سازمان سیا و ضد کمونیسمِ مکتب فرانکفورت
نوشتهی گابریل راکهیل
آراز بارسقیان
بنیانهای صنعت نظریهی جهانی
نظریهی انتقادی مکتب فرانکفورت به همراه «نظریه فرانسوی» یکی از داغترین کالاهای صنعت نظریهی جهانی بودند. آنها در کنار هم در خدمت منشأ مشترکی هستند که باعث میشود اشکال مُد شدهی نظریهی انتقادی که امروزه بر بازار دانشگاه جهان سرمایهداری حاکم شدهاند، ایجاد شوند. این شامل نظریههای پسااستعماری و استعمارزدایی میشوند و تا نظریهی کویئر و آفروبدبینی [Afro-pessimism] و فرای آنها برود. گرایش مکتب فرانکفورت ازاینرو تاثیری بنیادینی بر روشنفکری جهانی غربی داشته است.
رونشگران نسل اول انستیتوی تحقیقات اجتماعی ـ بهخصوص تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر که تمرکز این مقاله هستند ـ همگی افرادی بزرگ در بحثی هستند که به آن مارکسیسم غربی یا فرهنگی اطلاق میشود. آنهایی که با یورگن هابرماس آشنایی دارند میدانند که او خود را از بحث ماتریالیسم تاریخی در نسل دوم و سوم مکتب فرانکفورت دور کرد. از آن طرف این آثار اولیه معمولاً نمایندهی یک عصر طلایی واقعی از نظریهی انتقادی است، یعنی صحبت وقتی است این نظریه، ولو با یک حالتِ منفعل یا بدبین میخواست ظرفیتی برای سیاستهای رادیکال ایجاد کند. اگر در این پیشفرض اندکی از حقیقت وجود داشت باشد میشود گفت تا جایی باید مکتب اولیه فرانکفورت را با نسلهای بعدش مقایسه کرد و گفت آن نظریه انتقادی از نو دچار دستکاری شده دارد خود را بهعنوان ایدئولوژی رادیکال لیبرال یا حتی صراحتاً لیبرال نشان میدهد.[1]هر چند این نکته برای قیاس باعث میشود سطح بررسی پایین بیاید، همانقدر سطح پایین که انگار کسی بخواهد سیاست را به سیاستِ مورد تدریس در دانشگاه تقلیل دهد. هیچی نباشد اولین نسل از مکتب فرانکفورت عمر خود را در میانهی تحولآمیزترین درگیریهای طبقاتی قرن بیستم گذراند، یعنی وقتی یک جنگ جهانی واقعی روشنفکری بر سر معنا و اهمیت کمونیسم در جریان بود.
برای اینکه خود را درگیر حقههای تاریخ نکنیم یا گرفتار کوته نظری دانشگاههای غربی نشویم، مهم است از نو زمینهی آثار انستیتوی تحقیقات اجتماعی را در رابطه با ستیز طبقاتی بینالمللی تعریف کنیم. یکی از مهمترین خصوصیات این زمینه تلاش ناامیدانه از طرف طبقهی حاکم سرمایهدار حساب میشد؛ یعنی تلاش مدیران حکومتها و ایدئولوژیهای آنها برای اینکه بتوانند چپ را ـ به قول جنگجوی دوران جنگ سرد، یعنی مأمور سازمان سیا توماس بریدن[2]چیزی نشان دهند «همخوان» [با وضع موجود] و در اصل به معنا چپی غیر کمونیستی.[3]همانطور که چرایی وسط بودن پای بریدن و دیگران با جزییات توضیح داده میشود، یک جنبهی ممهم از این درگیری شامل استفاده از پول بنیاد و پولهای گروههایی است که سازمان از آنها پشتیبانی میکنند. مثلاً جایی همچون کنگرهی آزادی فرهنگ (CCF). آنها کارشان تشویق فعالیت ضد کمونیستی بودند و میخواستند چپیها را فریب بدهند تا آنها سعی کنند در مقابل سوسیالیسم واقعاً موجود موضع بگیرند.
هورکهایمر وقتی توی هامبورگ بوده حداقل در یکی از سفرهای گرانقیمتی که توسط CCF تدارک دیده شده بود شرکت داشت.[4]آدورنو در مجلهی Der Monat مطلب منتشر میکرد. مجلهای که بنیانش توسط سازمان سیا گذاشته شده بود. این مجله بزرگترین مجلهی [نقد و] بررسی در اروپا بود و مُدلی شد برای سایر مجلاتی که از طرف سازمان منتشر میشود. مقالات او در دو مجلهی دیگر هم زیر نظر سازمان سیا منتشر میشد: Encounter و Tempo presente. او درعینحال در خانهاش همکار و همقلم در نامهنگاریاش که از عوامل سازمان سیا بود را راه میداد؛ این شخص یکی از مهمترین شخصیتها در مجلهی ضد کمونیستی آلمان یعنی Kulturkampf بود: ملوین لاسکی[5].[6]لاسکی بهعنوان بنیانگذار و سردبیر مجلهی Der Monat و درعینحال یکی از اعضای اصلی کمیتهی راهبردیای که سازمان سیا برای CCF در نظر گرفته بود به آدورنو گفت آمادهی هر نوع همکاری با انستیتوی آنها است؛ این شامل انتشار مقالات و هر نوع نوشتهی دیگری در مجلات زیر دست میشد.[7]آدورنو این پیشنهاد را پذیرفت و برای او چهار متن منتشر نشده فرستاد، این شامل متن هورکهیامر یعنی کسوفِ خِرد (به سال ۱۹۴۹) هم میشود.[8]
همکار همیشگی هورکهایمر اینطوری بود که با شبکههای CCF در آلمان غربی ارتباط نزدیکی برقرار کند و نامش بر یک سندی که تقریباً برای سالهای ۱۹۵۸/۵۹ بود آمد. آنجا برنامهریزی کلی دیده میشد که برای ایجاد یک کمیتهی CCF با اعضایی تماماً آلمانی تشکیل شود.[9]آنچه بعد از مشخص شدن این قضیه در سال ۱۹۶۶آشکار شد، همانا این بود که چنین سازمان پروپاگاندای بینالمللیای هم یک جبههی سازمان سیا بوده و در آن آدورنو همچنان «بخشی از برنامههای توسعهی مرکز پاریس (بنیاد CCF)» بود و این در بخشی که تحت نظارت آمریکا در آلمان بوده بهعنوان «یک کار معمول و عادی» حساب میشده.[10]این فقط نوک کوه یخین قضیه است. این جای تعجبی هم ندارد چرا که آدورنو و هورکهایمر در شبکههای مخفی چپ ضدکمونیستی توانستند به شهرتی جهانی برسند.
دیالکتیک تحلیل محصول نظری
تحلیلی که در پی میآید براساس دیالکتیکی از کلیت جامعه است که کارش ریشه در رسوم نظری ذهنی این دو پدر بنیانگذار نظریه انتقادی دارد و در جهان عینی کشمکش طبقاتی بینالمللی بوده. چیزی که بنا نیست جدایی اختیاری که بسیاری از دانشگاهّای خُرده بورژوایی ناامیدانه در تلاش برای ایجادش هستند را بپذیرد. جدای بین محصول روشنفکری و جهان اجتماعیاقتصادی وسیعتر، یعنی گویی «تفکر» کسی میتواند و باید از زندگیاش «جدا» باشد، درعینحال میبایست از سیستم مادی تولید نظری، گردش و پذیرشی که من اینجا به آن نام دستگاه روشنفکری [intellectual apparatus] میدهم جدا باشد. چنین فرض غیردیالکتیکیای هیچی نباشد کمی بیش از عارضهی یک نگاه ایدئالیستی نسبت به کار نظری است، چیزی که فرض میگیرد که یک قلمرو معنوی و مفهومی وجود دارد که عملکردش کاملاً مجزا از واقعیت مادی و اقتصاد سیاسی دانش است.
این پیشفرضگیری باعث ماندگاری بتوارگی کالای روشنفکری است. همین یعنی بتسازی از محصولات مقدس صنعت نظریه که ما را از قرار دادن آنها در روابط کلی اجتماعی تولید و ستیز طبقاتی دور نگاه میدارد. درعینحال در خدمت منافع کسانی است که گرایش به این دارند که بخشی از یک امتیاز خاص در صنعت جهانی نظریه باشند، خواه «نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت» خواه هر چیز دیگری، چرا که کارش محافظت از تصویر برندِ خود این فرنچایز/امتیاز است (این چیزی است که توسط روابط واقعی تولید اجتماعی دستنخورده باقی میماند). درحالیکه بتواره شدن کالا روشنفکری یک خصوصیت اصلی مصرف در درون صنعت نظریه است، مدیریت تصویر برند همانا نمادِ این محصول است.
برای چنین تحلیل دیالکتیکیای مهم است آدورنو و هورکهایمر را در نظر بگیریم و بستایم. چرا که آنها توانستند عاملیت ذهنی خود را در صورتبندی نقدهای خاصی به سرمایهداری، جامعهی مصرفی و صنعت فرهنگ بسیج کنند. نمیشود این را نفی کرد و من هم صرفاً میخواهم این نقد را درون جهان عینی اجتماع در نظر بگیرم، همین منجر میشود یک سؤال بسیار ساده و عملیای بپرسم که معمولاً در حلقههای آکادمیک کمتر پرسیده میشود: اگر سرمایهداری را بهعنوان تأثیرات منفی در نظر بگیریم، باید در مقابلش چه کنیم؟ هر چه شما به زندگی و کار آنها عمیقتر میشوید، در دل تاریکیای که به عمد توی گفتمان خود راه دادند میگردید، برایتان بیشتر مشخص میشود که واکنش آنها چیست و اینطوری سادهتر میتوانید عملکرد اجتماعی اصلی پروژهی روشنفکری و مشترک آنها را درک کنید. آنها تا حد معینی منتقد سرمایهداری هستند ولی مدام تأکید میکنند که آلترناتیوی وجود ندارد و در نهایت نه باید کاری کرد و نه میشود کاری کرد. همانطور که خواهیم دید از این مهمتر، نقد آنها از خود سرمایهداری است که چیزی بیرنگ در تقابل با مجکومیت مداوم و سازشناپذیر آنها از سوسیالیسم است. برندِ نظریه انتقادی آنها در نهایت منجر به پذیرش نظم سرمایهداری میشود چرا که سوسیالیسم در این قضاوت، چیزی بسیار بدتر در نظر گرفته میشود. نه مانند سایر گفتمانهای مُد که در آکادمیهای سرمایهداری مطرح میشود برعکس آنها نظریه انتقادی را به عنووان چیزی پیشنهاد دادند که میتوانیم منامش را نظریهی ABS بگذاریم: هر چیزی مگر سوسیالیسم [Anything But Socialism].
از این نظر با چیزی تعجببرانگیز طرف نیستیم: آدورنو و هورکهایمر در جهان سرمایهداری بسیار پشتیبانی و تبلیغ شدند. برای اینکه استحکام بیشتری نسبت به چپِ قابل انطباق و ضدکمونیستی داده شود و در تقابل با تهدید سوسیالیسم واقعاً موجود وایستند، چه چیزی بهتر از تاکتیکی که محققانی این چنین مهم را قهرمان کنند، آدمهایی که حتی جزو افراطیترین متفکران مارکسیست قرن بیستم هستند؟ «مارکسیسم» اینجا میتواند بهعنوان یک شکل از نظریهی انتقادی ضدکمونیستی بازتعریف شود، نظریهای که بهصورت مستقیم به کشمکش طبقاتی از پایین متصل نیست بلکه بهصورت آزادانه مشغول نقد تمام اشکال «سلطه» است و در نهایت با کنترل اجتماعی سرمایهداری همسو میشود تا بتواند در مقابل وحشتی که حکومتهای «فاشیستی» قدرتمند سوسیالیست ایجاد میکنند مقاومت کند.
از آنجایی که این ضدکمونیسیم عقبمانده بهطور گستردهای در فرهنگ سرمایهداری تبلیغ شده، این تلاش برای بازتعریف مارکسیسم شاید به شکلی آنی برای برخی از خوانندگان حالت ارتجاعی و متعصبِ اجتماعی نگیرد (منظور شکلی است که در نهایت قرار است جامعهی بورژوازی را نسبت به هر آلترناتیوی بهتر بداند). متأسفانه بخشهای عمدهای از جمعیت در جهان سرمایهداری تلقین میکنند که مجبور هستند وقتی در مقابل سوسیالیسم واقعاً موجود قرار میگیرند دست به واکنش غیرارادی بزنند: یعنی به زانو در آمدن در مقابل بدگویی ناآگاهانه و دور نگاه داشتن خود از تحلیلی دقیق. از آنجایی که تاریخ مادی این پروژهها، با تمام بالا پایینهایش ـ عوض داستانهای اسطورهای ترسناکی که پروپاگانداگران دست به ساخت آن حول یک لولوخورخورهی کمونیستی زدند ـ برای فهم استدلالی که در پی میآید در نظر گرفتن این مهم اساسی است. من به خودم این آزادی را میدهم که خوانند را به به کارهای عمیق و غنی تاریخدانهایی جدی همچون آنی لیکروی ریز، دومینکو لوسوردو، کارلوس مارتینز، مایکل پرنتی، آلبرت شازمنسکی، ژاک پاول و والتر رادنی در میان سایرین ارجاع بدهد.[11]درعینحال خواننده را تشویق میکنم به سراغ یک قیاس کیفی مهم بین سرمایهداری و سوسیالیسمی برود که توسط تحلیلگرانی همچون مینکی لی[12]، ویسنته ناوارو[13]و انستیتوی Tricontinental: Institute for Social Research صورت گرفته.[14]چنین کاری تکفیری برای ایدئولوژی حاکم است؛ دلیل خوبی هم دارد: از نظر علمی دست به تحلیل شواهد میزند، نه اینکه بخواهند بر یکسری کلکهای رنگ و رو رفتهی هُل هُلی خود را وابسته بدارند و از بازتابهای ایدئولوژیای ناآگاهانه پیروی کند. این شکل از کاری تاریخی و ماتریالیستی است، که بخش عمدهای از آن زیر سایهی اشکالِ نظریِ نظریهی انتقادیای میرود که مدام دارد توسط صنعت نظریه جهانی تبلیغ میشود.
روشنفکران در عصر انقلاب و جنگ طبقاتی جهانی
با اینکه دوران اولیهی زندگی آدورنو و هورکهایمر در بستر رخدادهای تاریخی جهان گذشت؛ یعنی انقلاب روسیه و انقلاب نافرجام آلمان، این دو طرفداران محتاطِ بهظاهر مردابی بودند که بهعنوان سیاست تودهای فرض گرفته میشد. درحالیکه علاقهی آنها با این حوادث به اوج خودش رسید، بیش از هر چیزی عاملی روشنفکرانه داشت. هورکهایمر بهصورت حاشیهای خود را درگیر فعالیتهایی کرد که مربوط به شورای جمهوری مونیخ پس از جنگ جهانی اول بود، بهخصوص با پشتیبانی کردن از برخی از افراد شورا. آن هم بعد از اینکه شورا بهصورت بیرحمانهای سرکوب شد. هر چند او ـ که عین حرکتش برای آدورنو هم مصداق قدرتمندری دارد «فاصلهی خود را با رخدادهای آشکار سیاسی زمانه حفظ کرد و بیش از هر چیز خود را وقف دغدغههای شخصیاش کرد.»[15]
موضع طبقاتی آنها از این نظر بسیار دور از بیاهمیتی بود، چرا که موضع آنها و نگاه سیاسی آنها در یک جهان بزرگتر و عینیتر از روابط اجتماعی تولید قرار داشت. هر دوی این نظریهپردازان مکتب فرانکفورت از خانوادهای توانگر بودند. پدر آدورنو یک «تاجر پولدار شراب بود» و هورکهایمر «میلیونری» بود که «چندین کارخانهی نساجی داشت.»[16]آدورنو «هیچ ارتباط شخصی نسبت به زندگی سیاسی سوسیالیستی نداشت» و در تمام عمرش «یک بیزاری نسبت به عضویت رسمی در هر نهاد حزبیای نشان میداد».[17]به همان نسبت هورکهایمر هرگز «عضوی مداوم از حزب طبقهی کارگر نبود.»[18]عین همین مسئله دربارهی سایر شخصیتهایی که در ابتدای مکتب فرانکفورت حضور داشتند صدق میکند: «هیچکدام از افرادی که متعلق به حلقهی هورکهایمر بودند از نظر سیاسی فعالیتی نداشتند؛ هیچ کدام از آنها نه ریشه در مارکسیسم داشتند نه در جنبش کارگری.»[19]
به قول جان آبرومیت، هورکهایمر به دنبال حفظ آن به اصطلاح استقلال نظریه بود و «موضع لنین، لوکاچ و بلشویکها که میگفتند نظریه انتقادی میبایست "ریشه"» در طبقهی کارگر داشته باشد را رد میکرد یا دقیقتر اینکه ریشه در احزاب طبقهی متوسط.[20]او نظریهپردازان انتقادی را تشویق میکرد تا بهعنوان عوامل آزاد روشنفکر عمل کنند نه اینکه بخواهند تحقیقات خود را در طبقهی کارگر بنا نهند. او چنین کاری را با دیدهی تحقیر مینگریست به آن نام «پروپاگاندای تمامیتخواهی» میداد.[21]موضع کلی آدورنو همچون هربرت مارکوزه توسط ماری جوزی لِوالوی[22]این چنین خلاصه میشود: «حزب کارگر که لنین آن را پیشقراول انقلاب اکتبر کرد، نهادی تمرکزگرا و سرکوبگر بود که تصویر جماهیر شوروی را شکل میداد و دیکتاتوری طبقهی کارگر را تبدیل به دیکتاتوری خودش کرد.»[23]
وقتی هورکهایمر مدیریت انستیتوی تحقیقات اجتماعی را در سال ۱۹۳۰به دست گرفت، مباشرتی که داشت بیشتر نشاندهندهی دغدغهاش در زمینهی نظریات فرهنگی و اقتدارگرایانه بود تا اینکه بخواهد به تحلیلهای سنگین ماتریالیستی تاریخی از سرمایهداری، ستیز طبقاتی و امپریالیسم بپردازد. به قول جیلین رُز[24]انستیتو تحت رهبری هورکهایمر «عوض اینکه بخواهد دانشگاه را سیاسی کند، سیاست را دانشگاهی کرد.»[25]این احتمالاً هیچ جایی بیشتر از «سیاست مداوم انستیتو تحت رهبری هورکهایمر» دیده نشد، یعنی جایی که «همچنان مشغول ریاضت بود، نه تنها ریاضت از هر فعالیتی که سیاسی باشد، بلکه از هر تلاش جمعی یا سازمانی برای عمومی کردن موقعیت موجود در آلمان یا پشتیبانی از مهاجران.»[26]با ظهور نازیسم آدورنو سعی کرد به خواب زمستانی برود، فرض گرفت که این رژیم فقط هدفش «بولشویستهای ارتدکس طرفدار شوروی و کمونیستهایی است که توجه سیاسی را به خود جلب کردهاند.» (البته که مسلماً اولین کسانی که وارد اردوگاههای کار شدند همین افراد بودند).[27]او خود را «از نقد آشکار در عموم از نازیسم دور کرد، از نقدِ سیاستگذاریهای آنها برای رسیدن به "قدرت بزرگ".»[28]
نظریه انتقادی به سبک آمریکایی
این ندید گرفتن آشکار برای حضور در سیاست مترقی وقتی تشدید که رهبران انستیتو در اوایل دههی ۱۹۳۰به آمریکا رفتند. مکتب فرانکفورت خود را «با نظم محلی بورژوایی همسو کند، گذشتهی خود را سانسور کرد و کار زمان حالش را طوری تنظیم کرد که به نفع دانشگاههای محلی باشد یا همسو با حساسیتهای شرکتی.»[29]هورکهایمر دست به حذف واژههایی همچون مارکسیسم، انقلاب و کمونیسم از نوشتههایش زد تا با اسپانسرهای آمریکایی خود به تضاد نخورد.[30]در ضمن همانطور که هربرت مارکوزه بعدتر توضیح داد هر شکل از فعالیت سیاسی بهشدت ممنوع بود.[31]هورکهایمر انرژی خود را برای حفظ منابع مالی انستیتو گذاشت که شرکتی و حکومتی بود؛ او حتی یک شرکت روابط عمومی را استخدام کرد تا کار آنها را در آمریکا تبلیغ کند. یک مهاجر از آلمان یعنی برتولت برشت خیلی هم بیراه نگفت وقتی دست به نقد محققان فرانکفورتی زد (و از قول استیوارت جفریز[32]) آنها را چنین خواند: «فواحشی در جستجوی یافتن منابع مالی برای بقا در تبعیدی که توی آمریکا دارند، فروشندگان مهارت و نظراتشان بهعنوان کالایی تا بتوانند پشتیبانی ایدئولوژی مسلط سرکوبگر جامعهی آمریکا را به دست آورند.»[33]البته که آنها از نظر روشنفکری عاملهای آزادی بودند و خود را در محدودهی هیچ نهاد طبقه کارگری نمیدیدند؛ مخصوصاً وقتی که به دنبال دریافت پشتیبانی مالی از طرف شرکتها و حکومت بودند؛ پشتیبانی برای برندِ نظریهی انتقادیای که توانمند عمل میکرد.
دوست نزدیک برشت یعنی والتر بنیامین یکی از محققان فرانکفورت بود و نسبت به بقیهی آنها بیشتر از همه صحبت از مارکسیسم میکرد. او نتوانست به آنها در آمریکا برسد چرا که در سال ۱۹۴۰در مرز بین فرانسه و اسپانیا به طرز دلخراشی خودکشی کرد، آن هم درست یک شب پیش از اینکه به دست نازیها بیفتد. او از ترس خودکشی کرد. از نظر آدورنو او «خود را کشت بعد از اینکه نجات پیدا کرده بود» چرا که «یکی از اعضای پیوستهی انستیتو بود و این را میدانست.»[34]او به قول فیلسوف مشهور «از بودجهای» که برای سفرش داشت «به هیجان آمده بود» و میدانست که «میتواند از نظر مادی بهطور تمام و کمال روی ما حساب کند.»[35]این نسخه از تاریخ که خودکشی بنیامین را یک تصمیم شخصی غیرقابل درک در مقابل وضع موجود نشان میدهد چیزی نیست جز تمرین دروغگویی آن هم به خاطر تبرئهی شخصی و نهادی [مکتب فرانکفورت]؛ این قضیه توسط یک تحقیق پر جزییات که این اواخر توسط اولریخ فرایس[36]منتشر شده نفی میشود. فرایز استدلال میکند نه تنها چهرههای اصلی مکتب فرانکفورت نمیخواستند از نظر اقتصادی به بنیامین کمک کنند تا از دست نازیها فرار کند بلکه آنها یک کارزار وسیع برای لاپوشانی چیزی راه انداختند که باعث میشد فریبکارانه خود را یک سری خیرخواه خَیرِ نشان دهند.
بنیامین پیش از خودکشیاش از نظر اقتصادی وابسته به حقوق واریزی از انستیتو بود. البته محققان این انستیتو از تأثیرات برشت و مارکسیستهای انقلابی بر کار او ناراحت بودند. آدورنو بیتعارف و به دور ناراحتی برشت را با حالت ضدکمونیستیای که به لحنش میداد «وحشی» مینامید؛ این درست وقتی است که دارد برای هورکهایمر توضیح میدهد بنیامین نیاز دارد بهطور «کامل» از زیر تأثیر او رها شود.[37]اصلاً جای تعجب ندارد که بنیامین میترسید حقوقی که دریافت میکرد را از دست بدهد چرا که آدورنو مشغول نقد آثار او بوده و دلش نمیخواست بخشی از مطالعهی او دربارهی شارل بودلر را به سال ۱۹۳۸ منتشر کند.[38]هورکهایمر بهطور آشکار به بنیامین گفته بود میبایست آماده شود تا بتواند منبع درآمد شخصیاش را از سال ۱۹۳۴ به این طرف قطع کند؛ این حرف در شرایطی زده شد که نیروهای فاشیست داشتند به بنیامین نزدیک میشدند. هورکهایمر مدعی شده بود که «متأسفانه دستهایش بسته است»؛ این صحبت وقتی است که حاضر نشده بود پول بلیت سفر ایمن بنیامین با یک کشتی بخار را به آمریکا بدهد. بلیتی که قیمتش کمتر از ۲۰۰دلار بوده.[39]این تقریباً «یک ماه بعد از انتقال ۵۰ هعزار دلار اضافه به یکی از حسابهایی بود که اختصاصی در اختیارش قرار داشت». تراکنشی که «برای دومین بار در طول هشت ماه صورت میگرفت» و توانسته بود که ۵۰ هزار دلار اضافی را به آن حساب بفرستد (که مجموعهاش میشود یک میلیون دلار سال ۲۰۲۲).[40]در جولای سال ۱۹۳۹ فردریک پولاک هم برای انستیتو از شخص فلیکس ویل ۱۳۰هزار دلار پول گرفته بود. ویل فرزند یک میلیونر سرمایهدار بود که سودش را از یک شرکت تجاری گندم در آرژانتین به دست میآورد؛ کارش معاملهی ملک و تجارت گوشت بوده و پول مکتب فرانکفورت را تأمین میکرده.
چیزی که اینجا جایش خالی بوده ارادهی سیاسی بوده نه پول. در واقع فرایز با رولف ویگرشائوس[41]موافق است که تصمیم بیرحمانهی هورکهایمر برای رها کردن بنیامین بخشی از یک الگوی وسیعتری است که براساسش مدیران مکتب «بهصورت نظاممند تبلور اهداف خصوصی زندگیشان را ارجح بر منافع همه میدانستند» درحالیکه داشتند ظاهر کاذبی را تبلیغ میکردند: «افرادی بهشدت متعهد به کسانی که از طرف رژیم نازیها تحت تعقیب هستند.»[42]گویی این کار آخرین میخ به تابوت بنیامین بوده، دارایی ادبی او بعدتر به شکل آشکارتر از عناصر مارکسیستی زدوده شده. این را هلمون هاینبوتل[43]میگوید: «هر کاری که آدورنو روی کارهای بنیامین کرد، آن جنبهی ماتریالیست مارکسیستیاش زدوده باقی میماند. [...] کارها بهصورت بازتفسیر ارائه میدهد، چیزی که در آنها نامهنگاریهای باقی ماندهی جنجالبرانگیز از طرف نگاه او تحمیل میشد، اینجا هم اِعمال شده.»[44]
تاد کرونان استدلال میکند که یک چرخش آشکار در گرایش کلی مکتب فرانکفورت حوالی سال ۱۹۴۰رخ داد ـ یعنی همان سالی که پولاک «سرمایهداری حکومتی» را نوشت و آنجا بود که مکتب بهطور عمده خود را از تحلیل طبقاتی دور کرد و به سراغ اهمیت دادن به نژاد، فرهنگ و هویت کرد. آدورنو همان سال به هورکهایمر نوشت: «معمولاً به نظر میآید هر چیزی که از منظر طبقهی کارگر میدیدم امروز با قدرتِ تمام بر یهودیهای سوار کردند.»[45]از نظر کرونان، آدورنو و هورکهایمر «امکانی از دل مارکسیسم گشودند که طبقه را بهعنوان مسئلهی قدرت و سلطه ببیند نه اقتصادی (یهودیها از نظر استثمرا اقتصادی یک دستهبندی مشخص تعریف نمیشود). و وقتی چنین امکانی ممکن شد، این قضیه بهطور عمده تبدیل به حالتِ مسلط تحلیل چپ شد.»[46]به عبارت دیگر نظریهپردازان فرانکفورتی کمک کردند شرایط برای دور شدن عمده از تحلیل ماتریالیست تاریخی که ریشه در اقتصاد سیاسی داشت محیا شود و به سمت فرهنگگرایی و سیاستهای هویتی بروند، چیزی که با عصر نئولیبرالیسم دچار همآمیختگی شد.
این قضیه وقتی بیشتر از همیشه آشکار میشود که در سالهای ۱۹۴۴تا ۴۵ انستیتو شروع کرد به یک مطالعهی عظیم تحت عنوان «ضدیهودیت در کارگریِ آمریکایی/Anti-Semitism in American Labor». تحقیقی که تحت نظارت پولاک صورت گرفت. فاشیسم به مدد پتشیبانی وسیع مالی طبقهی سرمایهدار به قدرت رسید و همچنان در سرتاسر جهان توی مسیر جنگ قرار داشت. اما محققان فرانکفورت استخدام شدند تا تحقیقات خود را بر یهودی ستیز کارگران آمریکایی متمرکز کنند نه تحقیق بر تأمینکنندگان مالی سرمایهدارِ فاشیسم یا خود نازیهایی که داشتند علیه شوروی میجنگیدند. آنها به این نتیجهگیری شگرف رسیدند که اتحادیههایی که زیر نظر «کمونیستها» اداره میشود بدترین اتحادیههای ممکن است و ازاینرو آنها گرایشهای «فاشیستی» دارند: «اعضای این اتحادیهها کمتر کمونیست و بیشتر فاشیست هستند.»[47]مطالعهی مورد نظر هزینهاش از طرف کمیتهی کارگری یهودی (Jewish Labor Committee یا JLC) پرداخت شد. یکی از رهبران این کمیته به نام دیوید دوبینسکی ارتباطات بسیاری با سازمان سیا داشت و با ماموران آنها، افرادی همچون جی لاوِستون و اروینگ براون ارتباط داشت و یک کارزار وسیع برای به دست گرفتن کارِ سازمانیافته انجام دادند و کمونیستها را از آنجا تسویه کردند.[48]مکتب فرانکفورت وقتی اتحادیههای کمونیستی را بهعنوان جاهای ضدیهود و حتی «فاشیست» معرفی کرد به نظر میرسید که توانسته یک توجیح ایدئولوژیک برای از بین بردن جنبش کارگری کمونیستی ایجاد کند.
بعضیها شاید همکاری انستیتو با مسئولان آمریکایی و خودسانسوری در زمینهی ضدکمونیسم را توجیح شده بدانند و گاهی حتی گرایشهای فلسفهی فاشیستی نخبگان قدرت آمریکایی را حاصل کار آنها بدانند. تازه اگر نخواهیم آنها را مسئول قوانین و احکام وضع شده دربارهی بیگانگان ندانیم.[49]در واقع براساس بررسی دقیقی که از تاریخ و فعالیتهای انستیتو شد، معلوم شد در ۲۱ژاویهی ۱۹۴۴ توسط افبیآی تعدادی مأمور مخفی به مدت ده سال برای اعضای محقق گمارده شدند تا مبادا آنها در جبهههای کمونیستها فعالیتی داشته باشند.[50]یکی از ماموران مخفی همکاران نزدیک انستیتو بود: یعنی کار ویتفوگل[51]، تعداد دیگری از همکاران و حتی همسایههای آنها هم چنین بودند. افبیآی هیچ رفتار مشکوکی پیدا نکرد، افسرانش از طرف جاسوسهایشان اطمینان یافتند که اتفاقی در جریان نیست (این جاسوسان حتی گاهی از نظر شخصی هم به محققان مکتب نزدیک بودند). این ماموران برای بالادستیهایشان توضیح دادند که نظریهپردازان انتقادی «باور دارند از نظر اهداف و تاکتیک بین هیتلر و استالین تفاوتی نیست.»[52]مسلماً همانطور که خواهیم دید این نظر در نوشتههای آنها به هنگام جایگیریشان در آلمان غربی هم دیده میشود، یعنی زمانی که دیگر تحت نظرات افبیآی نیستند و امکان بالقوهی بازداشت یا تبعید ندارند.
بدگویی از شرق، دفاع از غرب (آن هم وقتی حقوقشان از همان غرب است)
در سالهای ۱۹۴۹تا ۵۰ شخصیتهای روشنفکری اصلی مکتب انستیتو را به آلمان غربی برگرداندند. آنجا تبدیل به یکی از مراکز جنگ جهانی روشنفکری علیه کمونیسم شد. پری اندرسون مینویسد: «در این نزاغ که حزب کمونیستِ آلمان (KPD) منع از فعالیت بود و حزب سوسیال دموکرات آلمان (SPD) بهطور رسمی هر ارتباطی را با مارکسیسم رد کرده بود، سیاستزدایی از انستیتو کامل شد.»[53]فقط اینجا یورگن هابرماس است که هر از گاهی در سالهای اولیه آدورنو و هورکهایمر را به چپ نسبت میداد و او کسی بود که میگفت هورکهایمر «اپورتونیستِ همساز شوندهای بود که در تقابل با سنتِ انتقادی قرار داشت.»[54]مسلماً هورکهایمر همچنان سانسورِ کارهای انستیتو را به عهده داشت، نمیخواست دو مقاله از هابرماس که نقدی برای دموکراسی لیبرال بود و صحبت از «انقلاب» میکرد را منتشر کند، مقالاتی که جرات کرده بودند امکانِ رهایی از «شاکلههای جامعهی برژوازی» را مطرح کنند.[55]او در نامهای خصوصی با صراحت به آدورنو میگوید که «ممکن نیست که بشود این طور گزارش تحقیقات را پذیرفت، مخصوصاً برای انستیتویی که بنیان خود را براساس هزینههای عمومی دریافت میکند و بعد دست به نقد همان شاکلهها زد.»[56]این به نظر یک پذیرش صریح است که میگوید بنیان اقتصادی مکتب فرانکفورت نیروی پیشبرندهی ایدئولوژیاش یا حداقل نیروی پیشبرندهی گفتمان عمومیاش است.
اینجاست که مهم است یادآور شویم پنج نفر از هشت عضو حلقهی هورکهایمر همه تحلیلگران و پروپاگانداچیان دولت آمریکا و امنیت ملی آن بودند، چیزی که «نفع وسیعی در امتداد وفاداری مکتب فرانکفورت داشته چرا که تعدادی از اعضایش داشتند روی یک سری پروژههای حساس دولتی کار میکردند.»[57]درحالیکه هورکهایمر و آدورنو جزو آنان نبودند، از آنجایی که آنها پشتیبانی بیشتری از انستیتو میگرفتند، آدورنو ببهعنوان دو نفر از مهاجران اصلی این انستیتو به آمریکا برای دفتر تحقیقات رادیو زیر نظر پل لازارسفِلد[58]کار میکرد. او یکی از «[افرادی بود که] ضمیمهی عملی برنامههای جنگ روانی دولت» را میچید.[59]این مرکز برای مطالعات ارتباطاتی هزینهای ۶۷هزار دلاری از بنیان راکفلر گرفت و ارتباط بسیار نزدیک کاری با ادارهی امنیت ملی آمریکا داشت (دولت ۷۵ درصد از بودجهی سالانهاش برای آنجا خرج میشد). بنیان راکفلر هزینهی اولین بازگشتِ هورکهایمر به آلمان را در آوریل ۱۹۴۸پرداخت کرد، این صحبت وقتی است که او مهمان تدریس در دانشگاه فرانکفورت شد.
این را فراموش نکنیم که خانوادهی راکفلرها یکی از بزرگترین خاندانهای گانگستری در سرمایهداری آمریکایی هستند و آنها از بنیان خود به یک خانهی امن مالیاتی استفاده میکنند تا بتوانند میزان مشخصی از ثروت دزدیده شده یک جا گرد آورند و «در فساد فعالیتهای روشنفکری و فرهنگی» به کار بیندازند.[60]آنها در دورانی که پشتیبان مالی مکتب فرانکفورت بودند، بهصورت مستقیمتر در مسائل امنیت ملی دخالت داشتند. نلسون راکفلر بعد از اینکه بهعنوان مدیر دفتر هماهنگیهای روابط بینا آمریکایی (یک آژانس پروپاگاندای دولتی که شبیه دفتر خدمات استراتژیک و سازمان سیا بود) در سال ۱۹۵۴ «مسئول "فوق هماهنگیهای" عملیات اطلاعاتی مخفی، بهعنوان دستیار ویژهی رئیسجمهور در استراتژی جنگ سرد شد.»[61]درعینحال اجازه داد فاندِ راکفلر بهعنوان مجرایی برای پول سازمان سیا عمل کند. درست به مانند بسیاری از بنیانهای سرمایهداری دیگر که تاریخ طولانیای در زمینهی همکاری نزدیک با کمپانی داشتند (این قضیه توسط گزارش کمیتهی کلیسا[62]و سایر منابع تأیید شد).
تمام این موارد مرتبط با طبقهی سرمایهداری حاکم و امپراطوری آمریکا اصلاً جای شک نیست که دولت آمریکا در سال ۱۹۵۰ پشتیبان برگشتن انستیتو به آلمان غربی شد؛ آن هم با یک کمک هزینهی چشمگیر: ۴۳۵ هزار مارک (معادل ۱۰۳۶۹۵ هزار دلار و برابر با ۱۱۹۵۹۲۶ دلار در سال ۲۰۲۲).[63]این کمک هزینهها تحت مدیریت جان مککولی کمیسر عالی رتبه آمریکا در آلمان به آنها ارائه میشد. مککلوی یکی از اعضای اصلی نخبگان حاضر در قدرتِ آمریکا بود. کسی که بهعنوان یک کارشناس حقوقی و بانکدار برای شرکتهای بزرگ نفتی و شرکت دارویی اییگه فاربن[64]بود و توانست عفو و تخفیفهای بسیاری برای جنایتکاران جنگی آلمانی بگیرد. بعد از اینکه بهعنوان ییکی از معماران امنیت ملی در طول جنگ جهانی دوم کارش را انجام داد در یک حرکت کاری که فقط نشان از رابطهی نزدیکِ بین دولت در سایه و طبقهی حاکم سرمایهداری بود، رئیس بانک چِیس منهتن، مشاور روابط خارجی و و بنیاد فورد شد. به علاوهی حمایتهای مالیای که از طرف مککلوی انجام میشد، انستیتو به موازات از حامیان مالی خصوصی، جامعهی تحقیقات اجتماعی و شهرداری فرانکفورت پول دریافت میکرد. در سال ۱۹۵۴ حتی یک قرارداد تحقیقی با شرکت صنعتی مانیسمان[65]امضا کرد که «یکی از اعضای اصلی لیگِ ضد بلشویک بود و پشتیبانی مالی از حزب نازی داشت.»[66]در طول جنگ جهانی دوم مانیسمان از کارگران برده استفاده میکرد و رئیس هییت مدیرهاش ویلهلم زانگِن نازی بود. یعنی رهبر اقتصادی رایش سوم.[67]قرارداد پساجنگِ با این کمپانی در زمینهی مطالعهی جامعهشناختی نظرات کارگران بود. دلالتهای عیان این مطالعه در این زمینهی بود که بتواند به مدیریت کمک کند تا جلوی سازماندهی سوسیالیستها را بگیرد.
احتمالاً یکی از روشنترین توضیحاتی که میگوید چرا دولتهای سرمایهداری و شرکتسالاری از آنها پشتیبانی میکردند را میشود از دهان شپارد استون[68]شنید. باید در نظر بگیریم استون پیشتر زمینهی کاری در اطلاعات نظامی و روزنامهنگاری داشته و بعد تبدیل به مدیر روابط بینالملل بنیاد فورد شده، جایی که همکاری نزدیکی با سازمان سیا در زمینهی تأمین مالی پروژههای مالی در سرتاسر جهان داشته (استون حتی دورهای رئیس انجمن بینالمللی آزادی فرهنگی[69]شده بود، این نام تازهای بود که کنگرهی آزادی فرهنگ گرفته بود تا بتواند بعد از لو رفتن ارتباط ریشهای آن با سازمان سیا، از نو احیا شود.) وقتی استون رئیس روابط عمومی کمیسیون عالی آلمانِ اشغالی در اواخر دههی ۱۹۴۰شده بود، یک یادداشت شخصی به وزارت امور خارجهی آمریکا فرستاد تا آنها را تشویق کند پاسپورت آدورنو را تمدید کنند: «انستیتوی فرانکفورت دارد کمک میکند رهبران آلمانی چیزهایی دربارهی تکنیکهای دموکراتیک بیاموزند. باور دارم مهم است برای اهداف کلی دموکراتیکمان در آلمان باید چنین افرادی همچون پروفسور آدورنو، فرصت کار در آن کشور را داشته باشند.»[70]انستیتو کار ایدئولوژیکی را میکرد که حکومت آمریکا و طبقهی حاکم سرمایهداری میخواستند و پشتیبانش بودند.
همراه شدن و حتی فراتر رفتن از همسازی دیکتههای ایدئولوژیک در جهتِ «شالودهی جامعهای» که هزینههای انستیتو را میداد، باعث شد که هورکهایمر بهصورت آشکار پشتیبانی کامل خود را از دولت دست نشاندهی ضد کمونیست آمریکایی در آلمان غربی اعلام کند. دولتی که سرویسهای اطلاعاتی آن با نازیهای سابق همراه شده بودند و درعینحال داشتند پروژهی مقتدرانهای را در ویتنام دنبال میکردند (پروژهای که از نظر هورکهایمر برای جلوگیری کردن از چینیها الزامی است).[71]او که در یکی از خانههای آمریکایی [Amerika-Häuser] در آلمان سخنرانی میکرد، بهطور رسمی در ماه می ۱۹۶۷مدعی شد که «توی آمریکا وقتی ادارهی جنگی ضروری باشد ـ و حالا خوب گوش کنید [...] مسئلهی اینجا دیگر دفاع از سرزمین اصلی نیست، بلکه از اساس مسئلهی دفاع از قانون اساسی و دفاع از حقوق انسانی است.»[72]این خانهها در آلمان در واقع مقرهای پروپاگاندا برای جنگ فرهنگی ضدکمونیستی بودند. کائن بزرگ معبد نظریهی انتقادی اینجا بناست کشوری را توصیف کند که براساس یک کلونی مهاجرانی شکل گرفته که کشتار نسلکشانهی مردمان بومی آنجا بهطور نامحسوس همراه شده با توسعهی یک پروژهی امپریالیستی که رد پای خونینی از خود به جای گذاشت است ـ این گفته را مارتین لوتر کینگ در آوریل سال ۱۹۶۷بیان کرد. این ردِ خون بر تاریخ جهان مدرن باقی مانده. (این شامل ۳۷دخالت نظامی و سازمان سیا پس از جنگ جهانی دوم تا ۱۹۶۷میشود. این یعنی وقتی او این ادعای ننگآور را از طریق یکی از بسترهای پروپاگاندای آمریکایی اعلام کرد.)[73]
با اینکه آدورنو معمولاً خود را غرق سیاست خُرده بورژوازیای میکرد که از دلش یک انفعال کامل استخراج میشد، هیچ حرفی رسمیای دربارهی رخدادهای اصلی سیاسی نمیزد، چند اظهارنظری هم که کرد بهشدت انفعالی بود. برای مثال در سال ۱۹۵۶او با هورکهایمر مقالهای نوشت که دست به دفاع اشغال امپریالیستی مصر توسط اسرائیل، بریتانیا و فرانسه میکرد. اشغالی که هدفش به دست گرفتن کانال سوئز و سرنگونی حکومت ناصر بود (عملی که توسط سازمان ملل تقبیح شد.) آنها که به ناصر (بهعنوان یکی از رهبران ضداستعماری جنبش غیرمتعهد) نام «رئیس فیبلهای فاشیست» دادند که «با مسکو توطئه کرده» مدعی شدند: «هیچکس جرات ندارد بگوید که این دولتهای دزدِ غرب سالهاست منتظر فرصتی هستند که خود را بر اسرائیل آورا کنند و یهودیهایی که برای خود سرپناهی یافتند سلاخی کنند.»[74]با در نظر گرفتن این وارونگی شبه دیالکتیکی دولتهای عرب «دزد» هستند که کلونی مهاجرانی که با کشورهایی اساساً امپریالیستی همکاری داشتهاند تا بتوانند دست به نقض حق تعیین سرنوشت اعراب بزنند. خوب است که به سراغ برخورد قاطع لنین با چنین سفسطهای برویم. یعنی به سراغ نفی چیزی که خصوصیت اصلی معنای «دیالکتیک» برای صنعت نظریهی جهانی است: «اینطوری نیست که دیالکتیک به ندرت کارش پل زدنی به سفسطه باشد. ولی ما دیالکیتکگر میمانیم و با سوفیسطها میجنگیم آن هم نه با نفی تمام دگرگونیهایی که در کل صورت میگیرد بلکه با تحلیل پدیدهی موجود در وضعیت انضمامی آن و توسعهاش.»[75]چنین تحلیل انضمامی ماتریالیستیای دقیقاً همان چیزی است که در سروتهسازی ایدئالیستی آدورنو و هورکهایمر وجود ندارد.
شخصیتهای اولِ مکتب فرانکفورت یکی از سیاسیترین متون را در همان سال منتشر کردند. عوض اینکه بخواهند پشتیبان جنبش جهانی برای رهایی ضداستعماری باشند و همراه ساختِ جهانی سوسیالیستی ـ (جز در مواردی استثنا) دست به تشویق برتری غرب زدند، از آن طرف هم مدام چین و شوروی را کوبیدند. شروع کردند به استفاده از توصیف کلیشهای «بربریت» برای شرق، یعنی برای کسانی که از دایرهی واژگان مداومِ «حیوانات» و «گَله» استفاده کردند و خیلی راحت مدعی شدند آنها «فاشیستهایی» هستند که «بردگی» را انتخاب کردند.[76]آدورنو حتی آلمانیهایی را هم که به اشتباه فکر میکنند «روسها پشتیبان سوسیالیسم» هستند را هم تنبیه میکند و یادآور میشود که روسها عملاً «فاشیست» هستند و اضافه میکند که «بانکداران و صنعتگران» ـ که او در اینجا با آنها همذات پنداری میکند ـ این قضیه را مدتهاست میدانند.[77]
آدورنو با وقاحت در این متن چنین اضافه میکند: «هر چیزی که روسها نوشتند به ایدئولوژی میلغزد، به دلِ چیزی خام مو چرند و احمقانه.» گویی او همه چیزی که آنها نوشتهاند را خوانده، و البته که طبق معمول حتی یک منبع هم نمیدهد (یا تا جایی که من میدانم اصلاً روسی خواندن هم بلد نبود).[78]مدعی شدن اینکه در تفکر آنها «عنصری برای از نو بربرسازی است» (که از نظرش همین را میشود در مارکس و انگلس هم یافت) پس باعث میشود جسورانه اضافه کند که چنین چیزی «بیشتر از هر تفکر بورژوایی پیشرفتهی دیگری، واقعی است.»[79]انگار نه انگار این پررویی و گستاخی عظیم آدورنو را میرساند، ولی برای اضافه کردن بر تمام اینها پروژهی نوشتاریاش با هورکهایمر را «مانیفستی تماماً لنینیستی» توصیف میکند.[80]این بحثی است که در آن تأیید میکنند که از کسی نمیخواهند «دست به کنشی بزند» و آدورنو بهطور آشکار افکار بورژوایی را ارزیابی میکند و ازاینرو است که از آنها بهعنوان «پیشرفتهترین چیز فرهنگی» فرای بربریت فرض شده برای تفکر سوسیالیستی در نظر میگیرد.[81]در همین زمینه است که هورکهایمر شروع میکند به زیرسوال بردن مهینپرستی اجتماعیای که دارند. این کار را با تصدیق کردن چیزی انجام میدهد که از طریق یک نتیجهگیری جهانتاریخی به دست میآورد. نتیجهگیریای که دچار هیچ نوع تکذیبی از طرف همکار «لنینستِ» خودش نمیشود: «باور دارم اروپا و آمریکا مسلماً بهترین تمدنهایی هستند که تا الان در تاریخ تولید شده؛ این را میشود در زمینهی رونق و عدالت دید. نکتهی کلیدی امروز این است که بتوانیم این دستآوردها را حفظ کنیم.»[82]
این صحبت سال 1956 است، یعنی وقتی که آمریکا همچنان دچار تبعیض نژادی فراوان بود و درگیر کمونیست زدایی بود و در سرتاسر جهان کارزارهایی در جهت بیثباتسازی کشورهای مختلف برقرار میکرد و دیری نگذشته بود که با رفتاری امپریالیستی به دنبال براندازی دولتهای دموکراتیکی بود که در ایران (1953) و گواتمالا (1954) برپا شده بود. این درحالی بود که توی اروپا قدرتها همچنان داشتند برخوردهای خشنی برای حفظ مستعمرات خود انجام میدادند یا میخواستند آنها را تبدیل به نئومستعمره بکنند.
«فاشیسم و کمونیسم هر دو یکی هستند»
یکی از ادعاهای مداوم سیاسی که توسط آدورنو و هورکهایمر مطرح میشد این بود که یک برابری «تمامیتخواهانهای» بین فاشیسم و کمونیسم است. چیزی که خود را در پروژههای سوسیالیستی حکومتسازی بروز میدهد، آن را در جنبشهای ضد مستعمراتی «جهان سوم» میبینیم و حتی چپ نو که در جهان غرب ایجاد شده هم چنین است. در تمام این سه موارد، آنهایی که فکر میکنند باید از «شاکلهی جامعه» خود را جدا کنند فقط باعث میشوند اوضاع بدتر شود. این حق انحصاری که میگوید کشورهای سرمایهداری غربی هیچ جانپناهی علیه فاشیسم ندارند، فاشیسمی که درون جهان سرمایهداری رشد میکند و در نهایت همین شوروی بود که آن را شکست بدهد، به نظر نمیرسد که باعث شده با آنها نسبت به آسیبپذیری این تزِ ساده و عقبمانده فکری کرده باشند (تزی که هیچی از اهمیت سوسیالیسم برای جنبشهای ضد استعماری و طغیانهای 1960 نمیگوید). در واقع علیرغم تمام نظرات اخلاقیای که آدورنو نسبت به بیمهای آشویتزش داشت، به نظر میرسد فراموش کرده باشد که چه گروهی عملاً آن اردوگاه بدنام را آزاد کردند (ارتش سرخ).
هورکهایمر نسخهی خودش از نظریهی نعل وارونه را به روشنیای خاص در یک رسالهای که در حلقهای محدود میگشت اعلام کرد (صحبت سال 1942 است). رسالهای که ادبیاتش وارد زبان بسیاری دیگر از مطالب منتشر شدهی انستیتو شد. او مستقیم فردریک انگلس را متهم به آرمانشهرگرایی میکرد و تصدیق میکرد که سوسیالیزه کردن ابزار تولید منجر به افزایش سرکوب میشود و در نهایت به یک حکومت اقتدارگرا میرسیم. از نظر این فرزندِ یک میلیونر «بورژواها همان ابتدا از طریق بحث مالکیت میتوانند دولت را تحت نظارت بگیرند» آن هم در شرایطی که سوسیالیسم جوامع تازه خیلی سرراست «عملکرد درستی ندارند» و ازشان انتظار میرود این باور اشتباه را ایجاد بکنند که (باوری منتقل شده از طریق حزب، رهبرِ مورد احترام یا پیشروی به اصطلاح منصوب به تاریخ) «انجام کار باید در جهت چیزی باشد فراتر و بزرگتر از فرد.»[83]هورکهایمر در این نوشته به خوبی در خط کسانی قرار میگیرد که ضدکمونیستِ آنارشیست [anarcho-anti-communism] هستند که در واقع یکی از ایدئولوژیهای بسیار گستردهی چپِ غربی است: «دموکراسیای بیطبقه» میبایست بهصورت خودانگیخته از دل مردم به واسطهی «استدلال آزادانه» ایجاد شود آن هم بدون اینکه نگران تأثیرات مضرِ احزاب یا حکومتها بود. همانطور که دومنیکو لوسوردو با درایت اشاره میکند ماشین جنگی نازیها وقتی در اوایل دههی 1940 داشت شوروی را شخم میزد و هورکهایمر خواستار تمرکزِ حزب و حکومت بود، ازاینرو رضایت به چیزی کمتر از این نبود که خواهان این شوند که پیش از آغاز نسلکشی نازیها تسلیم شوند.[84]
درحالیکه در انتهای رسالهی 1942 هورکهایمر یک سری ارجاعات گنگ نسبت به این است که شاید چیزهای خوبی در سوسیالیسم باشد، اما متون بعدی او تمام این موارد را هم نفی میکند. برای مثال وقتی آدورنو و هورکهایمر میخواست دربارهی رابطهشان با شوروی یک بیانیهی عمومی بنویسند، آدورنو یک متن اولیه برای هورکهایمر فرستاد: «فلسفهی ما بهعنوان نقدی دیالکتیکی بر گرایش اجتماعی کلی این عصر، در تقابل مستقیم با سیاستها و دکترینی است که از شوروی ریشه میگیرد. ما نمیتوانیم چیزی خاص در این دیکتاتوری نظامی که خود را بهعنوان دموکراسیهای مردمی جا زده ببینیم مگر یک شکل تازه از سرکوب.»[85]ارزش دارد اشاره کنیم که از این نظر آن هم با توجه به عدم وجود تحلیلهای مادی سوسیالیسم عملاً موجود، از طرف آدورنو و هورکهایمر، حتی سازمان سیا هم شوروی را بهعنوان یک دیکتاتوری در نظر نمیگرفت. در گزارشی به تاریخ 2 مارش 1955 آژانس بهصورت آشکار اعلام میکند: «حتی در دوران استالین هم شاهد یک رهبری جمعی بودیم. ایدهی غرب از دیکتاتوری درون وضعیت کمونیستی اغراق شده است. سوءتفاهم پیش آمده سر این موضوع به خاطر عدم وجود فهم ماهیت واقعی و سازمان ساختار قدرت کمونیستی است.»[86]
در سال ۱۹۵۹آدورنو متنی به نام «معنای کار کردن در گذشته» [The Meaning of Working through the Past] منتشر کرد. آنجا به بازیابی «حقیقت شرمآورِ» «حکمت فردِ بیذوق» [philistine] میپردازد. یعنی چیزی که در همان نسخهی اولیه به آن اشاره کرده بود. یعنی کاری کرد در همسازی مطلق با سلطهی ایدئولوژی جنگ سرد در غرب. اینجا در نظر گرفت که فاشیسم و کمونیسیم در هر دو یکی هستند چرا که دو شکل از «تمامیتخواهی» هستند. او بهصورت آشکار دست به نفیِ این موضع زد: موضعی که میگفت چیزی به نام «ایدئولوژی سیاسی ـ اقتصادی» وجود دارد. چیزی که به وضوح میتواند این دو دستهی در حال جنگ را از هم جدا کند. اینجا بود که آدورنو مدعی شد دسترسی دستِ بالایی به یک پویایی اجتماعی روانشناسانهی عمیقتری دارد که باعث میشود [بتواند] بین این دو وحدتی برقرار بکند.[87]او افرادی که «دارای خصوصیت اقتدارگرایانه» هستند و مقتدرانه برخورد میکنند را فاشیستها و کمونیستهایی میدانند که «ایگوهای ضعیفی دارند» و جبران آن را در همذاتپنداری خودشان با «قدرتِ واقعاً موجود» و «جمعگراییهای بزرگ» پیدا میکنند.[88]خودِ تصور «خصوصیت شخصی اقتدارگرا» ازاینرو یک نُتِ سیاه فریبندهای است که هدفش ایجاد یک سنتز در نیروهای متضاد است؛ قصدش هم انجام این کار از طریق یک شبه دیالکتیک روانشناسانه است. کارش این است که به پای این پرسش بیفتند که چرا روانشناسی و اشکال مختلف فکر کردن خود را در چنین شرایطی بروز میدهند؛ وقتی هم که بروز پیدا میکنند محورشان توضیحات تاریخی است تا بحث دربارهی نیروهای مادی و کشمکشهای طبقاتی.
آدورنو علیرغم این تلاش برای یکی پنداشتن روانی فاشیسم و کمونیسم البته که در همان متن میگوید حملهی نازیها به شوروی را میشود حالا توجیه کرد؛ آن هم با این منطق بلشویکها همان طور که هیتلر گفته بود برای تمدن غرب تهدیدی بیش نیستند. آدورنو مدعی است: «تهدیدی که شرق در آستانهی اروپای غربی از خود نشان میدهد آشکار است و هر کسی که نتواند با آن مقابله کند عملاً همگناه تکرار مماشاتِ [نویل] چمبرلین است.»[89]این تمثیل خیلی خود آشکار کننده است موضوع است چرا که در این مورد یعنی مماشات با کمونیستهای «فاشیست» و بس؛ باید فقط با آنها مستقیم به مبازره پرداخت. به عبارت دیگر همان اندازهای که عبارتشناسیهای آدورنو مبهم و پیچیده هستند، این قضیه به نظر قصد فراخواندن یک آرایش نظامی در مقابل اشاعهی کمونیسم دارد (چیزی که به خوبی همسو با پشتیبانی هورکهایمر از جنگ امپریالیستی آمریکا در ویتنام دارد).
آدورنو به سرعت دست به نفی سوسیالیم واقعاً موجود میزند؛ این را میشود در گفتارهای رد و بدل شده با آلفرد سون رتِل[90]دید. سون رِتل از او میپرسد اگر دیالکتیک منفی حرفی دربارهی جهان در حال تغییر دارد و آیا انقلاب فرهنگی چین بخشی از "سنت مثبتی" است که او آن را تقبیح میکند یا نه؟ آدورنو پاسخ میدهد که او «فشار اخلاقی» وارد شده از طرف «مارکسیسم رسمی» برای اینکه فلسفه را به حیطهی عمل وادارد را رد میکند.[91]او با همان جملهبندی مخصوص خردهبوژوازی مالیخولیاییاش تأکید میکند: «هیچچیزی را به جز ناامیدی نمیشود نجات داد.»[92]اضافه میکند برای رسیدن به نقطهای مناسب باید گفت رخدادهایی که در چین کمونیستی صورت میگیرد اصلاً هدفشان رسیدن به امید نیست. او با اصراری به یاد ماندنی توضیح میدهد که کل تفکرش علیهی این شکل ـ و احتمالاً سایر اشکال ـ سوسیالیسم است: «باید هر آنچه در تمام عمرم آموختم را نفی کنم اگر بخواهم قبول کنم قرار است در برابر چنین منظرهای چیزی به جز هراس ببینم.»[93]افراط گشودهی آدورنو نسبت به ناامیدی و نفرت همزمانی که نسبت به سوسیالیسم واقعاً موجود داشت صرفاً یک حال مزاجی شخصی و واکنشی نیست بلکه تاثیراتی است که از جایگاه طبقاتی خود میگیرد. لنین در سال ۱۹۱۰ مینویسد: «نمایندگان جنبش کارگری مُدرن متوجه میشود که مواردی زیادی دارند که به آن اعتراض کنند بلکه چیزی ندارند که بخواهند ازش ناامید شوند.»[94]رهبر اولین انقلاب سوسیالیستی موفق جهان در یک توصیف پیشبینیگرانه از وضعیت غم و غصهای میگوید که خرده بورژواییِ آدورنو را در بر دارد. بعد توضیح میدهد که «ناامیدی، تیپیکِ آنهایی است که درکی از اهداف شیطان ندارند، راه برون رفتنی را نمیبینند و ناتوان از کشمکش هستند.»[95]آدورنو این روند از تفکر را دنبال میکرد ـ یا بهتر است بگوییم از خط احساسی را دنبال میکرد: یعنی وقتی که میخواست دست به نقد فعالیتهای ضد امپریالیستی و ضد سرمایهداری دانشجویان در دههی ۱۹۶۰ بزند. او با هابرماس موافق است که این فعالیتها منجر به «فاشیسم چپ» میشود. هابرماسی که خود عوض جوانان هیتلر بوده و چهار سال زیر نظر کسی فلسفه خوانده که خودش او را فیلسوف نازیها مینامند (توصیفی که از هایدگر دارد). او از آلمان غربی بهعنوان یک دموکراسی کارا دفاع میکند و میگوید آنجا حکومتی «فاشیستی» نیست؛ این نظری بود که بعضی از دانشجویان داشتند.[96]درعینحال او با مارکوزه درگیر بود چرا که از نظر او مارکوزه به اشتباه پشت دانشجویان و جنبش ضد جنگ ایستاده و آشکارا مدعی شد که پاسخ به سؤال «چه باید کرد؟» برای دیالکتیکدانهای خوب این است: هیچی. «هدف پاراکسیس واقعی [چیزی نیست] جز نابودی خودش.»[97]ازاینرو از طریق سفسطهی دیالکتیکی دست به سروتهکردن یکی از محوریترین اصول مارکسیسم میزند: اهمیت عملگرایی. اینجاست که مارکس را سروته میکند و براساس همین است که شروع به تکرار این شعار ایدئولوژیک جهان سرمایهداری میزند: «فاشیسم و کمونیسم هر دو یکی است.»[98]هر چند که او به این شعار بهعنوان یک «ابتذال خرده بورژوایی» ارجاع میدهد اما فقط دارد به موقعیت ایدئولوژیک آن اشاره میکند و از طرف دیگر بدون هیچ شرمی آن را با روی باز میپذیرد.[99]
ایدئالیسم وجه ویژهی تفکرات آدورنو و هورکهایمر نسبت به سوسیالیسم واقعاً موجود است؛ البته بهطور کلی نسبت به جنبشهای اجتماعی مترقی. برعکس اینکه بخواهند پروژههایی را با سختگیری و جدیت معمول سایر موضوعات مورد مطالعه، بررسی کنند شروع میکنند به تحقیرشان.
آنها به کلیشههای مخصوص بازنمایی و طرحهای ضدکمونیستیای اکتفا میکنند که عاری از تحلیل انضمامی است (با اینکه به ندرت به چندتایی از کتابهای ضدکمونیستی منتشر شده ارجاع میدهند، مثل آنهایی که در اوج سرمای جنگ سرد آرتو کوستلر ارائه شده؛ یعنی نوشتههایی که همه پول و پشتیبانیشان توسط حکومتهای امپریالیستی و سرویسهای اطلاعاتیشان بود).[100]این بهطور خاص در مورد شیطانیسازی پروژههای مربوط به ساخته شدن حکومتهای سوسیالیستی معنی داشت. نوشتههای آنها دربارهی این موضوع نه تنها عاری از ارجاع به هیچ کار دقیق تحقیقی بود بلکه آنها طوری برخورد میکردند گویی درگیری جدی با چنین مسئلهای اصلاً ضرورتی ندارد. این متون نثار ایدئولوژی حاکم بود، پافشاری سرسختانهای هم بر این داشتند که حُسن نیت ضداستالینیای از طرف مولفان چنین متونی وجود دارد، آن هم بدون اینکه به سراغ هر جزییات، ظرایف یا پیچیدگیهایی بروند.
آدمی میتواند فقط از این متعجب باشد که چطور دانشجویان در اواخر دههی ۱۹۶۰حرفشان درست نبود؟ یعنی وقتی داشتند جزواتی پخش میکردند که در آنها نوشته شده بود این محققان فرانکفورتی «ابلهانِ چپِ حکومت اقتدارگرا» هستند که «در نظریه انتقادی هستند و در عمل همساز [با حکومت].»[101]هانس یورگن کارل[102]که یکی از دانشجویان دکترا زیر نظر آدورنو بود، تا جایی پیش رفت که بهصورت عمومی دست به بدنام کردن استادش و سایر پروفسورهای فرانکفورت زد و آنها را «نظریهپردازانِ انتقادیِ عَنی/ Scheißkritische Theoretiker [shit-critical theorists]» نامید.[103]او این حرف را وقتی زد که به دستور آدورنو بازداشت شد. او منتقد استوارِ نظریهی کسی بود که میگفت هر چیزی جز سوسیالیسم/ ABS Theory مجاز است. علت هم اشغال دانشگاه بود. این اشغال توسط دانشجویان شامل همراهی او با لیگِ دانشجویان سوسیالیست آلمان میشد. این واقعیت که نویسندهی کتاب دیالکتیک منفی پلیس را صدا زده تا دانشجویان خودش را دستگیر کنند یکی از اصلیترین ارجاعاتی است که منتقدان سیاسیاش به آن اکتفا میکنند. همان طور که دیدیم این فقط نوک قلهی یخین است. این اصلاً یک ناهنجاری عجیب نیست، بلکه این همسو با سیاست اوست، با عملکرد اجتماعی او درون تشکیلات روشنفکری، موضع طبقاتی او و گرایش کلیای در که در ستیز طبقاتی جهانی دارد.
Tuis، «مارکسیسم» غربی
برشت یک نوواژه به نام Tuis را پیشنهاد کرد. واژهای که ارجاعش به روشنفکرانی بود که (Intellektuellen) بهعنوان سوژهی یک فرهنگ کالا زده، همه چیز را سروته میفهمند (یعنی اینطوری خواندن [آلمانی] واژه Tellekt-uellen-in). او ایدههایی برای یک Tui-Novel را بنیامین در دههی ۱۹۳۰مطرح کرده بود و بعدتر نمایشنامهای نوشت که از دل همین نوشتههای اولیه برآمده بود. نامش را هم Turandot or The Whitewashers Congress[یا به ترجمهی رضا کرم رضایی توراندُخت یا کنگرهی پاکشوران (گناهشوران)یا سفیدشویان یا ماستمالیگران) گذاشت. برشت که بعد از جنگ به جمهوری دموکراتیک آلمان برگشت تا به پروژهی ساخت حکومت سوسیالیستی کمک کند و بر خلاف محققان فرانکفورتی که در آلمان غربی ساکن شدند و سود خود را از طبقهی سرمایهدار حاکم بردند، این نمایش را بهعنوان بخشی از نقدِ هجوآمیزش بر این «مارکسیستهای» غربی نوشت.
در نمایش Tuis بهعنوان یکسری ماستمالیگر حرفهای ارائه میشوند که حقوق بسیار بالایی برای این میگیرند که اوضاع را خلاف آنچه به نظر میرسد جلوه دهند. شخصیت سِن در نمایش اعلام میکند «کل کشور را بیعدالتی اداره میکند». این درست قبل از وقتی است که میخواهد یک گزارش کامل از نظریهی هر چیزی جز سوسیالیسم ارائه کند: «و در آکادمی Tui شما فقط یاد میگیرید که چرا باید چنین باشد.»[104]آموزههای Tui همچون آثار انستیتوی تحقیقات اجتماعی به ما میآموزد که آلترناتیوی در مقابل نظم حاکم نیست و ازاینرو هر نوع بحث تغییر سیستم را کنار میزند. در یکی از تاثیرگذارترین صحنههای نمایش Tuis را میبینیم که آمادهی کنگرهی سفیدشویان میشوند. شخصیت Nu Shan که یکی از معلمهای آکادمی است، یک سیستم دارد که میتواند با دستکاریاش یک سبد نان را جلوی چهرهی سخنران ببرد و برگرداند. در آموزهها مرد جوانی به نام Shi Me برای Tui شدن، میشنود که باید که دربارهی موضوع اینکه «چرا موضع Kai Ho غلط است؟» صحبت کند (Kai Ho در اینجا انقلابیای است که یادآور مائو زدونگ است). Nu Shan توضیح میدهد که این او سبدها را وقتی Shi Me حرفی اشتباه میزند بالا سرش میبرند و وقتی حرف درست باشد پایین. بعد از اینکه تا حد زیادی در رابطه با امکان پذیرش ایدئولوژی موجود توسط Shi Me این سبد بالا پایین میشود، استدلالهایش تا نقطهای اوج میگیرد که به تهمت ضدکمونیستی کوبندهای میرسد: «Kai Ho اصلاً فیلسوف نیست، بلکه یه آدم دهن گشاده ـ یه سری سبد گرفته دستش برای همه دردسر درست میکنه، آدم به درد نخوری که فقط گرسنهی قدرته، یه قممارباز بیتعهد، شایعهباز، متجاوز، کسی که به هیچی باور نداره، جنایتکار و راهزن. سبدیه که مدام توی صورت گوینده میره و میاد. یه مستبد!»[105]این صحنه بهطور جُزئی نشاندهندهی رابطهی بین روشنفکران حرفهای و پشتیبانهای مالیشان در جوامع طبقهای است: روشنفکران نان خود را بهعنوان عوامل آزاد آکادمیک میخورند آن هم با ارائهی بهترین ایدئولوژی برای برای آن پشتیبانهای مالی. مسئله فروختن فکر برای نان است.
آنچه مکتب فرانکفورت به این نان دهندگان «شاکلهی جامعه» میدهد از اساس بیاهمیت است. بسیج کردن یک سفسطهی شبه روشنفکری که آنها با یک ادبیات پرطمطراق هم سو با وزارت امور خارجه ازش دفاع میکنند این است که بگویند کمونیسم شکل غیرقابل تمایزِ فاشیسم است، ولو اگر ۲۷ میلیون اهل شوروی جان خود را برای دفاع از ماشین جنگ نازیها در جنگ جهانی دوم فدا کرده باشند (برای اینکه به یکی از اشکال آشکار تفاوت بین این دو اشاره کرده باشیم همین کافی است هر چند البته موارد دیگری هم پیش از اینکه هر دو دشمنان خونی هم شوند وجود داشته). در ضمن با جابهجا کردن ستیز طبقاتی به نفع یک نظریه انتقادی ایدئال است که از درگیریهای علی سیاسی قطع شده. اینجاست که آنها خودِ بنیانهای تحلیلی را از ماتریالیسم تاریخی دور میکنند و به سمت یک نظریهی عمومیشدهی نقدِ سلطه، قدرت و تفکر هویتی میبرند.
ازاینرو باید گفت آدورنو و هورکهایمر در نهایت نقش بهبود دهندههای رادیکال را بازی میکنند. مشغول پرورش تظاهر به رادیکالیسم میشوند، اما عملاً دارند به بهبودِ خودِ فعالیتِ نقد درون یک ایدئولوژی طرفدار غرب و ضدکمونیستی کمک میکنند. آنها هم به مانند سایر روشنفکران خُرده بورژوایی در اروپا و آمریکا که اساس مارکسیسم غربی را تشکیل داده، بهصورت علنی تنفر خود از شووینسم اجتماعی را نسبت به چیزی که آنها نام بربریت وحشیانه در شرق مینامند نشان دادند. کسانی که جرات کردند از نظریهی مارکسیستی لنینی استفاده کنند و از آن بر قواعدی بهره ببرند که بتواند برای خودشان سودی داشته باشد. از احساس آرامش نسبی که در معبدی حرفهای که در غرب با پول سرمایهداری جور کردند، دست به دفاع از برتری جهان اروپا آمریکایی زدند که علیه چیزی است که آن را بهعنوان یک پروژهی همسطح با بربرت بلشویسم در حاشیهای غیرتمندانه در نظر گرفتند.
در ضمن نقد کلی آنها از سلطه بخشی از یک پذیرش وسیعتر آنها نسبت ایدئولوژی ضدحزبی و ضد حکومتی بود، که در نهایت باعث میشود چپ از ابزار سازمانی منظم محروم شود. سازمانی که برای یک سری کشمکشهای موفق علیه دستگاه سیاسی، نظامی و فرهنگی طبقهی سرمایهدار حاکم که به خوبی پشتیبانی مالی میشود لازم است. این رفتار آنها به خوبی همسو با نگاه کلی سیاست شکستی است که آدورنو بهصورت آشکارا در دفاع ضد مارکسیستی از عدم کنش داشتنش ارائه میکند: عدم کنش بهعنوان والاترین شکل از پاراکسیس/عمل. رهبران آکادمی Tui در فرانکفورت همه پول و پشتیبانی خود را از طبقهی حاکم و حکومتهای امپریالیستی میگیرند؛ این شامل سازمان امنیت ملی آمریکا هم میشود. درحالیکه آنها سخنپراکنان جهانی سیاستهای ضدکمونیستی همراهان سرمایهداراشان بودند. آنها در همین نارساییهای موجود توی جامعهی مصرفی دست دارند. این چیزی است که آنها خود با جزئیات کامل بررسیاش میکنند، بدون شک هم نمیخواهند کاری بهطور خاص دربارهاش انجام دهند چرا که همین سنگ بستر این پیشفرض است که درمان سوسیالیسم به چنین بدبختیهایی بسیار بدتر از خود بیماری است.
پیوند به مقالهی اصلی:
https://thephilosophicalsalon.com/the-cia-the-frankfurt-schools-anti-communism/
[1]. به تحلیل من از آثار یورگن هابرماس، آلکس هونِت و نانسی فریزر در مطلب «نظریهی انتقادی و انقلابی/ Critical and Revolutionary Theory» مراجعه کنید.
[2] Thomas Braden
[3]. برای مثال مراجعه کنید به این نوشته:
Thomas W. Braden, “I’m Glad the CIA Is ‘Immoral,’” Saturday Evening Post (May 20, 1967)
این مقاله پیش از انتشار با رئیس جمهور وقت هماهنگ شده بود. این کار از طریق دبیلو دبلیو روستوف با همراهی طرف مدیر سازمان سیا یعنی ریچارد هلمز صورت گرفت و از روی همین قضیه میشود قضاوت کرد که اصطلاح «پاتوق محدود» خیلی بیمورد نیست. ویکتور مارچتی به عنوان معاون اول سازمان سازمان توضیح میدهد اصطلاح یک پاتوق محدود همانا یک تاکیتک روابط عمومی است که توسط افراد حرفهای مخفی استفاده میشود: «وقتی حجاب رازداری آنها از میان رفت و دیگر نتوانستند برای اطلعات غلط به افکار عمومی یک داستان الکی را ارائه دهند، به این روز افتادند که بخواهند دست به پذیرش (حتی عدهای دست به رفتار داوطبلبانه زدند) تا میزانی از حقیقت را بپذیرند آن هم وقتی همچنان کلیدی را به دست داشتند و واقعیتهای ضربهزنندهای میتوانستند در مورد خاص ارائه دهند. افکار اعمومی اما معمولاً جذب این اطلاعات تازه میشوند و دیگر فکر نمیکنند باید بیشتر از حد معینی دنبال مسئله بروند.» («سازمان سیا به دست داشتن هانت در قتل کندی اعتراف کرد» مراجعه کنید:
The Spotlight, August 14, 1978: https://archive.org/details/marchetti-victor-cia-to-admit-hunt-involvement-in-kennedy-slaying-the-spotlight-aug.-14-1978/mode/2up)
براساس قضاوت صورت گرفته مبتنی بر این واقعیت که دبلیو دبلیو روستوو پیش از انتشار مقالهی برادن آن را به رئیس جمهور نشان داده (این کار به وسیلهی رئیس سازمان سیا یعنی ریچارد هلمز صورت گرفته) احتمال بسیار میرود همانی باشد که آژانس از واژهی «محدود مطالعه شده» دارد. ویتکور مارشاتی به عنوان مدیر اجرایی سابقِ معاول سازمان، توضیح میدهد که این خوانشهای محدود صورت میگرفت تا حکم تاکتیک روابط عمومیای را داشته باشد که توسط افراد برانداز حرفهای صورت میگرفته: «وقتی پوشش رفتار مخفیانهی آنها از بین میرفت و دیگر نمیتوانستند بر داستانهای مسخرهی برای اطلاع رسانی غلط به مردم اکتفا کنند، به این سمت میرفت که بپذیرند ـ حتی به صورت داوطلبانه عمل میکردند و بخشی از حقیقت را میپذیرفتند اما از آن طرف با همین کلک سعی میکردند بتوانند مدیریت خود را روی مسائل کلیدی حفظ کنند و باز اگر لازم باشد ضرباتی وارد کنند. مردم هم معمولاً وقتی این اطلاعات تازه را به دست میگرفتند دیگر علاقهای به ادامهی ماجرا نداشتند.»
(“CIA to Admit Hunt Involvement in Kennedy Slaying,” The Spotlight, August 14, 1978: https://archive.org/details/marchetti-victor-cia-to-admit-hunt-involvement-in-kennedy-slaying-the-spotlight-aug.-14-1978/mode/2up).
[4]. مراجعه کنید به:
Gabriel Rockhill, Radical History & the Politics of Art (New York: Columbia University Press, 2014), 207-8 and Giles Scott-Smith, “The Congress for Cultural Freedom, the End of Ideology, and the Milan Conference of 1955: ‘Defining the Parameters of Discourse,’” Journal of Contemporary History, Vol. 37 No. 3 (2002): 437-455.
شاخهی انستیتوی تحقیقات اجتماعی در پاریس ارتباط نزدیکی با ریموند آرون داشته. آرون مسئول نظارت بر آنچه بود که میبایست برای مخاطبان فرانسوی مناسب باشد (مراجعه شود به:
Theodor Adorno and Max Horkheimer, Correspondance: 1927-1969, Vol. I, eds. Christoph Gödde and Henri Lonitz, trans. Didier Renault (Paris: Klincksieck: 2016), 146.
من خودم این نسخهی فرانسوی را در اینجا دیدم وگرنه نامهنگاریهای آدورنو و هورکهایمر تا جایی که میدانم هرگز به صورت کامل به انگلیسی منتشر نشده است) در دوران پسا جنگ آرنو تبدیل به یک چهرهی فلسفی در CCF شد و یک ایدئولوگ ایدئولوژی ضدکمونیسم که حضورش در جامعه و در چشم بودنش بیشتر از هر چیزی به لطف پشتیبانی سازمان سیا بوده.
[5] Melvin Lasky
[6]. منظور از «عامل/operative» در اینجا کسی است که از نزدیک با سازمان کار میکند ـ البته با سایر سازمانهای آمریکایی هم کار میکند. او تلاش بسیار زیادی در زمینهی تبلیغات ضدکمونیستی داشت، اما هیچکدام از اینها به معنی این نیست که او یک «مأمور پرونده» در سازمان سیا بود (این تا جایی که من میدانم تأیید نشده است). همکاری لاسکی با سازمان سیا و سایر سازمانها توسط اسناد داخلی بسیار تأیید شده، در عین حال در تحقیقاتی که این افراد در کنار سایرین انجام دادند:
Frances Stonor Saunders, Michael Hochgeschwender, Hugh Wilford and Peter Coleman.
بعضی از نامهنگاریهای او با آدورنو در این منبع موجود است:
Theodor Adorno and Max Horkheimer, Correspondance: 1927-1969, Vol. I-IV, eds. Christoph Gödde and Henri Lonitz, trans. Didier Renault (Paris: Klincksieck: 2016).
[7] Adorno and Horkheimer, Correspondance, Vol. III, 291.
[8] Adorno and Max Horkheimer, Correspondance, Vol. III, 348.
[9] Michael Hochgeschwender, Freiheit in der Offensive? Der Kongreß für kulturelle Freiheit und die Deutschen (München: R. Oldenbourg Verlag, 1998), 488.
[10]Hochgeschwender, Freiheit in der Offensive?, 563.
[11] لاتین این اسامی به ترتیب عبارت است از:
Annie Lacroix-Riz, Domenico Losurdo, Carlos Martinez, Michael Parenti, Albert Szymanski, Jacques Pauwels, Walter Rodney
[12] Minqi Li
[13] Vicente Navarro
[14] برای مثال مراجعه کنید به:
Minqi Li, “The 21st Century: Is There an Alternative (to Socialism)?” Science & Society 77:1 (January 2013): 10-43; Vicente Navarro, “Has Socialism Failed? An Analysis of Health Indicators under Capitalism and Socialism,” Science & Society 57:1 (spring 1993): 6-30.
موسسهی سهقارهای/ Tricontinental تعداد زیادی تحلیل عمیق از سوسیالیسم واقعاً موجود انجام داده و آن را در قیاس با سرمایهداری واقعاً موجود قرار داده:
https://thetricontinental.org
[15] John Abromeit, Max Horkheimer and the Foundations of the Frankfurt School (Cambridge, UK: Cambridge University Press, 2011), 42.
[16] Thomas Wheatland, The Frankfurt School in Exile (Minneapolis: University of Minnesota Press, 2009), 24; Ingar Solty, “Max Horkheimer, a Teacher without a Class,” Jacobin (February 15, 2020): https://www.jacobinmag.com/2020/02/max-horkheimer-frankfurt-school-adorno-working-class-marxism; Wheatland, The Frankfurt School in Exile, 13.
[17] Perry Anderson, Considerations on Western Marxism (London: Verso, 1989), 33; Steven Müller-Doohm, Adorno: A Biography, trans. Rodney Livingstone (Cambridge: Polity Press, 2005), 94.
[18] Anderson, Considerations on Western Marxism, 33
[19] Rolf Wiggershaus, The Frankfurt School: Its History, Theories, and Political Significance, trans. Michael Robertson (Cambridge, Massachusetts: The MIT Press, 1995), 104.
[20] Abromeit, Max Horkheimer, 150.
هرگونه امید ناچیز و محتاطانهای که هورکهایمر به شوروی بسته شود در اوایل دههی ۱۹۳۰ از بین رفتن و «بعد از سال ۱۹۵۰ هورکهایمر شروع به دفاع از سنت سیلست لیبرال دموکراسی در غرب کرد، آن هم با منشی که [...] یک سویه بود.»
(Abromeit, Max Horkheimer, 15, also see 181)
[21] هورکهایمر مدعی است: «نظریه انتقادی نه "عمیقاً ریشه" دارد، یعنی به شکل پروپاگاندای تمامیتخواهی نیست و نه "جداست" یعنی شبیه روشنفکری لیبرالیستی نیست.»
(Max Horkheimer, Critical Theory: Selected Essays, trans. Matthew J. O’Connell and others (New York: Continuum, 2002), 223-4).
[22]Marie-Josée Levallée
[23]Marie-Josée Levallée, “October and the Prospects for Revolution: The Views of Arendt, Adorno, and Marcuse,” The Russian Revolution as Ideal and Practice: Failures, Legacies, and the Future of Revolution, eds. Thomas Telios et al. (Cham, Switzerland: Palgrave Macmillan, 2020), 173.
[24] Gillian Rose
[25] Gillian Rose, The Melancholy Science: An Introduction to the Thought of Theodor W. Adorno (New York: Columbia University Press, 1978), 2.
[26]Wiggershaus, The Frankfurt School, 133. Also see Solty, “Max Horkheimer, a Teacher without a Class” and Rose, The Melancholy Science, 2.
[27]Müller-Doohm, Adorno, 181.
[28]. مولر دوهم مینویسد: «حتی در نامههای خصوصیاش تا میانهی دههی ۱۹۳۰ چیزی بیشتر از از یک صوری تصاویر کلی شده و بدینانه از شرایط پیدا نمیکنیم و خبری از اظهارنظر صریح دربارهی وضعیت سیاسی نیست.»
Müller-Doohm, Adorno, 181.
[29]. Anderson, Considerations on Western Marxism, 33.
توماس ویتلند توضیح میدهد که حلقهی هورکهایمر در نیویورک تصمیم گرفت «دربارهی مسائل اتصلی سیاسی روز سکوت کند و مارکسیسم خودشان را تقریباً به صورت کامل پنهان نگاه دارد. [...] هورکهایمر همچنان نمیخواست عواقب ممکن و ناخواستهی فعالیت سیاسی و یا حتی درگیر شدن سیاسی با موضوعات اصلی دوران خود را بپذیرد.»
Anderson, Considerations on Western Marxism, 33. (The Frankfurt School in Exile (Minneapolis: University of Minnesota Press, 2009), 99).
[30] Stuart Jeffries, Grand Hotel Abyss: The Lives of the Frankfurt School (London: Verso, 2017), 72 and 197.
[31]Wheatland, The Frankfurt School in Exile, 72 (also see 141).
[32] Stuart Jeffries
[33] Jeffries, Grand Hotel Abyss, 136.
برشت این را تاکید داشت که «مکتب فرانکفورت با خودنمایی تمام به عنوان یک موسسهی مارکسیستی بروز پیدا میکند در حالی تاکید روی میکند که انقلااب دیگر نمیتواند مبنتی برا شورش طبقهی کارگر باشد و نمیخواهد در براندازی سرمایهداری شرکت داشته باشد؛ این خود زرنگی مُدل بورژوازی است.»
(Jeffries, Grand Hotel Abyss, 77)
[34] Cited in Ulrich Fries, “Ende der Legende: Hintergründe zu Walter Benjamins Tod,” The Germanic Review: Literature, Culture, Theory 96:4 (2021), 421, 422.
دوست دارم اینجا تشکر صادقانهی خودم از هلمون هری لئوِن را اعلام کرد؛ او توجه مرا جلب این مقالهی مهم کرد و بخشی از آن ترجمهاش از مقاله را با من مشترک شد.
[35] Cited in Fries, “Ende der Legende,” 422, 422.
[36] Ulrich Fries
[37] نامهی آدورنو به هورکهایمر به تاریخ ۲۶ ژانویه ۱۹۳۶ منبع:
Adorno and Horkheimer, Correspondance, Vol. I, 110.
[38] مراجعه کنید به نامهنگاریهایی که اینجا منتشر شده:
Ronald Taylor, ed., Aesthetics and Politics (London: Verso, 1977), 100-141.
[39] Cited in Fries, “Ende der Legende,” 409.
[40] Fries, “Ende der Legende,” 409, 424.
[41] Rolf Wiggershaus
[42] Fries, “Ende der Legende,” 414.
[43] Helmut Heißenbüttel
[44] Cited in Fries, “Ende der Legende,” 410.
[45] Quoted in Jack Jacobs, The Frankfurt School, Jewish Lives, and Antisemitism (Cambridge UK, Cambridge University Press, 2014), 59-60.
[46] Todd Cronan, Red Aesthetics: Rodchenko, Brecht, Eisenstein (Lanham, Maryland: Rowman & Littlefield Publishers, 2021), 132.
[47] Cited in Cronan, Red Aesthetics, 151.
[48] برای ارجاع یکی از رهبران این کمیته مراجعه کنید به:
Catherine Collomp, “‘Anti-Semitism among American Labor’: A Study by the Refugee Scholars of the Frankfurt School of Sociology at the End of World War II,” Labor History 52:4 (November 2011): 417-439.
دربارهی همکاری دوبینسکی با سازمان سیا به مدارک موجود در این منبعها مراجعه کنید:
the CIA’s FOIA Electronic Reading Room (https://www.cia.gov/readingroom/home)
و اینجا:
Hugh Wilford, The Mighty Wurlitzer: How the CIA Played America (Cambridge, Massachusetts: Harvard University Press, 2008) and Frances Stonor Saunders, The Cultural Cold War: The CIA and the World of Arts and Letters (New York: The New Press, 1999).
[49] David Jenemann, Adorno in America (Minneapolis: University of Minnesota Press, 2007), 181-2.
[50] Adorno’s FBI file: https://vault.fbi.gov/theodor-adorno/theodor-adorno-part-01-of-01/view
[51] Karl Wittfogel
[52] Adorno’s FBI file: https://vault.fbi.gov/theodor-adorno/theodor-adorno-part-01-of-01/view
[53] Anderson, Considerations on Western Marxism, 34.
[54] Jeffries, Grand Hotel Abyss, 297.
هامبراس خود میبایست به یادآور که عوضی از جوانان هیتلر بوده و بعدتر پتشیبان جنگ خلیج فارس و دخالت ناتو در یوگوسلاوی شد.
[55] مراجعه کنید به سوگواری هورکهایمر نسبت به هابرماس و مارکسیسم در نامهای که به آدورنو در تاریخ ۲۷ سپتامبر ۱۹۵۸ نوشت. منبع:
Adorno and Horkheimer, Correspondance, Vol. IV, 386-399.
[56] Quoted in Wiggershaus, The Frankfurt School, 554.
[57] Jenemann, Adorno in America, 182.
[58] Paul Lazarsfeld
[59] Christopher Simpson, Science of Coercion: Communication Research and Psychological Warfare 1945-1960 (Oxford: Oxford University Press, 1996), 4.
[60] Wiggershaus, The Frankfurt School, 397.
[61] John Loftus, America’s Nazi Secret (Walterville, OR: Trine Day, LLC, 2011), 228.
[62] Church Committee
[63] Wiggershaus, The Frankfurt School, 434.
[64] IG Farben
[65] Mannesmann
[66] Wiggershaus, The Frankfurt School, 479.
[67] Robert S. Wistrich, Who’s Who in Nazi Germany (New York: Routledge, 2001), 281.
[68] Shepard Stone
[69] International Association for Cultural Freedom
[70] Jenemann, Adorno in America, 184.
آدورنو خود در سوگندنامهاش مینویسد: «انستیتوی تحقیقات اجتماعی در دانشگاه فرانکفورت بنیانیش با پشتیبانی روابط عمومی کمیسیون عالی آلمانِ اشغالی گذاشته شد و آمریکاییهای بسیار با آن همراهی کردند. هدف این انستیتو ایجاد یکپارچکی بین شیوههای تحقیقی آلمانی و آمریکایی است و بناست کمکی باشد به آموزش دانشجویان آلمانی آن هم در جهت روحیهی دموکراسی آمریکایی.»
(Jenemann, Adorno in America, 184)
[71]. ویگرشاهوس میگوید: «هورکهایمر عین پُل تیلیچ از سوسیالیسم دفاع نمیکرد یا عین هوگو سینهایمر یا هرمان هیلر خود را دموکراتی متعهد نمیدانست و آشکارا نازیسم را زیر سؤال نمیبرد.»
(The Frankfurt School, 112)
در باب آدورنو مراجعه کنید به:
Rockhill, “Critical and Revolutionary Theory,” as well as Philip Agee and Louis Wolf, Dirty Work: The CIA in Western Europe (New York: Dorset Press, 1978).
[72]. نقل قول شده در:
Wolfgang Kraushaar, ed., Frankfurter Schule und Studentenbewegung: Von der Flaschenpost zum Molotowcocktail 1946-1995, Vol. I: Chronik (Hamburg: Rogner & Bernhard GmbH & Co. Verlags KG, 1998), 252-3.
[73] William Blum, Killing Hope: US Military and CIA Interventions since World War II (London: Zed Books, 2014).
[74]. نقل قول شده در:
Jeffries, Grand Hotel Abyss, 297.
[75] V.I. Lenin, Collected Works, Vol. 22 (Moscow: Progress Publishers, 1966), 309.
[76]. نژادیسازی کمونیستها بخش مهممدی از ایدئولوژی ضدکمونیستی است. مراجعه کنید به:
Domenico Losurdo,War and Revolution, trans. Gregory Elliott (London: Verso, 2015)
[77] Theodor Adorno and Max Horkheimer, “Towards a New Manifesto?” New Left Review 65 (September-October 2019), 49.
[78] Adorno and Horkheimer, “Towards a New Manifesto?” 59.
[79] Adorno and Horkheimer, “Towards a New Manifesto?” 59.
[80] Adorno and Horkheimer, “Towards a New Manifesto?” 57.
[81] Adorno and Horkheimer, “Towards a New Manifesto?” 57, 59.
[82]. Adorno and Horkheimer, “Towards a New Manifesto?” 41.
هورکهایمر چنین نگاههای طرفدار سرمایهداری، ضد کمونیستیای را در موارد بسیاری ارائه کرده. برای مثال در یک نامهی طولانیتر به آدورنو (27 سپتامبر 1958) مدعی میشود: «انقلاب واقعی یعنی گذرگاهی برای رسیدن به ترور/وحشت» و تاکید میکند که میبایست از «باقی ماندهی تمدن بورژوازی در جایی که ایدهی آزادی فردی و اصالتِ جامعه همچنان جایگاهی دارد» دفاع بکنیم.
(Adorno and Horkheimer, Correspondance: 1927-1969, Vol. IV, 395).
یک مثال دیگر. در سال 1968 او به شدت آشکار دست به توصیف جایگاه خودش به عنوان یک ضد انقلابی میزند: «یک اعلام آشکار که حتی یک دموکراسی مشکوک علیرغم تمام مشکلاتی که دارد، همیشه بهتر از دیکتاتوریای است که بیبروبرگرد قرار است امروز از یک انقلاب ریشه بیگرد؛ این چیزی است که حقیقتاً برای من مهم است.»
(Horkheimer, Critical Theory, viii).
استفان مولر دوهم بعد از اینکه در بیوگرافی 700 صفحهای که دربارهی آدورنو دارد، یادآور میشود که هورکهایمر چطور دست به سرزنشِ «بربریت وحشی شرق» میزند، مینویسد «آدورنو و هورکهایمر در این نگاهشان به این بلوک به اصطلاح شرق موافق بودند این یعنی نه تنها شوروی، بلکه چین.» (415)
هورکهیامر در بحث استعمار برای آدورنو مینویسد که علیرغم اینکه «رویای برتری مداوم اروپاییها در عصر استعمار» چیزی است «مکروه» اما بدون شک «سویههای خوبی هم دارد.»
(Adorno and Horkheimer, Correspondance, Vol. IV, 466).
[83] Max Horkheimer, “The Authoritarian State,” Telos 15 (spring 1973): 16
[84] Domenico Losurdo, El Marxismo occidental: Cómo nació, cómo murió y cómo puede resucitar, trans. Alejandro García Mayo (Madrid: Editorial Trotta, 2019).
این کتاب اساساً به زبان ایتالیایی نوشته شود و توسط استیون کولاترلا به انگلیسی ترجمه شد.
[85] [67] Max Horkheimer, Gesammelte Schriften, eds. Alfred Schmidt and Gunzelin Schmid Noerr, Vol. 18 (Frankfurt am Main: S. Fischer, 1985), 73.
مراجعه کنید به:
Müller-Doohm, Adorno, 334.
آدورنو تا جایی پیش رفت که به صورت آشکار از جنگطلب ضدکمونیست و همکار سازمان سیا یعنی آرتور کوستلر دفاع کرد و نوشت: «کمونیسم تبدیل به یک "حزب دست راستی" شده (این چیزی است کوستلر به آن تاکید میکند) و [...] به صورت کامل خودش را با امپریالیسم روسی یکسان میبیند.»
(Adorno and Horkheimer, Correspondance, Vol. IV, 655(.
[86] CIA’s FOIA Electronic Reading Room: https://www.cia.gov/readingroom/document/cia-rdp80-00810a006000360009-0 I would like to express my gratitude to Colin Bodayle for drawing my attention to this document.
[87] Theodor Adorno, Critical Models: Interventions and Catchwords, trans. Henry W. Pickford (New York: Columbia University Press, 2005), 94.
[88] Adorno, Critical Models, 94.
[89] Adorno, Critical Models, 94.
[90] Alfred Sohn-Rethel
[91] Müller-Doohm, Adorno, 438.
[92] Müller-Doohm, Adorno, 438.
[93] Müller-Doohm, Adorno, 438.
[94] V.I. Lenin, Collected Works, Vol. 16 (Moscow: Progress Publishers, 1977), 332.
[95] Lenin, Collected Works, Vol. 16, 332.
[96]. همانطور که در متن «نظریه انقلابی و انتقادی» استدلال کردم این ارزیابی از طرف دانشجویان کاملاً توجیح شده بود.
[97] Adorno, Critical Models, 267.
تکرار تمجید تقلبی آدورنو از بیفعالیتی به عنوان بهترین فررم کنش را میشود در نامهنگاریهایش با مارکوزه در رابطه با اعتراضات دانشجویان دید: «ما در دوران خود مقاومت میکردیم. تو هم به اندازهی از من چنین کردی. آن هم در یک موقعیت ترسناکتر ـ موقعیتی که کشتار یهودیها بود ولی بدون اینکه به سراغ پاراکسیس برویم؛ چرا که چنین راهی برای ما بسته بود. [...] به صراحت میگویم: فکر میکنم خودت را وارد وهمی کردی که بارو کنی نمیتوانی بدون همراهی با شیرینکاریهای دانشجویان پیش بروی؛ علت هم اتفاقاتی است که ویتنام یا بیافرا میافتد. اگر این واقعاً واکنش توست، پس نه تنها باید علیه هراسی که بمبهای آتشزنه ایجاد میکنند اعتراض کنی بلکه باید علیه شکنجههای غیرقابل بیانِ چینیواری معترض باشی که ویتکونگها به صورت مداوم اِعمال میکنند».
(Adorno and Marcuse, “Correspondence on the German Student Movement,” New Left Review 233 (January-February 1999), 127)
او در جایی دیگر هم چنین اظهارنظرهایی میکند. مثلاً متنی که سال ۱۹۶۹ دربارهی «استعفا/ انصراف/Resignation» نوشت. آنجا شروع میکند به تمجید از «لحظهی آرمانشهری در تفکر» که علیهی هر شکل از کنشی است: «تفکر انتقادی سازشناپذیر، که نه نشانههایش بر آگاهی فرد است نه به او اجازه میدهد که به دل کنش بزد، در حقیقت شخص را کسی میسازد که نمیخواهد تسلیم شود. [...] تفکر کردن علملاً نیروی مقاومت است.»
)Adorno, Critical Models, 293(
[98] Adorno, Critical Models, 268.
[99] Adorno, Critical Models, 268
[100]. کوستلر یکی از اصلیترین چهرههای شبکههای سازمان سیا در کنگرهی آزادی فرهنگی و MI6 در دپارتمان تحقیقات اطلاعات (Information Research Department) بود.
[101]. نقل قول شده در اینجا:
Esther Leslie, “Introduction to Adorno/Marcuse Correspondence on the German Student Movement,” New Left Review 233 (January-February 1999), 119 and Kraushaar, Frankfurter Schule und Studentenbewegung, Vol. 1, 374.
[102] Hans-Jürgen Krahl
[103] Kraushaar, Frankfurter Schule und Studentbewegung, Vol. 1, 398.
کارال تنها فعالی بود که آن شب از زندان آزاد نشد و آدورونو تصمیم گرفت علیهاش شکایت کند. او یک بار دیگر هم در سال ۱۹۶۴ علیه یک گروه دانشجویی به نام Subversive Aktion شکایت کرده بود. این عدم رضایت او علیرغم فشارهایی بود که بهش وارد میشود.
[104] Bertolt Brecht, Collected Plays: Six, eds. John Willett and Ralph Manheim (London: Random House, 1998), 189.
[105] Brecht, Collected Plays: Six, 145.