نویسنده: مگان دِی
مترجم: امیر ارزانی
مجموعهای تازه منتشرشده از جستارهای زندهیاد مارک فیشر، منتقد اجتماعی و فرهنگی، سه آموزهٔ کلیدی از وی به جای میگذارد: برخلاف باور خانم [مارگارت] تاچر جامعه وجود دارد، سرمایهداری تا ابد نخواهد ماند و چپ باید برای پیروزی تلاش کند.
مارک فیشر نویسندهای پرثمر، تیزبین، هوشمند، مردمی و علاقهمند به زمینههای متعدد بود. هر بار به بلاگ او کِی-پانک سر میزدید ممکن بود دربارهٔ سیگموند فروید و جِی. جی بالارد، فیلم پارک ژوراسیکو فوتوشوتهای مجلهٔ وُگ، بتمن و لنین، فروپاشی اقتصادی و موسیقی رقص مطلبی بخوانید.
اما طیف وسیع تفسیرهای چشمگیرش درخصوص رویدادهای مختلف علت محبوبیت او به عنوان یک منتقد فرهنگی گرانقدر نیست. بلکه نگاه او به دنیا بود که در عین پیچیدگی و مجزا بودن تمامی نظرات او را در یک دیدگاه منسجم گرد هم آورد. این نگاه دنیایی را به تصویر میکشید که جامعهٔ جهانی تحت سلطهٔ سرمایه است، توسط نئولیبرالیسم آسیبدیده اما با این حال در کمال ناتوانی آشکارا برای انقلاب تلاش میکند.
متأسفانه فیشر در طول عمر خود شاهد چیزی شبیه یک انقلاب نبود. اما میراث او شامل طرحهایی برای نسل جدیدی از سوسیالیستها است که دهها هزار نفر از آنها ـ در آمریکا، وطن خودش انگلستان، و سراسر دنیا ـ از ژانویه ۲۰۱۷ که او جان خود را گرفت برانگیخته شدهاند.
مجموعهٔ جدیدی از جستارهای کِی-پانکفیشر با بیش از ۸۰۰ صفحه شامل نقدهای کتاب و فیلم، آثار سیاسی، نقدهای موسیقی، مصاحبهها، و سایر جستار او توسط Repeater Books منتشر شده است. آن را به ترتیبی که حدس میزدم باید خواند مطالعه کردم: نصفنیمه، بدون نظم، و هر از گاه ول کردم و دوباره به آن بازگشتم. سه مضمون اصلی در نوشتههای سیاسی او نمایان است که هر کدام نقض یک دروغ کلی یا رد توافقی قلابی است: جامعه وجود دارد، سرمایهداری تا ابد نخواهد بود و «چپ» باید برای پیروزی تلاش کند. سر جمع برای هر کسی که قصد دارد انرژیاش را برای سوسیالیسم و نبرد علیه سرمایهداری صرف کند آنها اجزایی از یک دیدگاه کلیدی را تشکیل میدهند.
جامعهای فراتر از افراد
مارگارت تاچار گفته بود: «چیزی به نام جامعه وجود ندارد، فقط مردان و زنان منفرد و خانوادههایشان وجود دارند.» اما فیشر میدانست این غلط است.
جامعهای فراتر از افراد وجود دارد ـ و نکتهٔ مرتبط دیگر این است که شکستها و فاجعههای متحمل توسط هر فرد معمولاً علت سیاسی و اقتصادی جمعی دارند. از این رو میبایست راهحلهای سیاسی و اقتصادی جمعی داشته باشند. منفردسازی مشکلات، همانگونه که نئولیبرالیسم انجام میدهد، در جلوگیری از شناسایی و اِعمال راهحلها کاربرد دارد. مخصوصاً به این خاطر که راهحلها ناگزیر شامل مقابله با سودجویی و بازتوزیع ثروت گروه کوچکی از سرمایهدارانِ نزدیک به حلقهٔ قدرت میشود ـ آنهایی که جامعه را میگردانند و مایلند این رویه ادامه داشته باشد.
یک مضمون اصلی که در سراسر آثار فیشر حضور برجستهای دارد منفردسازی و سیاسیزدایی سلامت روان است. در جستاری با نام «۶ اکتبر، ۱۹۷۹: سرمایهداری و اختلال دوقطبی» فیشر ادعا میکند که نابودی امنیت و همبستگی در سرمایهداری نئولیبرال مردم را «از نظر روانی نابود کرده است» و آنها حس میکنند به حال خود رها شده و سردرگماند. فیشر، که خودش نیز با افسردگی دست و پنجه نرم کرده بود، منکر این نبود که بیماری روانی مظاهر عصبی قابلملاحظه دارد. بلکه او متعجب بود از حکم ناگفته اما ملموسی که مخالف بود با بحث دربارهٔ شرایط سیاسی و اجتماعیای که اجازه میدادند این اختلالهای عصبی از کنترل خارج شوند و زندگی مردم را نابود کنند.
او در این خصوص نوشت: «هستیشناسی فعلی حاکم هرگونه احتمال علیّت اجتماعی برای بیماری روانی را رد میکند. تقلیل بیماریهای روانی به مسائل شیمی و زیستشناسی هم البته متناسب با سیاستزدایی آن پیش رفته است.» اگر بیماری روانی هر فرد صرفاً نتیجهٔ عملکرد غیرعادی شیمیایی مغز باشد، نه ایجاد یا تشدید شده توسط عواملی مانند بیثباتی مالی یا انزوای اجتماعی یا کمالگرایی نئولیبرال، پس لازم نیست تحقیق کنیم آیا خود جامعه مختل است یا نه.
در جستار دیگری با نام «چرا سلامت روان یک مشکل سیاسی است» فیشر نوشته است:
میتوان گفت سادهانگارانه است که تمامی موارد افسردگی را به دلایل اقتصادی و سیاسی ربط داد؛ اما در عین حال سادهانگارانه است که مدعی شویم ـ همانطور که عمدهٔ روشهای رسیدگی به افسردگی مدعیاند ـ ریشهٔ هرگونه افسردگی در عملکرد شیمیایی مغز فرد یا در تجارب دوران کودکی قرار دارد.
فیشر توضیح دیگری را پیشنهاد داد. او اولاً در «خصوصیسازی استرس» نوشت که از بین رفتن تدریجی امنیت شغلی به علاوهٔ شیوههای مدیریتی تنبیهی و فرابهرهبرداری، کارکنان را به آستانه میرساند: «جای تعجب ندارد که مردمی که در چنین شرایطی زندگی میکنند ـ جایی که ساعات کار و دستمزد آنها همیشه در حال بالا و پایین رفتن است و شرایط اشتغالشان بسیار متزلزل است ـ دچار اضطراب، افسردگی، و ناامیدی میشوند.» در عوض، جامعهای که ثبات اقتصادی را تضمین میکنید به مردم اجازه خواهد داد نفسی تازه کند، ذهنشان را از دغدغهٔ مالی رها سازند و برای آینده برنامهریزی کنند. چنین شرایطی تمامی احساسات منفی را حذف نخواهد کرد اما حداقل آنها را آنطور که سرمایهداری نئولیبرال باعث میشود، شرایطشان را تشدید وخیمتر نمیکند.
دوم اینکه فیشر شایستهسالاری نئولیبرال را به ترویج یک فانتزی محکوم کرد ـ که هدف آن مخفیسازی نحوهٔ بازتولید قدرت طبقاتی تحت سرمایهداری است ـ که در آن دسترسی به بالاترین ردههای جامعه برای هرکسی که حاضر باشد به اندازهٔ کافی برای آن تلاش کند در دسترس است یا کسی که دانش و شهامت کافی را داشته باشد. در این صورت کسانی که در ردههای متوسط و پایین تقلا میکنند تنها خودشان را میتوانند سرزنش کنند برای اینکه نتوانستهاند یک استاندارد زندگی بالاتر برای خودشان تضمین کنند. طبیعی است که چنین چیزی روی کمبود عزت نفس تأثیر میگذارد و وقتی استرس را به آن اضافه کنیم میتواند با عوامل فردی، مانند عملکرد شیمیایی مغز و آسیب روانی دوران کودکی، ترکیب شده و افسردگی را در فرد فعال یا تشدید کند.
همانطور که فیشر میگفت: «افسردگی سایهٔ فرهنگ کارآفرینی است.»
فیشر اغلب دربارهٔ بیماری روانی مینوشت اما این ادعایش که ایدئولوژی سرمایهداری با تفکیک گرفتاریهای مردم از سیاست به آنها آسیب میزند را به جای دیگری کشید. در خصوص تروریسم او این نظر را داشت که سیاستمداران و رسانههای خبری تأکید دارند این حملات را به صورت «یک فاجعهٔ ماوراطبیعی، انجامشده توسط یک "شر" فراتر از محدودیتهای ارضی جلوه دهند و بیشتر از این نباید توضیحی در این خصوص داده شود.»
در نتیجه، «هر گونه تلاشی برای پیشنهاد دادن یک توضیح اقتصادی، سیاسی یا اجتماعی برای ظهور القاعده برابر با ابراز همدردی برای اهداف و روشهای آنها تلقی میشود.» پیامد آن هم منع کردن هر گونه پرسش در خصوص دلایل سیاسی و اقتصادی خشونت تروریستی است، چه برسد به فعالیت ضد جنگ که میتواند به چرخهٔ افراطیگرایی و خشونت پایان دهد.
فیشر در سراسر آثارش، صرفنظر از موضوع، به ما یادآوری میکند که چیزی به نام جامعه در حقیقت وجود دارد. ما نمیتوانیم مشکلات سرسامآوری که با آنها روبهرو هستیم را تنهایی حل کنیم و وانمود کنیم که ما صرفاً منفردهایی خارج از یک بافت اجتماعی هستیم. آن مشکلات و همینطور راهحلهای آنها به ما برمیگردند.
رئالیسم کاپیتالیستی
مارگارت تاچر میدانست که خصوصیسازی و برنامه ریاضتی او نامحبوب هستند. به قول خودش «اما، به عقیدهٔ من مردم باید بپذیرند که آلترناتیو دیگری وجود ندارد.»
شاید قویترین رشتهٔ فکری که در سراسر نوشتههای فیشر قابلمشاهده است تأکیدش بر وجود آلترناتیوی به جای سرمایهداری، برخلاف توافق نظر به وجود آماده پس از دههٔ ۸۰ میلادی، است. او این اصرار ممنوعه بر عدم وجود آلترناتیو را «رئالیسم کاپیتالیستی» نامید و سعی کرد نشان دهد اساساً یک همانگویی است ـ سرمایهداری باید باشد چون هست ـ و [این حرف] نهایتاً فریبنده است.
او نوشت هدفِ «رئالیسم کاپیتالستی طبیعیسازی یک سری تعینات سیاسی است.» هدف ایدئولوژیک آن جلوگیری از هرگونه تصوری برای آیندهای متفاوت است، نه اینکه غیرممکن باشد اما به این خاطر که به نفع طبقهٔ سرمایهدار نیست؛ آنهایی که طرح تعیین میکنند و سود آن را میبرند. این سازوکار یک نوع استثناگرایی کاپیتالیستی است: تمامی سیستمهای سیاسی و اقتصادی قبل از این سرنگون و فرسوده شدند اما این سیستم نه. ما به پایان تاریخ رسیدهایم، و بالاخره به بهترین ـ و البته تنها ـ سیستم سازماندهی جامعه دست یافتهایم که برخلاف بقیه کاملاً منطقی است. در نوشتهٔ «۶ اکتبر، ۱۹۷۹» او تشریح میکند:
فروید میگوید هیچکس در ناخودآگاهش باور ندارد که نخواهد مُرد و این نیز بیشک در خصوص تمدنها صدق میکند، که علیرغم یادبودهای ماخولیایی گواه از نابودی تمدن مایا و جزیره ایستر، خود را متقاعد ساختهاند که آنها مستثنی هستند و آنها تمدنی هستند که تخریب نخواهند شد... امروزه مفهوم «رئالیسم» همین است: نه اینکه نماینده واقعیت باشد، بلکه تعیینگر آنچه است از لحاظ سیاسیممکن باشد.
با این حال همه جا شاهد فلاکتی که سرمایهداری به همراه آورده هستیم. در یک گوشهٔ جهان، کارگران یقه سفید (کارمندان اداری) در دفاتر جعبهکبریتی ناخوشایند در حسرت و اندوه میسوزند، از ماحصل کارشان بیگانهاند و برای شرکتهای فناوری چندملیتی «اسپردشیت/spreadsheet» پُر میکنند. در گوشهای دیگر، ساکنان حلبیآباد قطعات الکترونیکی دور ریخته شده را ذوب میکنند تا فلزات ارزشمند آن را در ازای پول برای خرید غذا بفروشند. دریاها در حال فراز هستند و کوهستانها آتش گریبانشان را گرفته است، بدن آدم فرو میپاشد اما پولی برای مراجعه به دکتر نیست، هر چند سال یک بار بازارها سقوط میکنند که منجر به حذف شدن آیندهٔ تعدادی کارگر خوششانش میشود که توانسته بودند آیندهای برای خود تضمین کنند (یا حداقل این چنین فکر میکردند).
با توجه به همهٔ این موارد این سؤال میماند که چرا رئالیسم کاپیتالیستی تداوم دارد اگر شرایط زندگی تحت سرمایهداری تا این اندازه توجیهناپذیر هستند. فیشر در مقالهٔ «نه به بهتر شکست خوردن، بلکه جنگیدن برای بُردن» در این خصوص نوشته است:
به نظرم مسئله هرگز لزوماً دربارهٔ برتری نظام سرمایهداری به عنوان یک سیستم اقتصادی نبوده است: مسئله بیشتر متقاعد کردن مردم دربارهٔ تنها گزینه ممکن بودن سرمایهداری و غیرممکن بودن ایجاد آلترناتیوی دیگر بوده است... اینکه سرمایهداری تقریباً مثل یک نیروی طبیعی است که نمیتوان با آن مقابله نمود.
تأثیر اصلی رئالیسم کاپیتالستی در روان مردم تسلیم شدن است. فیشر این را در اکثر محتواهای فرهنگعام میدید. این محتواها موضوع اصلی تمرکز او بود. او هنر و سرگرمی را محل مقابله هر از گاهانه با رئالیسم کاپیتالیستی میدید که البته هر سال کمتر میشد.
فیشر معتقد بود که در صحنهٔ فرهنگ، سبکِ پانک آخرین مبارزهٔ درست و حسابی را علیه سلطهٔ گریزناپذیر استثمار و تکرار دائمی از خود نشان داد ـ و حتی در قیام پادفرهنگی خود با نوعی تسلیم آگاهانه به رئالیسم کاپیتالیستی اشباعشده بود و این تسلیمی پوچ و مشتاقانه نبود. در مطلبِ «بیرون از هرآنچه امروز هست» او نوشت:
«پانکها میدانستند که همهشان شبیه هم بودند؛ همه چیز که به نظر از درون میتراوشد تنها یک ساختار روانزیستیاجتماعی است که باید مجدداً برنامهریزی شود یا حذف شود. پایان پانک هم حاصل فراموش کردن این بود که خاطرات کاذب هستند.»
فیشر سوسوهایی از الهام و مقابله را هر از گاهی در هنر و فرهنگ عام پیدا میکرد. این اولین جایی بود که برای پیدا کردن نشانههایی از باور مردم به اینکه سرمایهداری آخرین نمونه جامعه بشریت نیست نگاه کرد، که دنیا هنوز به پایان نرسیده بود. دراینباره در «تنها قطعیتها مرگ و سرمایهاند» نوشته است: «اما آثار به وجود آمده در اوج دوران کوکائینی دههٔ ۹۰ و ۲۰۰۰ میلادی که با ترکیبی از لذتطلبی، بدبینی و زهد هنر و سیاست را مدیریت میکردند هنوز تصور ما را تحت سلطه قرار داده یا بیمایه ساختهاند.»
فیشر حس میکرد فرهنگ اکثراً دربرابر انکار آلترناتیو تاچر تسلیم شده بود در حالی که دولتهای نئولیبرال خلف وعدههای حکومتهای سوسیالدموکرات قرن بیستم عمل کرده و سرمایهداران هر چیزی که با پیچ و مهره به زمین نچسبیده بود را خصوصیسازی کردند. او امیدوار بود و دنبالپیدایش یک نیروی سیاسی میگشت که بتواند امتناع از رئالیسم کاپیتالیستی را از یک خردهفرهنگ به فرهنگعامه تبدیل کند.
چپ برای پیروزی باید تلاش کند
اینجاست که «چپ» میتواند خودی نشان دهد. برخلاف بسیاری از فرضیهپردازان اواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیستویکم ـ که با ژرفاندیشیهای شاعرانه خود بر تمامیت وانمودهها و در ستایش فوران خودجوش و آرمانشهرهای موقت تنها شک مردم به از دست رفتن هر گونه امیدی برای مقاومت حقیقی را اثبات کردند ـ فیشر امید خود به جنبشهای سیاسی چپ و طبقهٔ کارگرِ واقعی را حفظ کرد. از نظر او «چپ» راه خود را گم کرده است اما بازیابی ممکن است.
این خوشبینی او باعث شد برخلاف همتایان خود، بیشتر از عیبهای «چپ» انتقاد کند. ساموئل بکت نقلقولی دارد: «باز هم تلاش کن، باز هم شکست بخور، و بهتر شکست بخور.» مارک فیشر بنظرش این فکر خزعبلی بیش نبود. «چپ» نباید به شکست راضی باشد. نباید به فیگور انقلابی گرفتن بدون دست یافتن به پیروزیهای واقعی علیه سرمایهداری راضی باشد. باید برای پیروزی تلاش کند.
بزرگترین انتقادش هم اخراج مفهوم طبقه از «چپ» بوده است. دراینباره نوشته است: «نئولیبرالیسم تنها کارگران را نابود نکرد، بلکه فعالانه مردم را تشویق کرد خودشان را به عنوان کارگر تلقی نکنند. موفقیت آن هم در تحریک مردم برای ترک این هویت و آگاهی طبقاتی بود.» او حس میکرد که «چپ» هم در کمال رضایت از این رویه پیروری کرد. طبق مارکس دلیل بودن (raison d’être)چپ عمل به عنوان نیروی مخالفی علیه سرمایهداری و عامل نبرد طبقاتی است. از نظر فیشر «چپ» این وظیفهٔ تاریخی را رها کرده و به خودش اجازه داد به جای آن نمایندهٔ مقاومت پخشوپلا علیه یک اقتدار مبهم باشد.
در محبوبترین و همزمان منفورترین جستارش، «خروج از قصر خونآشام»، او نتایج جایگزینی این اقتدار مبهم برای قدرت طبقهٔ سرمایهدار را بررسی کرد. اگر قصد دارید با اقتدار ناعادلانه مقابله کنید اما دیگر هدفتان مبارزه استراتژیک و ساخت هدفمند قدرت طبقهٔ کارگر برای غلبه بر قدرت طبقه سرمایهدار به وسیلهٔ سوسیالیسم نباشد، ناگزیر انرژیتان را صرف مبارزه با نزدیکترین مستبد خواهید کرد زیرا راحتترین راه است.
استبداد طبقهٔ سرمایهدار مفهومی عینی است اما این سؤال که چه کسی در «چپ» یک عوضی اصلاحناپذیر یا نژادپرستمخفی هست یا نیست عموماً بحثی ذهنی است که اختلاف نظر زیادی به جای میگذارد. از نظر فیشر، اخراج آگاهی طبقاتی یک وظیفهٔ عینی را به ذهنی تبدیل کرد که باعث تکهتکه شدن «چپ» و خودفروبستگی آن شد و ما را به «این گذرگاه سهمگین و ناامیدکننده رسانده است؛ جایی که مفهوم طبقه محو شده است اما اخلاقگرایی همهجا دیده میشود.»
فیشر از این جوخهٔ آتش گَردان متنفر بود، جوخهای که به لطف رسانههای اجتماعی بزرگتر و گستردهتر شده بود. درعوض او «چپ» را به یک همبستگی جدید فرا میخواند ـ نه یک رویکرد غیرانتقادی بلکه یک رویکرد خیرخواهانه، رد کردن «حالات ذهنی بورژوایی» که رقابت بیرحمانه و برندسازی شخصی را تشویق میکند، یک حس هدف مشترک که مدام تأیید میشود و جهتگیری به سمت یک دشمن مشترک خارجی که طبقهٔ سرمایهدار است که در حینی که ما همدیگر را تکهوپاره میکنیم با قاهقاه خنده پولشان را درمیآروند. (ناگزیر نیز در پی انتشار این جستار توسط برخی چپیها به صلابه کشیده شد.)
فیشر بر این عقیده بود که عقبنشینی «چپ» از مفهوم طبقه یک تأثیر مخرب دیگر داشت که با اولی مرتبط بود: یک کنارهگیری عدالتنما اما در حقیقت ناتوان از پیگرفتن قدرت جمعی در دنیای واقعی. در «نه به بهتر شکست خوردن، بلکه جنگیدن برای بردن» او این سؤال را میپرسد: «پس چه کار میتوانیم کنیم؟ خب، اول از همه باید آنارشیستها را شکست دهیم ـ البته نیمهشوخی نیمهجدی.» او ادعا کرد که رویکرد نئوآنارشیست که سالهای قبل و بعد از «اِشغال والاستریت» کنترل «چپ» را بدست گرفت حکم خودتعیینکردهاش برای مقابله با هر اقتدار و عدم اطمینان به تمامی قدرتها را به غیرمنطقیترین درجات خود برد؛ عدم تعامل با فرهنگ عام یا سیاست به نحوی که اساساً متخاصمانه نباشد و بیشتر بیانکردنی بود تا استراتژیک.
فیشر در خصوص فراگیری رئالیسم کاپیتالیستی بسیار آگاه بود اما میخواست که «چپ» با ارائه ایدههای بهتر و جدید در جریان اصلی آن را به چالش بکشد. او دراینباره نوشته است: «این ایده که فرهنگ جریان اصلی ذاتاً تصاحب شده است، و تنها کاری که ما میتوانیم بکنیم این است که از آن استفاده ببریم عمیقاً ناقص است.» این امر در خصوص اتحادیهها نیز صدق میکرد، که احساس میکردند توسط چپیها به حال خود رها شده بودند درحالی که بهتر بود این همه انرژی صرف بازسازی و تقویت آنها شود. در خصوص سیاست انتخاباتمحور نیز هیچ گونه توهمی خوشبینانهای نداشت اما دراینباره نوشته است: «این ایدهٔ نئوآنارشیستی که دولت کارش تمام شده و نیازی نیست که ما اصلاً در آن مشارکت داشته باشیم بسیار مضر است.»[1]
فیشر از ترجیح «چپ» برای تنشهای تزکیهکننده به جای کار دشوار و مدام سازماندهی برای ایجاد و استفاده از قدرت طبقهٔ کارگر و سوسیالیستی بسیار کلافه شده بود:
به این خاطر که جنبشهای ضد سرمایهداری که در دههٔ ۹۰ ظهور کردند نهایتاً کاری انجام ندادند، هیچ نگرانی برای سرمایه ایجاد نکردهاند ـ دور زدن آنها بسیار راحت بوده است. بخشی از آن به این علت است که این فعالیتها در خیابانها رخ داده است درحالی که به سیاستهای محیطکار و زندگی روزمره توجهی نشده است. و چنین چیزی برای مردم عادی که کار میکنند دور از تفکر هست زیرا حداقل به کمک اتحادیهها، با تمامی ایرادهایشان، حداقل یک رابطه مستقیم بین زندگی روزمره افراد و سیاستها وجود داشت. این ارتباط الان مفقود است و جنبشهای ضد سرمایهداری آن را تأمین نکردهاند.
در نهایت، فیشر خودخواهی و وقتتلفکردن «چپ» روی موضوعهای بهخصوص را تکمیلکننده رئالیسم کاپیتالیستی یافت، یک همراه در کنار اصرار دائمی آلترناتیوی به غیر نظم مهلک امور فعلی وجود ندارد. او به جای آن دنبال یک جنبش سوسیالیستی هماهنگ و استراتژیک بود که از مرکز توجه بودن نمیترسید و برای گرفتن قدرت از دست دشمنان طبقاتی خود میکوشید. هر چیزی کمتر از این، اگر نه به زبان که حداقل در عمل، یک نوع پذیرش ضمنی از دروغ خانم تاچر تلقی میشود.
معقولسازی آلترناتیوی دیگر
فیشر تقریباً دو سال پیش فوت کرد.[2]از زمان فوت او تا الان، «چپ» نشان داده که پتانسیل کنار گذاشتن عادات بد خود را دارد.
اکنون دیگر جنبش سوسیالیستی در آمریکا همچون قبل بیاهمیت تلقی نمیشوند، خود این جنبش نیز بدون تردید متأثر از تلاشهای خارقالعاده در بریتانیا برای بازگرداندن قدرت طبقه کارگر به عرصهٔ سیاست بوده است. ما شاهد تلاش سوسیالیستها با قاطعیتی که دههها هست دیده نشده برای بدست آوردن قدرت سیاسی، اصلاح اتحادیهها و رهبری اعتصابها، دعوت عوام به شرکت در جنبش بودهایم.
انقلاب هنوز دور از دسترس است، اما رئالیسم کاپیتالیستی در حال فرسایش است. سوسیالیستها دارند آلترناتیوی را معقول میکنند. اگر فیشر زنده بود، قطعاً از دیدن این راضی میشد.
منبع:
https://jacobinmag.com/2018/11/mark-fisher-capitalist-realism-vampires-castle-kpunk
[1] البته فیشر بلاگی با عنوان «رأی ندهید، آنها را تشویق نکنید» از سال ۲۰۰۵ دارد که ممکن است تا حدودی با این نظر در تناقض باشد، با این حال باید استراتژیک بود و نه متعصب.
[2] در زمان ترجمهٔ این متن چهار سال از خودکشی مارک فیشر در سال ۲۰۱۷ میگذرد.