آراز بارسقیان
در صفحهٔ رسمی اینستاگرام نشر چشمه، توضیحی به یکی از مشتریان بلقوهٔ کتاب داده شده است: «نسخهٔ انگلیسی این کتاب از نسخهٔ فارسی ترجمه شده است و به دلیل فونت و چاپ و ویژگیهای ساختاری دو زبان تعداد صفحات متفاوت است. نسخهای که نشر چشمه منتشر کرده زیر نظر بهروز بوچانی ویرایش شده است و همچنین نویسنده قسمتهایی از را به صلاحدید خود (برای جلوگیری از اطناب رمان) حذف کرده و در نهایت نسخهای که از امروز در کتابفروشیهای موجود است با تایید نهایی نویسندهٔ اثر منتشر شده است.»
میشود این حرف نشر چشمه را به دیدهٔ احترام، «درست» در نظر گرفت و با همین عینک نگاهی به صفحات و کلمات دو کتاب انداخت. نسخهٔ انگلیسی کتاب 101 هزار کلمه است. نسخهٔ کتابیِ نشر چشمه که در 247 صفحه منتشر شده با تراکم 13 کلمه در هر خط و با احتساب صفحهای 24 خط، صفحهای 312 کلمه است و بهترین شرایط 312 ضربدر 247 صفحه میشود 77 هزار کلمه. که عملاً 24 هزار کلمه نسبت به کتاب انگلیسی اختلاف دارد. همین اختلاف ظاهری باعث میشود بتوان کتاب را مقایسه کرد.
نتیجهٔ مقایسه به سه گروه عمده تقسیم میشود. چون اظهارات نشر چشمه را باید «صادقانه» و «مشتری مدارانه» در نظر گرفت و با توجه به اینکه دسترسی به آقای بوچانی هم وجود ندارد هر اختلاف و اشکالی در کتاب انگلیسی و فارسی را به ظاهر باید پای نویسنده نوشت
1. ممیزی آشکار نویسنده است:
هر جا که اشارهای آشکار و اعتراضی میشود حذف شده. به عنوان مثال: «هر سه نفر آنها وزن سنگین خاطرات رنجآور زندگی پشت سر گذاشته در ایران را با خود حمل میکردند» یا «بعد از سی سال جان کندن در آن دیکتاتوری/ بعد از سی سال درگیری با آن حکومت دینیای که به نام ایران میشناختم» در کتاب انگلیسی وجود دارد ولی نویسنده آن را حذف کرده.
2. همخوانی نداشتن توضیحات متن انگلیسی با فارسی؛ انگار که نسخهٔ فارسیای که در اختیار مترجم انگلیسی قرار گرفته متفاوت از نسخهای بود که آقای بوچانی در اختیار چشمه قرار داده است. مثال:
نسخهٔ چشمه: در اندونزی چندینبار با هم بگومگوهای سختی داشتند، به خصوص هنگامی که بعد از غرق شدن قایق به خشکی رسیده بودیم، اما بالاخره توانسته بودند همدیگر را به ادامهٔ سفر ترغیب کنند. حالا آنها در لحظهٔ حساسی از سفر سختشان قرار داشتند، آنها در یک قدمی استرالیا بودند.
نسخهٔ انگلیسی
In Indonesia, they had numerous difficulties. It is not the first time the three of us have tried to reach dry land after nearly drowning at sea. They were among the group on my first failed attempt to reach Australia. But they persuaded one another to continue on this arduous journey. Now they find themselves at an emotional point: one last step and we may reach our destination.
همان طور که مشاهد میکنید در این نسخه چند دستکاری کوچک؛ در نسخهٔ انگلیسی تاکید روی با هم بودن میشود و نثر بسیار راحتتر و گیراتر از نثر فارسی آقای بوچانی است. از این نمونهها بسیار در تفاوت دو متن با هم وجود دارد.
3. حذف اضافاتی که ناشر گفته نویسنده برای جلوگیری از اطناب «رمان» انجام داده است. در بررسی این قضیه گاهی با حذفهای 200 تا 300 کلمهای در بخشهای مختلف مواجه میشویم. برای نمونه به ردیف شمارهٔ 21 مراجعه کنید.
این سه دسته بندی عمدهٔ تفاوتهای کتاب بود که شما میتوانید جزییات دقیق آنها را در جدولی که پیش رو است ملاحظه کنید.
تذکر: نمونههای ارائه شده از میان 51 نمونه بود که تا پایان فصل 5 یعنی «قصهٔ [جزیرهٔ] کریسمس» به دست آمده. نتیجهگیری بعد از پایان 22 نمونه در پی میآید.
آنچه میخوانید به ترتیب عبارت است از:
نسخهٔ چشمه
ترجمهٔ نسخهٔ انگلیسی
نسخهٔ انگلیسی
1
دوستِ پسر چشمآبی همراه دوستدخترش، آزاده در کامیون جلویی بود؛ پسر چشمآبی را ما هم میشناختیم. کامیونها که سروکلهشان دم ویلا پیدا شد...
مرد جوان و دوستدخترش آزاده سوار کامیون اول بودند. دوست مشترکمان پسر چشم آبی همراهشان بود. هر سه نفر آنها وزن سنگین خاطرات رنجآور زندگی پشت سر گذاشته در ایران را با خود حمل میکردند. وقتی کامیونها ما را از آنجا با خود بردند...
young man and his girlfriend, Azadeh, are riding in the first truck. They are accompanied by our mutual acquaintance The Blue Eyed Boy. All three of them harbour painful memories of the life they had to leave behind in Iran. When the trucks collected us from the place…
2
در راه با برگشت، باز هم آن مرد قد کوتاه مدتی برایم تکان میداد و لبخندی مهربانانه چاشنیاش میکرد.
مرد قد کوتاه دوباره با لبخندی مهربانانه برایم دست تکان میداد. درختان بلندِ نارگیل کنار راه و آن شالیزِ کوچکِ سبزِ برنج، آن لحظات زیبایی که آنجا گذراندم، همگی برایم تصویری خدایی شد.
The short man would wave to me again with the same kind smile. The tall coconut trees beside the path and the small green rice paddy at the end of the trail, the beautiful moments I spent there, have become for me a divine image.
3
و احتمال بازداشت شدن به دست پلیسهای فاسدِ اندونزی و دیپورت شدن به جایی که از آن فرار کرده بودیم ما را به دامن خطر پرتاب میکرد.
خطرِ بازداشت توسط پلیس فاسدِ اندونزی و بازگشت به جایی که از آن فرار کرده بودم مرا میترساند.
The danger of being arrested by corrupt Indonesian police and being deported to the place I had fled throws me into a panic.
4
احساس میکردم بخشی از علت این صلیب کشیدنها مقابلهای است که با ان همه کلمهٔ عربی که از دهان ترسناک چند جوان عراقی بیرون میریخت.
هر بار با هر موجی که به قایق کوفته میشد با دست صلیب میکشید. همآوایی صلیتها و آوازهای مذهبی، آوازهایی به زبان عربی، فارسی، کردی و چندین زبان دیگر... آنجا را تبدیل به سرسرایی کرد که طنین صدا در آن تن میلرزاند.
makes the sign of the cross with his hand with every wave that smashes against the boat. A choir of crosses and hymns, verses in Arabic, in Farsi, in Kurdish and so much more... an echo chamber of chilling recitations.
5
دیوانهوار قایقموتوری را میجستم.
حملههای موجهای کفآلودْ وحشیتر از قبل به نظر میرسیدند، گویی با برگشتن قایقْ شتاب بیشتری گرفته بود تا قربانی، یا فربانیهایش، را ببلعد. قایقموتوری دستپاچه بود.
قایقموتوری دیوانهوار بهم ریخته بود. و بعد تصویر باورنکردی و شگفت از جایی در آسمان بر من افشا شد: نیکوکار آنی است که بتواند ببیند/ من میترسم، همچون حسی خود سر/ ولی خدای من، آیا میتوانم موجودی ترس خورده باشم؟ من، منی که هرگز چیزی بیشتر از یک بادباکی سستِ سرگردان بودم/ از این سر تا آن سرِ بامهای آسمان مهآلود...
هجوم موجهای کفآلود حالا از قبل خروشانتر بود.
for the motorboat in a crazy panic. And then an incredible, wondrous vision from beyond imparts to me:
Righteous is the one who can see / I horrify, like a wayward sensibility / But, my god, could I ever be a frightening being? / I, I who was never anything more than a flimsy, stray kite / Upon the rooftops of a misty sky...
The attacks of the foaming waves now seem wilder than ever before.
6
ملوانها شیلنگهای آب را بالا کشیدند و لحظاتی بعد بالابر کوچکی پر از بیسکویت و بطریهای پلاستیکی آب و چندین بسته سیگار به سمت عرشهٔ قایق و گروه مردانی که دستهایشان به آسمان دراز شده بود، پایین فرستادند.
از روی عرشهای که پایین قایق بود و من ایستاده بودم نمیتوانستم از ملوانها را درست ببینم. فقط دستان بِلوندشان معلوم بود. تجسم چشمانشان آسان بود؛ چشمان آبی، چشمانی به رنگ اقیانوس. اقیانوسی که از آن نجات پیدا کرده بودیم.
I can’t fully make out the sailors from where I stand on the deck of our boat below. Only their blond heads are visible. It’s easy to imagine their eyes; blue eyes, eyes the colour of the ocean. The ocean we have been rescued from.
7
گلشیفته یک شیرزن تمامعیار بود با اندام و صورتی کشیده و چشمانی سیاه و گیرا، در آن یک هفتهای که روی اقیانوس گم شده بودیم با شجاعت و ردایت تمام رفتار کرده بود.
گلشیفتهٔ ما، بدنی چهارشانه داشت و صورت پَهن، چشمان سیاهش پر از خشم بود. او یک ایرانی بود، مادر بود، مبتکر بود؛ زنی بود فرمانده. هر چند در اقیانوس گم شده بودیم از شجاعت و متانتش کم نشد.
Our Golshifteh is broad of body and face, and her dark eyes are charged with fury. She’s an Iranian, a mother, she’s proactive; a commanding woman. Although we are lost on the ocean she comports herself with bravery and dignity.
8
در اندونزی چندینبار با هم بگومگوهای سختی داشتند، به خصوص هنگامی که بعد از غرق شدن قایق به خشکی رسیده بودیم، اما بالاخره توانسته بودند همدیگر را به ادامهٔ سفر ترغیب کنند. حالا آنها در لحظهٔ حساسی از سفر سختشان قرار داشتند، آنها در یک قدمی استرالیا بودند.
در اندونزی مشکلات زیادی داشتند. اولین باری نبود که هر سه نفر ما سعی داشتیم بعد از اینکه داشتیم غرق میشدیم به ساحل برسیم. آنها جزو گروهی بودند که در تلاش ناموفق اولم برای ورود به استرالیا همراهم بودند. ولی آنها مدام همدیگر را قانع میکردند که این سفر پرفراز و نشیب را پشت سر بگذارند. حالا اما به نقطهای عاطفی رسیده بودند: یک قدم مانده بود و شاید میتوانستیم به مقصدمان برسیم.
In Indonesia, they had numerous difficulties. It is not the first time the three of us have tried to reach dry land after nearly drowning at sea. They were among the group on my first failed attempt to reach Australia. But they persuaded one another to continue on this arduous journey. Now they find themselves at an emotional point: one last step and we may reach our destination.
9
گرسنگی آنقدر قدرتمند هست که همه چیز را تحت تاثیر قرار دهد. اخلاق، وقتی که پای مرگ در میان باشد، به شدت کند و بیمصرف است. حتی یک دانه پسته قدرتی برای کشتن یک آدم داشت و این را یک هفته گرسنگی بر روی دریا به من ثابت کرده بود.
گرسنگی نیروی قَدری است. همه چیز را متاثر از خود میکند. یک دانه پسته، یک دانه خرما، شاید بتواند تعیینکنندهٔ مرگ و زندگی فرد باشد. این چیزی بود که در روزهای گرسنگی بر دریا فهمیدم.
Starvation is such a powerful force. It pervades everything. A single pistachio, a single date, might determine whether one lives or dies. This was something I have realised during days at sea, starving.
10
شاید، کسانی هنوز مطمئن نبودند که عرشهٔ کشتی جنگی خاکِ استرالیاست. به خاطر هر چه و هر احساسی که بود...
احتمالاً هیچکس مطمئن نبود روی عرشهٔ کشتی جنگیِ قلمرو استرالیا محسوب میشود؛ هیچکس باورش نمیشود ما واقعاً به سرزمین آزادی رسیدیم.
Perhaps no-one is sure that the deck on that warship is Australian territory; no-one can believe they have really arrived in the land of freedom.
11
سالها به کوهها فکر کرده بودم و جنگیدن با کسانی که میخواستند فرهنگ باستانی و هویت کردها را نابود کنند. میخواستم نه در شهرها یا محیطهایی ساکت و بیدغدغه، بلکه در کوهها زندگی کنم. بارها تا نزدیکی انقلابها و طغیانهای درونیِ بزرگ پیش رفتم، اما هربار چیزی از جنس ترس با پوششی از افکار صلطلبانه مانعم شد. بارها تا دامههای کوتاه سر به فلک کشیدهٔ کردستان رفتم، اما مدام این ندشههای مبارزات مدنی و فرهنگی به شهرها کشاندم و قلم به دستم دادند. سالهای سال فکر کردم که به کوهها پناه ببرم و تفنگ به دست بگیرم و با کسانی که قلم را نمیفهمند به زبان خودشان بجنگم، اما هربار به عظمت و قدرت قلم اندیشیدم و پاهایم سست شدند.
سالها به کوهها فکر کرده بودم/ سالها به فکر جنگی بودم که مربوط به قاصبانِ مُلکهای کردی بود/ جنگی علیه کسانی که کردستان را بین خود تقسیم کرده بودند/ اشغالی که فرهنگی باستانی را به بدبختی کشیده بود/ اشغالی که به نابودی ارزشهای فرهنگی کردها کشیده شده بود/ آنچه برای کردها عزیز بوده را نابود کرده بود/ آنچه برای حفظ هویت کردی لازم بود را. وقتی جوانتر بودم میخواستم پیشمرگ شود. میخواستم از زندگی در شهرها دور باشم. میخواستم با تشویش زندگی کنم، آن بیرون، در کوهستانها و در جنگی که در جریان بود شرکت میکردم.
For years I had pondered the mountains / For years I had dwelt on the war involving occupiers of the Kurdish homelands / A war against those who had divided Kurdistan between themselves / An occupation that has devastated an ancient culture / An invasion that has decimated what was of cultural value to the Kurds / Destroyed what was cherished by the Kurds /
What was necessary for the preservation of Kurdish identity.
When I was younger, I had wanted to join the Peshmerga. I wanted to live my life away from cities. I wanted to live my life in the grip of apprehension, out there in the mountains, and participate in the ongoing war.
12
گویی گذشتهام جهنمی بود و من از آن فرار کرده بودم و حتی حاضر نبودم برای یک ثانیه به آن فکر کنم.
گذشتهام جهنم بود. از آن جهنم زنده [زندگی جهنمی] فرار کرده بودم. آماده نبودم حتی برای یک ثانیه هم به آن فکر کنم.
My past was hell. I escaped from that living hell. I’m not prepared to think about it, not even for a second.
13
در فرودگاه تهران هر چه فکر میکردم نمیدانستم چه با خود از ایران ببرم. واقعاً هم چیز باارزشی نداشتم. سهم من از سی سال زندگی و دوندگی در ایران هیچ بود. چه میتوانستم بیاورم جز یک کتاب شعر. میخواستم دست خالی از گیت فرودگاه عبور کنم، اما از مامورها ترسیده بودم چون مطمئناً برایشان جای سوال داشت که چهطور این پسر لاغر میخواهد بیهیچ وسیلهای به خارج از کشور برود.
مطمئن نبودم باید با خودم از ایران چه میآوردم. عملاً چیز با ارزشی نداشتم. توشهام در زندگی بعد از سی سال زندگی/ بعد از سی سال جان کندن در آن دیکتاتوری/ بعد از سی سال درگیری با آن حکومت دینیای که به نام ایران میشناختم/ بعد از سی سال توشهام هیچ نبود/ جز یک جلد کتاب شعر با خود چه میتوانستم بیاورم؟
I hadn’t been sure what to bring with me from Iran. I really didn’t have anything of any value.
My lot in life after thirty years / After thirty years of trying my best in that dictatorship / After thirty years struggling within that theocracy known as Iran / After thirty years my lot in life was nothing / What else could I have taken with me besides a book of poetry?
14
قصهٔ جزیرهٔ کریسمس؛ پسر بیوطن روهینگیایی و تعقیب ستارهای در مسیر تبعیدگاه
قصهٔ [جزیرهٔ] کریسمس؛ پسر بیوطنِ روهینگیایی مرخص میشود تا دنبال ستارهٔ تبعید برود
A Christmas (Island) Tale/A Stateless Rohingya Boy Sent Away to Follow the Star of Exile
15
این اطلاعات اولیه را، که آن تصورات را در ذهنم ایجاد میکردند، استرالیاییها چند روز پیش سعی میکردند در ذهنمان فرو کنند، حتی میگفتند که آنها آدمخوارند. یک ذهنیت استعماریِ احمقانه بود از مردمی که نمیدانستند ما غریبهها به سرزمین آنها خواهیم رفت.
اطلاعاتی که به آنها دسترسی داشتیم میگفت اهال ماینوس آدمخوار هستند. عوض اینکه این حرفها مرا بترساند فکرش بهم جرات و روحیه میداد. خب مسئله این نبود که ما را تنها ول میکردند وسط آدمخوارها. خب مسئله این نبود که آنها ما را در یک دیگِ سیاسه بزرگ میپزند. مسلماً مسئله این نبود که آنها همه جا دست به جشن و سرور میزدند و مهمانی سرخوشانهای میگرفتند؛ با تَنهای برهنهشان که فقط برگِ موز دور کمرشان بسته بودند میرقصیدند.
The information we had access to explained that the Manusians are cannibals. Rather than striking fear into me, these thoughts hearten me, inspire me. Well, surely it isn’t the case that we will be left on our own among the cannibals. Surely it isn’t the case that they will cook us into a stew in a big black pot. Surely it isn’t the case that they will celebrate everywhere with jubilation and joyous ceremony; celebrate all over the place with their naked bodies, only covered around the waist by banana leaves.
16
اما هر چه فکر میکردم چیزی به ذهنم نمیرسید، جز پایان جنگجهانی دوم در سال 45، آیا تاریخ تکرار میشد؟... گذشته از همهٔ این فکرها، به هر ترتیب حالا آن شماره را خوانده بودند و امایجی 45 بایست همان مسیری را طی میکرد که آن مرد ایرانی و دیگران رفته بودند.
حداقل میتوانستم آن را به واقعه تاریخی مهمی ربط بدهم، ولی هر چقدر به مُخم فشار آوردم نتوانستم به چیزی بهتر از پایان جنگجهانی دوم برسم ـ سال 45. فارغ از اینکه کی هستم، فارغ از اینکه به چی فکر میکنم، آنها مرا به این شماره صدا میکردند. امایجی 45 باید همان سفری را میرفت که آن مرد بیخوابِ ایرانی و دیگران رفته بودند.
At least I could try to relate it to an important historical event, but although I rack my brain I can’t come up with anything except the end of World War II – the year ’45. Regardless of who I am, regardless of what I think, they are going to call me by that number. MEG45 now has to cover the same stretch travelled by The Insomniac and the others.
17
شاید آنچه نگاههای آن زنِ کُرد را سنگینتر میکرد، حس یک رنج مشترک در چشمان سیاهش بود؛ رنجی که مرا دور کرده بو از گذشته و سرزمینی که به آن تعلق داشتم. مطمئناً او هم مثل من یک کُرد رنج کشیده بود و یک موجود زیادهخواه تلقی میشد؛ کسی که همیشه موی دماغ است و حرفهای غریبی دربارهٔ آزادی و دموکراسی میزند. او هم روزگاری مانند من همهچیز را ترک کرده و به استرالیا آمده بود.
مطمئنم او هم کُردی بود رنج دیده. رنج دیده بود داغش را به پیشانی داشت ـ چون داغِ کُرد بودن را با خود حمل میکرد ـ چون کسی بود که ریشه در خاورماینه داشت؛ چون او همیشه خوار چشم دیگران بود ـ چون همیشه حرفی بیجا میزد، همیشه از آزادی میگفت، همیشه از دموکراسی میگفت. سرنوشتش همچون من بود؛ همهچیز را رها کرده بود و به استرالیا آمده بود.
For sure, she is also a Kurd who has suffered. Suffered – because of the stigma attached to her – because of the stigma attached to being a Kurd; because she is a person who dares to dream – because she is someone with roots in the Middle East; because she is always a thorn in the side of others – because she always speaks out of place, speaks about things like liberation, speaks about democracy. Her fate is like mine; she has left everything behind and come to Australia.
18
بالاخره به داخل هواپیما رفتم. صندلیم را نشانم دادند و رویش ولو شدم. دیگر خبری از آن غرور ساختگی نبود و سرم کاملاً پایین افتاده بود. یک آدم خُردشده، کسی که بیاندازه تحقیر و بیارزش شده بود. کسی که تمام آن آدمها به او در دلهایشان خندیده بودند؛ شاید هم به حالش گریسته بودند. لحظاتی بعد آن پسر زندانبان هم آمد. دیگر خبری از خندهها و حرافیهای همان روزش نبود. کنارم نشست.
به تعداد ما افسر در هواپیما بود. دوتایشان روی صندلیهای کناری ما نشستند. مراقب بودند مبادا کار خطرناکی انجام دهیم.
چند نفس عمیق کشیدم، سعی کردم با هر دَم وقاری به روحم برگردانم.
لحظات گذشت. آن مرد جوان که زندانبان بود سوار هواپیما شد. هیچ خبری از خنده و حرافیهایش نبود. هیچ خبری از مردی که چند روز پیش از او دیده بودیم نبود. کنارم نشست. گروهی از مامورها ما را جفتجفت کرده بودند. دو مامور کنار صندلیهای ما نشستند. مراقب بودند مبادا کاری خطرناک بکنیم.
I take a few deep breaths, trying to breathe some dignity back into my spirit.
Moments pass. That young guy who used to be a prison warden is brought on board. There is no trace of his laughter, no trace of that talkative character. There is no trace of the man we witnessed earlier in the day. He sits next to me. The team of officers on the plane equals our number. Two officers sit on the seats next to us. They are monitoring us lest we do something dangerous.
19
آن پسرِ زندانبان ایرانی خوابش برده بود و سرش روی شانهام افتاده بود، روز کابوسواری پشتسر گذاشته بود و من هم هنوز طمع چند کام سیگارش را با خودم داشتم، مرد تخمسگِ خوش قلبی بود.
زندانبان جوانی ایرانی سر به شانهام خوابش برده بود. همیشه فکر میکرد کریه است وقتی کسی توی اتوبوس یا هواپیما از شانهام جای بالشت استفاده میکند، به خصوص وقتی مردی غریب باشد. در بسیاری بسیار موارد این قضیه را در اتوبوسها و هواپیماها تجربه کرده بودم و میبایست آدم خوابآلود را کنار میزدم یا بیدار میکردم تا که سر خود را در جای امن دیگری بگذارند ولی در همچین روزی نمیخواست زندانبانِ خواب را بیدار کنم. او روزِ کابوسواری را پشت سر گذاشته بود؛ در ضمن هنوز میتوانستم مزهٔ چند پُک سیگاری که بهم داده بود را حس کنم. این حداقل کاری بود که میتوانستم برای یک انسان رنج کشیدهٔ دیگر انجام دهم.
The young Iranian prison warden is asleep, his head on my shoulder. I’d always thought it repulsive when someone in a bus or a plane used my shoulder as a pillow, particularly if it were a man I didn’t know. On many, many occasions I have experienced this on buses and aeroplanes, and each time I have pushed that sleepy head aside or woken them up, only to have them rest their head on another secure spot. But on this day I don’t disturb the sleeping prison warden. He has just endured a nightmarish day; plus, I can still taste those few puffs of cigarette he gave me. This is the least I can do for another suffering human being.
20
همانطور که از پلههای هواپیما پایین میآمدم، احساس کردم چیزی در دهانم دارد غلت میخورد، چیزی گُرد و سفت. با زبانم چرخاندمش و تفش کردم توی دستهایم. دندانم بود. بلافاصله زبانم به حرکت درآمد، میخواستم بدانم که دقیقاً چه اتفاقی افتاده است.
اتفاق بزرگی در دهانم افتاده بود. زبانم مرتب به حفرهٔ نرمی نوک میزد که روزگاری جای دندان سفتوسختی بود. میل عمیقی در من شکل گرفته بود که با سنگ خردش کنم، گونهای پرخاشگری خارج از کنترل. و همین باعث شد که دندان را تا داخل اتوبوس حمل کنم. آیا مانوس جزیرهای منحوس و جهنمی بود؟ مبارزهای کوچک برای تنبیه کردن دندانی که دیگر نمیخواست جزئی از بدنم باشد.
اتوبوس راه افتاد...
چیزی بود سفتِ و گِرد. با دندانم دور دهانم چرخاندم و تفش کرد کف دستم. نگران بودم. به سرعت زبانم آنچه باید را حس کرد. میخواست بداند چه شده. ردیف انتهای دادن سالم بود. ولی آن دندان لعنتی مال ردیف بالا بود ـ سمت راست دهان. افتاده بود. جاش سیاهی محضِ فساد بود. عصبانی شدم. چرا آن دندان اینقدر ساده افتاد؟! چطور ممکن بودن این اتفاق بدون هیچ دردی رخ دهد؟ چرا هیچ مَرضی در کار نبود؟ یکهو شکست! برای دهانم تصادف بزرگی رخ داده بود.
ناخودآگاه زبانم مدام به طرف آن جایِ خالی نرمی میرفت که روزگاری جایی دندانی قوی و محکم بود. زبانم از این رخداد ناگهانی در چنین محیطی شوکه شده بود؛ از دست دادن آن دندان حفرهای در دهانم ایجاد کرد. غریب بود: در آن ناحیه دردی حس نمیکردم.
همیشه فکر میکردم اگر دندانم قرار است بیفتند از ردیف پایینی است چون دندانهای آنجا درد میکرد. به خصوص آن دندانی که سیاه هم شده بود. اینکه این دندان افتاده بود مضطربم میکرد. مضطرب بودم چون بیدلیل افتاده بود. چقدر یک دندان میتواند بدردنخور و ضعیف باشد که این طور ساده بیفتند ـ بدون هیچ اخطاری، بدون هیچ علامتی! میخواستم سنگی بردارم و خُردش کنم. احساس میکردم عمدی افتاده چون هنوز ریشهاش در دهانم مانده بود، بخشی از ریشه هنوز زیر لایههایی از لثهام بود.
It is something round and hard. I roll it around with my tongue and spit it into my hands. I am worried. Immediately, my tongue sticks straight out. It wants to know what has happened. The bottom row of teeth is intact. But that damn tooth from the top row – the one on the right-hand side – has fallen out, totally black inside from decay.
I become angry. Why did that tooth fall out so easily?! How is it possible that it happened without feeling any pain? Why were there no symptoms? It broke off so suddenly! A major incident has occurred in my mouth. Unconsciously, my tongue keeps poking that soft gap that was once the place of a strong, hard tooth. My tongue is shocked by the monumental occurrence in its immediate environment; missing that tooth creates a void in my mouth. It is bizarre: I hadn’t experienced any pain in that region.
I always assumed that if my teeth were to fall out it would start from the bottom row with those teeth that were ground down and were already causing me pain. In particular, one that had already turned black. I am agitated by the fact that this tooth has fallen out. I am agitated because it has fallen out for no reason. How weak and useless could a tooth possibly be that it could just fall out so easily – without any notice, without any indication! I want to pick up a hard rock and smash the tooth into tiny pieces. I feel that it has fallen out on purpose, because parts of the roots are still there, some of them right under the layers of flesh of my gums.
21
در آن اتاق کوچک حتماً خانوادهای ایرانی زندگی میکردند. روی سقف و دیوار نوشته شده بود: خسرو، سوسن، شقایق و نیلو و تاریخ زده شده بود. از روی ردیف اسمها و چینششان به راحتی میشد دریافت که آنها یک خانوادهٔ چهار نفره بودند: خسرو پدر خانواده، سوسن مادر، شقایق دختر بزرگ و نیلو دخت کوچک که همه دوستش داشتند؛ ساختار یک خانوادهٔ سنتی ایرانی مردسالار. از پدر تا کوچکترین عضو خانواد که نیلو بود. مطمئناً روزگار سختی را در آن جزیرهٔ غمبار سر کرده بودند. زن و دختربچههایی که هشت ماه آنجا زندانی بودند. حتماً به آنها هم گفته شد بود که باید تا آخر عمر در مانوس زندگی کنند و در آن مدت طولانی، همیشه چماق زندگی کردن در مانوس بالای سرشان بود. تاریخی که زده بودند مربوط به ماه چهارمِ حبسشان بود و نمیشد از روی آن فهمید که کِی رها شدند.
باقی نوشتهها شعرهایی بودند که به نظر میرسید مال مادر خانواده بوده است چون در آنها تعبیرهایی مختص یک زن شرقی به کار رفته بود. شعرها آرزوهای زنی بودند که به سرنوشت پیوند داشت.
میشد تصور کرد که نیل میان گلها و بین کریدورها و کنار چادر کوچکی که احتمالاً کلیسا یا مسجد بود خاک بازی میکرده است...
مطمئنم خانوادهای ایرانی در این اتاق کوچک بودند. روی سقف و دیوارهاش نوشته بودند خسرو، سوسن، شقایق و نیلو. کنار هر اسم تاریخی بود. نگاهی به فهرست اسامی و ترتیبی که داشتند حدس اینکه خانوادهای چهار نفره بودند را آسان میکرد. خسرو: پدر خانواده. سوسن: مادر خانواده. شقایق: دختر بزرگتر. نیلو هم دختر کوچکتر کرد و محبوبترین. ساختار خانوادهٔ سنتی ایرانی. از پدر خانواده تا نیلو، از پدر خانواده تا کوچکترین عضو آن.
خسور نام شاه تاریخ باستان ایران بود. سوسن و شقایق و نیلوفر نام گُل بودند، نامهایی به زیبایی گلها. خانواده از اسم قشنگتر و عزیزترِ نیلو برای دختر کوچک استفاده کرده بودند.
نمیدانم چرا خودم را درگیراشان کردم. به جایی که ممکن بود باشند فکر کردم. به کاری که ممکن بود انجام دهند. شکی نیست که روزهای سختی در این جزیرهٔ غمانگیز داشتند. همسر و دختران کوچکش هشت ماهی اینجا زندانی بودند. حتماً بهشان گفته بودند که در نهایت در مانوس باید زندگی کنند. برای دورهای طولانی فکر زندگی در مانوس همچون چماقی سنگین بالای سرشان بود. احتمالاً الان استرالیا باشند. تاریخی که خورده مربوط به ماه چهارم زندانی بودن آنهاست و نمیتوانم بگویم الان کجا هستند.
بقیه نوشتههای دیوار اشعار فارسی بود که همه برای تفسیر سرنوشت، تفسیر آینده، تفسیر زندگیشان استفاده میکردند. این اشعار احتمالاً کار سوسن بود، مادر خانواده. حدسم از این است که مردهای ایرانی مغرورتر از آن هستند که در مقابل همسر و فرزندان خود بشکنند؛ آنها تحقیر خود را مخفی میکنند، آنها غمها یا رویهای خود را به شکل تکه اشعار روی دیوار آشکار نمیکنند. این اشاعار عمیقترین و درونیترین احساسات سوسن و شقایق را نشان میداد. آنها در اوج ناامیدی و ترس، در آن شب تیرهٔ مانوس دیوارها را کَنده بودند.
نیلو که از همه جوانتر بوده نمیتوانسته در نوشتههای روی دیوار آرامش پیدا کند. شاید از مادرش با لحنی کودکانه پرسیده «مامانی چی داری مینویسی؟» یا «مامانی میتونی اسم منم کنار اسم بابا بنویسی؟»
For sure an Iranian family has lived in this tiny room. On the ceiling and on the walls are written ‘Khosrow’, ‘Susanne’, ‘Shaghayegh’ and ‘Nilou’, and the names are accompanied by dates. Glancing over the list of names and the way they are arranged it is easy to imagine that they were a family of four. Khosrow: the father of the family. Susanne: the mother. Shaghayegh: the eldest daughter. And Nilou: the youngest daughter, the most adored. The structure of a traditional Iranian family. From the father down to Nilou, from the head of the family down to the smallest member.
Khosrow is the name of a shah from ancient Iranian history. And Susanne, Shaghayegh and Niloufar are names of flowers, all as beautiful as each other. The family used the cuter, more endearing name Nilou for the youngest daughter.
I don’t know why my mind is preoccupied with them. I think about where they might be now. I think about what they might be doing now. No doubt, they lived hard days on this bleak island. The wife and her little girls would have been incarcerated here for eight months. For sure, they were also told that they had to end up living on Manus. For the long period of time they were here the thought of settling on Manus must have loomed over their heads like a heavy club. Perhaps now they are in Australia. Or perhaps they were forced to return to Iran. The date they wrote related to their fourth month of imprisonment and I can’t tell where they ended up.
The rest of the writing is Persian poetry which everyone uses to interpret their destiny, to interpret their future, to interpret their lives. These poems are probably the work of the mother of the family, Susanne. I guess this because Iranian men are too proud to break down emotionally in front of their wives and children; they hide their humiliation, they do not reveal their sorrows or dreams by writing fragments of poetry on the wall. Those poems must reveal the innermost and pure emotions of Susanne and Shaghayegh. They were scribbled up on the walls at the peak of hopelessness and fear, during the gloomy darkness of the nights on Manus.
Being the youngest, Nilou wasn’t able to find solace in writing on the walls. Maybe she asked her mother in her childlike tone, ‘Mummy, what are you writing?’ or ‘Mummy, can you also write my name next to Daddy’s name?’
22
یک کوه بلند و خروشیدی که از پشت آن در حال طلوع بود. سبیل پدر خانواده چشمگیرتر از خورشیدی بود که لبخند میزد. سبیل نماد قدرت پدری بود که دیگر هیچ قدرتی در آن زندان نداشت.
روی تخت دراز کشیدم، سرم درد میکرد...
سبیل پدر نماد قدرتش بود/ قدرت پدری که میتواند از خانواده محافظت کند/ قدرت پدری که میتواند دختران بیپناهش را زیر بال و پر خود بگیرد/ قدرت پدری که هرگز اجازه نمیدهد کسی آنها را اذیت کند/ پدری که مسلماً در آن زندان دیگر قدرتی ندارد/ پدری که نمیتواند از خانوادهاش مراقبت کند/ پدری که گروگان گرفته شده/ پدری که ضعف سرتاپایش را گرفته/ پدری که در مقابل خانوادهاش خِجل اس/ پدری که در مقابل دخترهای کوچکش حس تحقیر دارد/ به قدرتی ناتوان است که فکر میکند خانوادهاش را به دست خود به گروگان گرفته/ حس میکند فکر میکند برای فرزندانش درد و رنج آورده/ حس میکند رویاهای کودکی را از بین برده/ پدری که دلشوره پیرش کرد.
Daddy’s moustache is a symbol of his strength / The strength of a father who could protect his family / The strength of a dad who could take his helpless little daughters under his wings / The strength of a dad who would never let anyone harm them / A dad who certainly didn’t have any power inside that prison / A dad who is now unable to protect his family /A dad who is held captive / A dad who is rendered weak / A dad who feels ashamed in front of his family / A dad who feels humiliated in front of his little daughters / He is so disempowered that he feels he had made his family captives with his own hands / He feels that perhaps he has caused his children pain and suffering / He feels that perhaps he had spoiled the dreams of childhood / A dad ageing rapidly with anguish.
نتیجهگیریها:
1. مسئلهٔ ژانر: دستهبندیای در کتابهای چشمه وجود داشت به نام «ناداستان». همان طور که بارها گفتم و گفته شده واژهٔ ناداستان را نمیشود به جای روایت گذاشت. در سطح اجتماعیاش میشود از مثال اسم تیم پرسپولیس استفاده کرد. تیم شد «پیروزی» اما کسی نگفت. البته عدهای به صورت رسمی میگفتند. در نهایت برگشت به نام پرسپولیس و همچنان همان ماند. دلایل فنیتری هم دارد که بارها گفته شده... اما این کتاب یک روایت است و به هیچعنوان رمان نیست. حتی جایزهای که برده جایزهٔ «نانفیکشن» یا همان روایت غیرداستانی بوده. اما نشر چشمه آن را در قفسهٔ کتابهای آبی قرار داده. این قفسه متعلق به رمان است. این کتاب یک روایت است از وضعیت برزخی مردی پناهنده. جایگاهش همان «روایت» یا به قول خودِ ناشر «ناداستان» است.
2. مسئلهٔ ممیزی: همان طور که دیدید نویسنده که مدتها به انتظار آزادی بود اعتراضات خود را نسبت به کشوری که از آن بیرون آمده برای مخاطبان فارسی زبان حاضر در همان کشور ممیزی کرده. این نقض غرض اگر برای نویسنده نباشد باید پرسید پس چیست؟
3. مسئلهٔ حذف متن: نثر کتاب انگلیسی بسیار بهتر از نثر کتاب فارسی است. کتاب گویاتر است. کتاب حتی شاعرانهتر است. چطور نویسنده حاضر شده از اثرِ خوب خود یک نسخهٔ فارسی ضعیف تهیه کند؟ ناشر چرا حاضر به این کار شده؟ نسخهٔ انگلیسی که بسیار بهتر است و اگر ناشر محترم دیگری از نسخهٔ انگلیسی ترجمهٔ فارسیِ خوبی تهیه کند، فروش آن تضمین شده و شهرت نویسندهاش بیشتر است.
و اما...
این کتاب در یک هفته از فروشش گویی چهار تا پنج چاپِ 2000 تایی رفته است. در بازار کتابِ 200 تا 300 نسخهای کتاب این قضیه بسیار خوب و مهم است اما باید پرسید چرا چنین کالایی که کسری دارد، ناقص است، از نثر زیبا دور افتاده و تخیل خوب نویسنده به دست خود نویسنده خراب شده، باید به این راحتی حداقل 10 هزار نسخه از آن در یک هفته فروش برود و مشتریِ کتاب با یک تناقض اساسی روبهرو شود؟