناک/traumatic دربارهٔ امتیازات، میشد دید که بحثِ اصلی امتیازاتِ طبقاتی کاملاً جایش خالی است. کار آنها همچون همیشه این است که حرف طبقه، جنسیت و نژاد را بر زبان بیاورند ـ ولی حرکتِ بنیادین قصر خونآشامان این است که حرفِ طبقه را از سایر دستهبندیها جدا کنند.
معضل این است که قصر خونآشامان میخواهد این قضیه را حل کند: چطور شما ثروت و قدرت عظیمی در دست دارید درحالیکه خود را یک قربانی، فردی حاشیهای شده و متضاد/متقابل [با نظام] میدانید؟ البته راهحل همانجا وجود دارد ـ راهحل در کلیسای مسیحیت است. اینطوری است که قصر خونآشامان تمامی استراتژیهای دوزخی، ابراز شکنجهٔ روانی و جسمیای که مسیحیها ابداع کردند و نیچه در کتاب تبارشناسی اخلاق شرح داده متوسل میشوند. این روحانیت/ priesthoodوجدانِ بَد، این لانهٔ واعظان دلالان گناه/ guilt-mongers دقیقاً چیزی است که نیچه پیشبینی کرده بود؛ این پیشبینی وقتی رخ داد که متوجه شد چیزی بدتر از مسیحیت در راه است. خب حالا آن از راه رسیده است...
قصر خونآشامان منبع تغذیهٔ خود را انرژی و دلواپسیها و آسیبپذیریهای دانشجویان جوان میداند ولی بیشتر از هر چیزی حیات خود را مدیون تغییر رنجِ گروههای خاص و تبدیل به آن به سرمایهٔ دانشگاهی میداند ـ این گروهها هر چه بیشتر «حاشیهای» شده باشند بهتر هستند. پرسروصداترین اشخاص در قصر خونآشامان آنهایی هستند که در رنج کشیدن دیگران بازار تازهای پیدا کردهاند ـ آنهایی که میتوانند گروهی را پیدا کنند که از بقیه سرکوبشدهتر و تحت انقیادتر از هر گروه دیگری هستند و اینطوری خود را بسیار سریع در میان آن گروهها به درجات بالا برسانند.
اولین قانون قلعهٔ خونآشامان: همهچیز را فردی و خصوصی کنید. در تئوری آنها مدعی هستند نقدی ساختاری باید داشت، در عمل هرگز روی چیزی جز رفتار شخصی تمرکز نمیکنند. بعضی از این تیپهای طبقهٔ کارگری آنقدری که باید در شرایط بد هم بزرگ نشدهاند و میتوانند در مواردی بسیار بیرحمانه برخورد کنند. یادتان باشد که محکوم کردن افراد همیشه مهمتر از توجه به ساختارهای غیرشخصی است. طبقهای که عملاً حاکم است دست به اشاعه ایدئولوژیهای فردگرایانه میزند، درحالیکه گرایش ظاهریاش کنشبهصورت طبقاتی است. (بسیاری از چیزی که ما اسمش را گذاشتهایم «توطئهها» چیزی است که در آن طبقهٔ حاکم دارد اتحاد خودش را نشان میدهد.) قصر خونآشامان بهعنوان عملهٔ فریبخوردهٔ این طبقهٔ حاکم عکس این عمل را انجام میدهد: مدام مشغول حمایت ظاهری از «اتحاد» و «اشتراک» است درحالیکه همیشه طوری عمل میکند که دستهبندیهای فردگرایانه عمل میکنند؛ عملی برمبنای خواست قدرتِ حاکم. چون از ذات این اعضای قصر خونآشامان خردهبورژوا هستند، بهشدت رقابتگرا میشوند ولی این رقابتگرا بودن آنها در رفتارِ منفعل و پرخاشگرانهٔ سرکوبشدهای است که جزو خصوصیات بورژواها است. آنچه آنها را کنار هم حفظ میکند اتحاد نیست بلکه ترس مشترک است ـ ترس از اینکه آنها خود نفر بعدیای هستند که مطرود، بیپناه و محکوم میشوند.
قانون دوم قصر خونآشامان این است: تفکر و کنش را بسیار بسیار دشوار کنید. خبری است سبُکی نیست، خبری هم از شوخی نیست. تعریف شوخی یعنی چیزی که جدی نیست، درست؟ تفکر کردن دشوار است، به خصوص برای آدمهایی با لحن شیک و ابروهای از اخم در هم رفته. جایی که اعتمادبهنفس هست، شک وارد میکنند. میگویند: عجله نکن، باید دربارهٔ این قضیه عمیقتر فکر کنیم. [میگویند] یادتان باشد: داشتن اعتقادات میتواند سرکوبگرانه باشد و ممکن است کار به گولاک (اردوگاه کار شوروی در زمان استالین) کشیده شود.
سومین قانون قصر خونآشامان این است: تا میتوانید گناه را تکثیر دهید. گناه هر چه بیشتر بهتر. مردم باید حس بدی داشته باشند: این نشانه از این است جاذبهٔ چیزهای مختلف را درک کردهاند. اشکالی ندارد که از امتیازات طبقاتی بهرهمند باشد البته اگر نسبت به این امتیازات احساس گناه داشته باشید و دیگران را هم که در سایر طبقات پایینتر قرار دارند به همین نسبت گناهکار کنید. شما خودتان برای آدمهای فقیر کار خیر میکنید دیگر درست هست؟
قانون چهارم قصر خونآشامان این است: همهچیز را اساسی بکن/essentialize. درحالیکه سیالیت هویت، چندگانگی/ pluralityو کثرت/ multiplicity همیشه ادعایی است که از طرف اعضای این قصر میشود ولی دشمن است که میبایست اساسی شود. علت این ادعا از طرف آنها این است که بتوانند پسزمینهٔ ثروت پیوسته، امتیازات یا همگونیهای بورژوایی خود را بپوشانند. ازآنجاییکه امیالی که توسط قصر خونآشامان تصویر میشود در اکثر موارد بخشی از امیال واعظان آن برای تکفیر و محکوم کردن است، میبایست فاصلهٔ زیادی بین خیر و شر برای آنها باشد و باید به شر شکلی اساسی بدهند. متوجهٔ تاکتیکها باشید. فلانی حرفی زد/ رفتار خاصی کرد ـ این حرفها/رفتارها شاید باعث ایجادِ ترنسفوبیا/ [یا حس] سکسیستی یا فلان و فلان شود. تا فلان حرف ایراد ندارد ولی حرکت بعدی است که چیزی را بر هم میزند. فلانی آنوقت میشود یه آدم ترنسفویبک/transphobe یا سکسیست یا فلان و فلان. تمام هویت آن آدمها با یک اشارهٔ غلط یا لغزش زبانی تعریف میشود. وقتی قصر خونآشامان موضوع بگیروببند خود را پیدا کرد، قربانی (که معمولاً پسزمینهٔ طبقهٔ کارگری دارد و هیچ آشنایی با آیین منفعل پرخاشگرِ بورژوایی آشنایی ندارد) بهراحتی میتواند تبدیل به کسی شود که بهسرعت از کوره در میرود، همین باعث میشود آن شخص بیشتر از قبل آدمی مطرود بماند/ و در نهایت هم دچار شیدایی شود.
قانون پنجم آنها این است: همچون یک لیبرال/آزادیخواه فکر کن (چون تو یک لیبرالی). قصر خونآشامان مدام کارش جمعکردن خشمی است از روی واکنشپذیری؛ چیزی که شامل اشارهٔ بیپایان به امری بهشدت عیان است: سرمایه همچون سرمایه رفتار میکند (این خیلی خوب نیست!)، دستگاه سرکوبگر دولتی سرکوبگر است. [پس] ما باید اعتراض کنیم!
نئوآنارشیسم در انگلیس
دومین صورتِ زیستمایهای نئوآنارشیسم است. منظورم از نئوآنارشیستها بههیچوجه آنارشیستها یا سندیکالیستهایی نیست که درگیر امور سازمانیافتهٔ محیط کار هستند ـ نهادهایی مثل فدراسیون همبستگی/Solidarity Federation. منظورم آنهایی است که خود را آنارشیست میدانند ولی درگیر امور سیاسیای فراتر از اعتراضات دانشجویی و اشغال جایی هستند و مشغول کامنتگذاری در توییتر میشوند. همچون مقیمهای قصر خونآشامان، نئوآنارشیستها هم معمولاً دارای پسزمینهٔ طبقاتی خردهبورژوایی هستند، البته اگر از جایی نباشند که طبقهشان حقوق انحصاری بیشتری نداشته باشد.
در ضمن که به طرز چشمگیری جوان هستند: سی سال را تمام نکردهاند یا تازه آن را تمام کردهاند و آنچه جایگاه نئوآنارشیست را تحت تأثیر قرار میدهد یک افق بستهٔ تاریخی است. نئوآنارشیستها چیزی جز رئالیسم کاپیتالیستی را تجربه نکردهاند. وقتی نئوآنارشیستها به آگاهی سیاسی رسیدند حزبِ کارگر وارد پوستهٔ تونی بلری خودش شده بود، کارش این بود که از سازوبرگ نئولیبرالیسم پیروی کند و یک ذره هم عدالت اجتماعی کنار دستش بگذارد تا جنسش جور شود. باید گفت بسیاری از کسانی که به آگاهی سیاسی رسیدند برای همین اواخر بودند، این را میشود از ذوقزدگی پرافادهشان فهمید. ولی معضل نئوآنارشیستها این است که بدون تأمل دارند این لحظهٔ تاریخی را بازتاب میدهند. چنانچه باید بتوانند برای فرار از آن پیشنهادی داشته باشند. آنها فراموش کردهاند یا کلاً از آن بیخبر هستند که حزب کارگر نقش مهمی در ملّی کردن صنایع اصلی داشته و بحث پشتیبانی مالی و خدمات رفاهی سازمان ملّی سلامت/ National Health Service را به عهده داشته است. نئوآنارشیستها دفاعشان این است که «سیاست پارلمانی هرگز نمیتواند چیزی را عوض کند» یا میگویند «حزب کارگر همیشه بیخاصیت بوده است». آن هم در شرایطی است که دارند به تظاهرات علیه سازمان ملی سلامت میروند یا مشغول بازتوییت کردن غرغرهایی نسبت به از بین بردن آن چیزی است که از دولت رفاهی باقیمانده. قانونِ مضرِ عجیبی اینجا وجود دارد: اشکالی ندارد اگر علیه کارِ پارلمان معترض بود ولی درست نیست که وارد پارلمان شد یا به رسانههای عمومی رفت تا تلاشی در جهت مهندسی تغییرات از همانجا انجام داد. رسانهٔ جریان اصلی میبایست تحقیر شود ولی برنامهٔ وقتِ سؤال شبکهٔ بیبیسی را باید تماشا کرد و دربارهاش توی توییتر نق زد. پاکانگاری/Purism تبدیل میشود به جبرگرایی/fatalism؛ بهتر است بههیچوجه درگیر فسادِ رسانهٔ جریان اصلی نشویم، بهتر است بیخاصیت دست به «مقاومت» بزنیم عوض اینکه بخواهیم دستهایمان را در خطر آلوده شدن قرار دهیم.
بر این مبنا اصلاً تعجبآور نیست که شاهد هستیم بسیاری از این نئوآنارشیستها افسرده هستند. این افسردگیِ بدونِ شکل با اضطرابِ زندگی دوران فوقلیسانس تشدید میشود؛ علت این است که آنها هم همچون آدمهای قصر خونآشامان، خانهای راحتِ در دانشگاهها دارند و معمولاً توسط آنهایی که دارند برای مدرک فوقلیسانس درس میخوانند یا بهتازگی درسشان تمام شده افزایش پیدا میکند.
باید چه کرد؟
چرا این دو صورتبندی پیش کشیده شد؟ دلیل اول این است که به آنها اجازه میدهد از طریق سرمایه شکوفا شوند؛ علت هم نفعی است که برای سرمایه دارند. سرمایه کارش ضعیف کردن طبقهٔ کارگر سازمانیافته است. این کار را با تجزیه کردن آگاهی طبقاتی انجام میدهد؛ به طرزی رذیلانه اتحادیههای تجاری را به انقیاد خود درمیآورد درحالیکه مشغول اغوای «خانوادهٔ کارگریِ سختِ کار/hard working families» به این سمت هستند که با منافع بسیار محدودی همراه شوند؛ این عوض این است که کاری کنند آنها به دنبال منافع وسیعتر طبقهٔ خود باشند. ولی چرا سرمایه باید نگران «چپی» باشد که سیاست طبقاتی را جایگزین فردگرایی اخلاقی کرده؟ کاری که بسیار دور از ساختِ اتحاد است و عملاً دارد ترس و احساس ناامنی را منتشر میکند؟
دلیل دوم چیزی است که جودی دین/Jodi Deanنامش را گذاشته سرمایهداری ارتباطات. شاید ممکن بود بتوانیم قصرِ خونآشامان و نئوآنارشیستها را ندید بگیریم؛ البته اگر فضای مجازی سرمایهداری در کار نبود. اخلاقگراهای متدینِ قصر خونآشامان سالهاست بخشی از خصوصیت شکل خاصی از «چپ» بودهاند ـ ولی اگر کسی عضو این کلیسای خاص نباشد، میشود از موعظههای آنها دوری کرد. وجود شبکهٔ اجتماعی یعنی این قضیه دیگر مسئله نیست و محافظت کمی نسبت به آسیبشناسی روانیای وجود دارد که توسط این گفتمانها تکثیر میشود.
خب حال چه میتوانیم بکنیم؟ قبل از هر چیزی ضروری است که هویتخواهی را نفی کنیم و متوجه باشیم که چیزی به نام هویت وجود ندارد، فقط امیال، منافع و یکیسازیها/identificationsوجود دارد. بخشی از اهمیت پروژهٔ تحقیقات فرهنگی بریتانیا/British Cultural Studiesاین است که میبایست در مقابل کسانی که طرفدار ذاتگرایی هویت هستند مقاومت کنیم. این را به شکلی قدرتمند و تکان دهند در اینستالیشن جان آکومفرا/John Akomfrahیه نام گفتگوی ناتمام (که در حال حاضر در گالری تیتِ لندن در نمایش است) و فیلم او پروژهٔ استوارت هال/The Stuart Hall Projectمیتوانیم ببینم. عوض اینکه مردم را در زنجیرههای از پیش موجودِ تساوی/برابری/equivalencesخشک کنیم، هدف باید این باشد که هر نوع شکل از بیان را شکلپذیر/ plastic و موقتی بدانیم. اشکال مختلف بیانی همیشه میتوانند ایجاد شوند. هیچکس اساساً همهچیز نیست/No-one is essentially anything. متأسفانه راست بر این درون یافت بسیار تأثیرگذارتر از چپ عمل میکند. هویتطلبان بورژوایِ چپ میدانند چطوری حس گناه را تکثیر کنند و برنامهٔ تعقیب جادوگران/بگیروببند راه بیندازند ولی نمیدانند چطوری باید چیزی را به کیش دیگر در آورند. اما در نهایت مسئله این نیست. هدف عمومی کردن یک جایگاه چپ نیست یا پیدا کردن طرفدار در میان مردم هم نیست بلکه ماندن در جایگاه برتری نخبگی است ولی حالا با برتری طبقه باعث مضاعف شدن برتری اخلاقی هم شدهاند. «چطور جرأت کردی حرف بزنی؟ ـ این ما هستیم که بهجای آنهایی که رنج میکشند باید صحبت کنیم!»
ولی نفیِ هویتخواهی را فقط میشود با ورود دوبارهٔ بحث طبقه انجام داد. چپِ عاری از طبقه در هستهٔ خود، فقط میتواند یک گروه فشار لیبرال باشد. آگاهی طبقاتی همیشه دوگانه است: این روند نیازمند دانشی موازی است نسبت به چند چیز؛ شکلی که در آن طبقه چهارچوب میگیرد و تمامی تجربیات را شکل میدهد و داشتن معرفتی نسبت به موقعیت خاصی که ما در ساختار طبقه اشغال کردهایم. میبایست یادمان باشد که هدفِ ستیز ما پذیرفته شدن توسط بورژواها یا حتی نابودی خودِ بورژواها هم نیست. این یک ساختار طبقاتی است که باید از بین برود ـ ساختاری که همه را زخمی میکند، حتی آنهایی که از آن سود مادی بردهاند. منافع طبقهٔ کارگر منافع همهٔ ماست؛ منافع بورژواها منافع سرمایه است، منافعی که به نفع هیچکس نیست. ستیز ما میبایست در جهت ساختِ جهانی تازه و شگفتانگیز باشد، نه حفظِ هویتهایی که از طرف سرمایهداری شکل گرفته و از ریخت افتادهاند.
اگر این همچون کاری ممنوعه و دلهرهآور باشد باید بگویم بله همینطور است ولی همین حالا میتوانیم در بسیاری از فعالیتهای از پیش تصور شدهای/prefigurative شرکت کنیم. عملاً چنین فعالیتهایی فرای چیزی از پیش تصور شده میروند ـ آنها چرخهٔ مقبولی ایجاد میکنند، یک پیشگویی معطوف به مقصود که در آن اشکال ذهنیت بورژوایی برچیده میشود و امر عالمگیر تازهای شروع به ساختن خویش میکند. میبایست بیاموزیم و از نو بازآموزیم که چطور همقطاری و اتحاد را ایجاد کنیم و این عوض این است که بخواهیم کارِ سرمایهداری را برایش انجام دهیم؛ کار سرمایه همانا خواستش سوءاستفاده و محکوم کردن همدیگر است. البته این به معنی این نیست که همیشه میبایست با هم توافق داشته باشیم برعکس میبایست شرایط را برای بحث ایجاد کنیم، شرایطی که در آن بدون ترس از حذف و طرد همدیگر به بحث بپردازیم. میبایست بسیار استراتژیک دربارهٔ شکل استفاده از شبکهٔ مجازی فکر کنیم ـ همیشه باید به خاطر بسپاریم که علیرغم ادعای برابری موجود در شبکهٔ اجتماعی از طرف مهندسهای زیستمایهٔ سرمایهداری، این محیط در اصل قلمرو دشمن است و متعهد به بازتولید سرمایه ولی این به معنای عدم توانایی ما برای اشغال این قلمرو و استفادهٔ هدفمند برای تولید آگاهی طبقاتی نیست. میبایست باید از «مناظره/debate» که توسط سرمایهداری ارتباطی ایجاد شده بیرون بجهیم؛ در این روند آنها میخواهند سرمایه به طور بیپایان و با زبانبازی ما را وادار به همکاری کند. باید یادمان نرود که ما درگیر یک ستیز طبقاتی هستیم. هدف این نیست که فعال «باشیم» بلکه میبایست کمک کنیم طبقهٔ کارگر فعال بشود و خودش را دگرگون کند. خارج از قصر خونآشامان هر چیزی ممکن است.