آراز بارسقیان
تذکر: این نوشته صرفاً مشاهدات و احساسات نگارنده است. بدیهی است هر گونه استفاده از آن در رسانهها و صفحات مجازی غیرمرتبط با نگارنده با ذکر منبع یا بدون آن، مورد رضایت نیست.
دلقک به سارق: «باید راهی برای فرار از اینجا باشد»
ـ باب دیلن، در امتداد برج نگهبانی
این واقعیت که میلیونها نفر یک صدای مشترک دارند به معنای فضیلت داشتن شَری که ازش پیروی میکنند نیست. این واقعیت که آنها ایرادهای زیادی دارند، باعث نمیشود این ایرادات حقیقت باشند و این واقعیت که میلیون نفر یک شکل از آسیب روانی را دارند باعث نمیشود این افراد عاقل باشند.
ـ اریک فروم،جامعهی عاقل
حوالی ساعت 3 دوستی زنگ میزند میگوید دارم میروم، برنگشتم خداحافظ. میخندم و میگویم ماهی سیاه کوچولو به انتهای جویبار میرود. میخندد. قطع میکند. یکی دو ساعت کار میکنم. ساعت 5 نشده از خانه میزنم بیرون. دور میدان کاج شلوغ است. نیروها ایستادهاند به مراقبت. زیاد نیستند اما. یک زن به همراه دخترش، با موهایی بلند، بدون روسری کنار نیروها رفتهاند و دارند بهشان خرما میدهند. آمار نمیگیرم کی میخورد کی نه. یادم میآید: مادرم چند هفتهی پیش دور میدان برای خرید رفته بود. میگفت یک دختر از ترس همینها که ایستاده بودند پشت مادرش قایم شده بود. دختر نوجوان بود. میترسید. کسی کاریش نداشت ولی او میترسید. چند قدم که بر میدارم، باز یادم میآید. دوستی تعریف میکرد، نزدیکهای بازار، دیده که چطور یک پسربچهی هفت هشت ساله، یک بسته شکلات ارزون به دست، داشته به اینها که ایستادهاند شکلات میداده. دوستم میگفت از روی ترس. ولی آنها شکلاتها را برمیداشتند و میخندیدند. به چی؟ نه او میدانست و نه من که برایم تعریف کرد. شاید واقعاً خوشحال بودند. پدر کنار مترو ایستاده بوده، به پسرش گفته بود دیدی کاری باهات ندارند؟
میرسم متروی شهرک. ساعت شلوغی است. کسی کاری به کار مردم ندارد. خبری از ماشین گشت ارشاد سر ورودی مترو نیست. توی مترو آنی که دلش خواسته روسری انداخته، آنی که نخواسته ننداخته. انگار اجباری در کار نیست. فقط سرها دیگر در گوشی نیست. خیلی کَم.
کنار در چمباتمه میزنم. آدم کناری، روی صندلی سرش تو گوشی است. سعی میکند سنگر اینستا را حفظ کند. حسین رونقی دارد صحبت میکند. احتمالاً همان مصاحبهای که «متوجه ورود ماموران امنیتی به ساختمان محل زندگیاش شد.»[1] آهنگ گوش میکنم. دلقک به سارق میگوید: «باید راهی برای فرار از اینجا باشد، خیلی اوضاع بهم ریخته، نمیتوانم آرامش داشته باشم.»
کانال تلگرامی ساعت چهار عصر خبر زده: «امروز بیش از ۶۶۷ میلیارد تومان پول حقیقی از بورس خارج شد!»[2] کاربری در توییتر نوشت: «خیلی فوری و خیلی مهم برای اولین بار در تاریخ، معاملهگران بازار بورس را ترک کردند. این خبر بسیار مهمتر از اتفاقاتی هست که واضح میبینیم.»[3] تابلوی بورس: سیاه و قرمز. نه از معادلات بورس سر در میآورم و نه سرتاپایش را امری «انسانی» میدانم تو دلم میگویم «به جهنم.» ولی این فقط منم.
رسیدهام ایستگاه توحید. جمعیت را کنار میزنم. دقت کردم: چقدر زود یادمان میرود «فرهنگسازی» مترو یاد داده از جلوی در کنار برویم تا آدمها پیاده شوند، بعد ما سوار. گویا «فرهنگ» و «فرهنگسازی» امری فَرار است. بهتر. مسیر طولانی را تا خروجی ایستگاه بالا میروم؛ پلهبرقی پشت پلهبرقی. هوا تاریک شده. از شش گذشته. خیابان ترافیک عادی یک غروب پاییزی را دارد. آدمهایی که به خانه میروند. و موتور. خیلی زیاد. دو تَرک. دختر در ترک موتور. بیروسری. از سر قریب که رد میشوم، هجوم صداها از طرف میدان آنقدر میشود که مطمئن میشوم باید آهنگ را قطع کنم.
دلقک همچنان دارد به سارق میگوید: «تاجران شراب مرا میخورند، شخمزنها، زمینم را شخم میزنند، هیچ کدام از این جماعت نه ارزش زمین را میدانند نه شراب را.»
پلیس فقط سر خیابان کاوه به سمت میدان را بسته و نمیگذارد ماشینها مستقیم عبور کنند. بقیه رفت و آمد باز است. صدای بوق بلند است. هر صدای بوق مرا یاد صدای چرتکه میاندازد. چرتکههای ته بازار. چق چق. چندتا بوق زدن؟ چند نفر بودن؟ عدد. عدد امر بیکیفیت است. کمیت محض. هر کی عددش بیش، برفش بیش. ولی چرا کسی صدای بوقها را نمیشمارد؟ بوق بوق. عدد چیست؟ مثلاً طبق گزارش تجارت نیوز: «در ایران ۴۸ میلیون نفر عضو اینستاگرام هستند و همین سبب شده که این شبکه اجتماعی مهمترین پلتفرم فضای مجازی برای کسب درآمد باشد. چون آمارها میگوید ۸۳ درصد از واحدهای تجاری، برای معرفی کالا و خدمات خود از اینستاگرام استفاده میکنند.»[4]
اصولاً وقتی چرتکه جواب ندهد، این چرتکه دستی نیست که به «ماشین حساب دیجیتالی» تبدیل میشود، بلکه عدد «کم میشوند». در مواردی قَلعوقَمع میشود. دگمهاش زده میشود: «فیلتر». اگر نمیتوانی با دیگری «رقابت» کنی «حسودی کن». اگر زورت رسید دیگری را حذف کن. احیاناً جایی برای «رقابتِ بهتر» نذار. روزیروزگاری مفهومی وجود داشت به نام «جامعهٔ عاقل/Sane Socity». جایش این روزها «فرهنگ سمی/Toxic Cultur» نشسته. ما حتی دیگر در یک «جامعهٔ ناعاقل/Insane Socity» هم زندگی نمیکنیم.
تناقض: نیمی از این سم فرهنگی حاصل همین«شبکههای اجتماعی» است. وقتی مدیریت از دست خارج شود، خشونت جانشین میشود: «فیلترش کن.»سیم برق را بکش. آهنگ رو خاموش کن. روسری رو سر کن. همین تیتر خبر کفاف میدهد: رئیس جامعهٔ انجمنهای راهنمایان گردشگری گفته «گردشگران خارجی که در این یک ماه به ایران آمدند، بلاتکلیف شدند؛ نمیتوانیم بگوییم برای ارتباط با خانوادهتان، "روبیکا" نصب کنید.»[5]
زنها دو سه تا در میان روسری از سر انداختهاند. راه میروند. چقدر جفت زیاد است. جفتهایی که قرار دارند. قرارهای عاشقانه، قرارهای کاری یا هر چی. یا که نه. مُدل جدید راه رفتن در خیابان است برای اعتراض. در سکوت. مخصوصاً آنهایی که روسری انداختهاند. و در این بین آدمهای ماسک زده میبینم. رئیس جمهورِ آمریکا جو بایدن تقریباً یک ماه پیش اعلام کرد: «"پاندمی" تمام شد.»[6] نگفت کلاً ریشهکن شده.
روی دیوار با خط و سلیقهٔ بد، نوشتهاند «مرگ بر وطن فروش». «مرگ بر آشوبگر». لابد به جای «زن، زندگی، آزادی» یا هر شعار به روز دیگری، دیوار را سفید کردهاند و جایش با قرمز... چندتایی هم سیاه... به نظرم خط یکی است. از نزدیک خیابان قریب این نوشتهها را میبینم.
جدی: انگار بازپسگیری قلمرو باشد. دلوز و گاتاری به کار میآیند. قلمروزدایی. بازپسگیری قلمرو. هر دو همزمان رخ میدهد. همین کلیدواژه کفایت میکند: «deterritorialization». راستی چه کسی میگوید تئوری انتقادی و فیگورِ منفیِ چپ این دوره زمانه به کار نمیآید؟ ژان بودریار.
شوخی: کاربری در توییتر آن قطعه از انیمیشن پلنگ صورتی را گذاشته بود که طرف دور یک ستون را رنگ سفید میزند، پشت سرش پلنگ صورتی ستون را صورتی میکند. چرخش گروتسک. قضاوت با خواننده.
از سر جمالزاده شروع میشود. نیروهای منتظر. منتظر مبارزه با کُفر و کُفار؟ در طول سالها اسامی مختلفی گرفتهاند. آنچه در شبکههای مجازی زیاد استفاده میشود «وحوش» است. هشتگ جا افتادهای است.[7] چند دقیقه به همین فکر میکنم که چه تعریفی ازشان ارائه کنم؟ برای خودم. دیگران به من چه. نیروهای فلان ارگان و فلان نهاد و فلان... نه... وقتی همه یک هدف مشترک دارند؛ همه زیرمجموعه یک چیز هستند؛ دهخدا آورده: «المأمور معذور». یعنی مأمور معذور است. معادلهٔ کوانتم نیست. مأمور. مأمورِ مبارزه با «وطنفروش» و «اغتشاشگر».
از سر جمالزاده میرسم به میدان انقلاب. موتورها، ماشینها. بوق. مأمور. تقریباً اکثریت باتون به دست، جلیقهپوش و البته اسلحه: ساچمه و پینتبال. لیزر هم ابزار دیگر شناسایی. لابد چیزهایی دیگر که به چشم «غیرمسلحم» نمیآید. آهان. سپر، گازاشکآور و احتمالاً سلاح گرم. کلت کمری مثلاً؟ منتها نه تو دست و بال ماموران فُرم. شاید یک سری لباس شخصی. نمیدانم. جمعه 8 مهر 1401 وزارت اطلاعات در بیاینهای شرح میدهد: «برای شکار هدفمند عناصر اصلی ترور و تخریب»، «حضوری ناملموس در صحنهٔ اغتشاشات» دارد.[8]
تا همان تاریخ، یعنی یک ماه پیش (تقریباً) آنها 28 اراذل و اوباش را شناسایی و دستگیر کردهاند و دو کارگاه تولید کوکتل مولوتف را کشف. به علاوه «تعداد قابل توجهی کُلت کمری، انواع مسلسل و فشنگهای مربوطه» و غیره هم کشف شده.[9] در کنار اینها سخنگوی فراجا، سردار حاجیان خبر داد که 28 هزار سلاح جنگی و شکاری در هفت ماهه اخیر کشف است. او میگوید: «تعداد زیادی از این سلاحها توسط سازمانهای تبهکار و به صورت باندی و سازمانیافته وارد کشور شده بود. و در صحنههای اغتشاشات هم عمده سلاحهایی که از اغتشاشگران کشف شده بود از همین نوع سلاحهایی که از مرزها وارد کشورمون شده بود.»[10]
مسلماً 28 هزار سلاح، بسیار فرارتر از «تعداد قابل توجهی» است ولی در نهایت اینها فقط چیزهایی است که «کشف شده». همیشه چیزی که پنهان است، بیشتر از چیزی است که کشف میشود. زنی که حجاب دارد، تقریباً یک سوم از چهرهاش «کشف» است. دو سوم پنهان در پس حجاب. قیاس: معالفارق. نتیجه؟ 28 هزار ضربدر سه؟ اوخ.
سارق لحن مهربانی دارد، به دلقک میگوید: «دلیلی نداره هیجان زده شوی. آدمهایی زیادی بین ما هستند که فکر میکنند زندگی شوخی است.»
نکته: زنهایی که روسریشان افتاده بدون ترس یا نگرانی از جلوی مامورها رد میشوند. آدمهای ماسک زده هم همین طور. جفت جفت. یا سه به سه. چندتایی هم هستند که بیشتر از پنج شش نفر هستند. اکثریت جوان. جوانها همسن و سالهای دانشجوهایی هستند که سر کلاس باهاشان برخورد میکنم. روی یک تکه دیگر از دیوار نوشتهاند: «مرگ بر وطنفروش». یاد یکی از جلسات کلاس میافتم. از بچهها پرسیدم «شما چی میخواین؟» جواب این بود که کسی با روسری ما کار نداشته باشد. با لباس ما کار نداشته باشد.
نوشته شده مرگ بر وطنفروش. مامورها کنار همان دیوار ایستادهاند. از دیوار مراقبت میکنند؟
خب چیزی در ترجمه گمشده؛ همه میدانند جامعه به سرعت رادیکالیزه میشود. فرد به عنوان یک «عضو» جامعه، هر وقت خواهان چیزی میشود، مطالبهای دارد، حقی میخواهد، دادی دارد یا هر چه، اگر خواسته در حد امر شخصی باشد، باید با کلی جنگ و دعوا بهش برسد و حتی خودش به عنوان یک فرد در رسیدن به این خواسته «رادیکال» بشود تا در نهایت بتواند یا نتواند حقی را بگیرد (تجربهاش برای هر فرد متفاوت، اما روندش مشترک است و نیازی به مثال ندارد). این در یک «جامعهی کنترل» حتی تا جایی پذیرفته است. هر چند در «جامعهای عاقل» جا برای چنین مشکلاتی اصلاً نیست ولی این جامعه کجاست؟ نشانی دارد؟
حالا فرد مطالبهاش امری جمعی است. با دردسری جدی مواجه میشود. فضا سرعت رادیکالیزه میشود. در جوامع در حال گذار این مطالبات بنا به شرایط محیطی تبدیل به امور بغرنج میشود. ولی دنبال این چرندیات نیستم. وسط این همه سروصدا، دنبال صدا هستم. هر بار که آدم دنبال «صدا» بودم. راه میروم. هوا دارد کمکم سرد میشود ولی راستش هنوز پاییز از را نرسیده.
سوم آبان 1401 خبرگزاری تسنیم مطلبی تحت عنوان «چه کسانی با "زن، زندگی، آزادی" برهنگی را مطالبه میکنند؟» منتشر کرد. مطلب با اشاره به رفتار برخی زنان خارج از ایران که به نام «فَمن» معروف شدهاند و با معرفی مریم نمازی به نام رهبر آنها تاکید میکند: «انکارشدنی نیست که بخشی از اپوزیسیون در خارج کشور غایتشان از آزادی، برهنگی است اما بسیاری از دخترانی که در دانشگاهها، مدارس و خیابانها شعار زن، زندگی، آزادی را سر دادند، چنین تعریفی از آن ندارند و هدف فمنهای خارج کشور را دنبال نمیکنند.» کارتون Zootopia(محصول سال 2016) یک صحنه دارد که روباه و خرگوش، به کلوب «لختیها» میروند. حیواناتی که اعتقاد دارند نیاز به «لباس» ندارند و طبیعت آنها همیشه بدون لباس آفریده است. در داستان خرگوش که تازه از شهرستانی دور به شهر آمده، با دیدن حیوانات دیگر که «برهنه» هستند، چندشش میشود و سعی میکند تا حد ممکن به «پایینتنهی آنها» دقت نکند. برهنگان کلوبی در گوشهای از شهر بزرگ برای خود دارند. وارد میشوند، برهنه میشوند، بیرون میآیند، لباس میپوشند. برهنگی هم حد دارد؟
گربهای از جلوی پایم رد میشود. گربهها هرگز جلوی ما لباس نمیپوشند. گربه در شلوغی خیابان برای خودش گوشهای پیدا میکند و مینشیند به تماشا. آرام است. روی دیوار نوشتهاند «مرگ بر وطنفروش». باز یاد دانشجویان میافتم. یک چیزی این وسط گمشده. یعنی مثلاً همین جمع دانشجو توی کلاس میتواند بیرون از کلاس وطنفروش باشد؟ جامعهی انضباطی؟ نه... پس جای «مترجم» خالی است؟ کی دوست دارد یک پلکارد وسط این بگیر و ببند به گردنش آویزان کند که رویش درشت نوشته: «کسی به مترجم بیکار نیاز ندارد؟» یکی هم از کنارش رد شود و بگوید «نه» و بطری آب معدنی را بکوبد به سرش؟
از کنار دیوار دانشگاه تهران رد میشوم. تاریک است. همه بیرون دانشگاه هستند. همه سعی میکنند در کنار ماموران طوری رفتار کنند انگار اتفاقی نیفتاده. کتابفروشیها بسته، دُکانهای اغذیه و دکهها باز. یکی نوشته بود فرق رستوران با سلف چیست؟ قلمروزدایی، بازپسگیری قلمرو. خبرگزاری صدای آمریکا، اول آبان 1401 تیتر زده بود: «شکستن محاصره سلف توسط دانشجویان دانشگاه شریف یکم آبان».[11] واکنش: در توییتر عکسی از دانشجویانی پخش میشود که در اثر این اتفاق دارند گریه میکنند. یکی پرسیده بعدش لابد میخواهید خوابگاه مختلط داشته باشید. واژهی «مرزبندی» گویا تنها چیزی است این وسط گمشده. کسی از «بیمرزی» صحبت نمیکند، صحبت از بازتعریف مرزهاست. قلمروزدایی، بازپسگیری قلمرو. چند روز بعد عکس و فیلمی منتشر میشود از دانشجویانی که این بار «سنگر» سلف را «حفظ» میکنند تا دختر و پسر به طور مختلط توش نشینند.
نرسیده به خیابان اُسکو میروم آن دست خیابان. سر خیابان دانشگاه مامور ایستاده. یکی از کنارشان رد میشود، کلاه کَپ دارد. به مامورها میگوید: «به شما هم کباب رسید؟» بله بله میکنند. گویا به وقت شام است. یک مأمور شخصی دارد فیلم میگیرد از آدمها. از کنارش رد میشوم و به دوربین گوشیاش نگاه میکنم. به خودم میگویم لااقل بذار خوشتیپ بیفتم. کتابفروشیها تعطیل. جلوی سینما سپیده که میرسم (آن طرف خیابان) صدای داد چند دختر بلند است. «مرگ بر» میگویند. تندی میخوابد. بخشکد شانس، تا آمدم این بر، یک مرتبه آن بر خبر شد. موتورها پیادهروی آن طرف را پرمیکنند. موتورهایی که در طول روز مانور خیابانی میدهند و هر ضرورت حکم کند تَرکهایشان به آدمها توی پیادهرو پینتبال شلیک میکنند. صداها خاموش میشود.
به راهم ادامه میدهم. یادم میافتد آن طرف میدان، یک مامور را بین آن همه مامور دیدم که داشت نماز میخواند. ساعت از دست او در رفته بود یا از دست من؟ آدمها همچنان در حرکتاند. دستههای دو نفری، سه نفری. جوان هستند. سر فلسطین هم عین جاهای دیگر ایضاً. از سر صبا که رد میشوم حالوهوای خیابان عوض میشود. سرخوشی جایش را جدیت میگیرد.
بوی گَندی میآید. اشکآور زدهاند. چند نفر دارند دور میشوند. هر وقت آدم ببیند جای دستههای دوتایی سهتایی شدهاند «یک عده» باید جدی گرفت. مردم افتادهاند به سیگار دود کردن. هر گاز اشکآور سودش به جیب کارخانهجات دخانیات میرود. سیگاری هم نشدم دلم خوش باشد. تحمل میکنم. رد میشوم. میرسم چهارراه. مردم دارند سوار مترو میشوند. ساعت شلوغی شهر است. همه امیدوارند به خانه برگردند.
مانور موتور تعطیل است. مثل دو سه هفته پیش نیست. 15 مهر. آن روز ساعت یازده از خانه زدم بیرون. متروی میدان محمدیه پیاده شدم. اکثر خیابانها را پیاده آمدم تا ببینم چه خبر است. محوطهٔ بازار. پانزده خرداد. مولوی. توپخانه. سعدی. دروازه دولت. فردوسی. هر جایی که تا چند روز قبل فیلمهایش یکی یکی در میآمد که اینجاها مردم اعتراض کردند. آن روز در تمام «اینجاها» مأمور «مستقر» بود. بماند. سر ظهر که رسیدم چهارراه ولیعصر کمی بگیر ببند بود.
مانور موتورها چشم و گوش پُر کن بود. قبل از چهارراه، غرب به شرق، یک مرتبه موتورها آمدند و تقریباً همه را کنار زدند که راه را برایشان باز کنند. مانور در لابهلای زندگی چریکی روزمرهٔ مردم.[12] زندگیای که چهل روز مختل شده است. مانور از من دور شد، گَرد و خاکش خوابید. نوبت بازگشت جریان زندگی مردم شد. ماشینها و موتورها. چشمم به خانوم موتورسواری افتاد که روی روسریاش کلاه کاسکت سیاه بزرگی گذاشته بود. روی یک موتور وسِتپای سفید و فارغ از این دنیا برای خودش میراند. آرامش و مهربانی از چهرهاش میریخت. پِخی زدم زیر خنده. از سر چهارراه تا فکر کنم نزدیکهای دانشگاه خندهام قطع نمیشد.
ترس در مقابل آرامش. غم در مقابل چِندش؛ برای مثال؟ غم یعنی تماشای روسری از سر در آوردن مادرِ ستار بهشتی[13] تا «بالماسکههای مضحکی» که میشود تماشای مریم نمازی و مینیونهایش[14] که در پاریس ـ وسط شهر پاریس! ـ نمایش «برهنگی» دادند.[15] ولی مگر گربههای خیابان از روز اول که میبینی «برهنه» نیستند؟ گربهها مضحک نیستند. پس چرا آن «نمایش» ترحم بار است؟ بازیابی قلمرو کار آن زنِ موتور سوار بود، نه نمازی و مینیونهایش.
میروم سمت ولیعصر به شمال. قلب سختافزاری کامپیوتری شهر تعطیل است. شاید یکی دوتا مغازه باز باشند که آنها هم کرکرهشان نیمه است. مغازهدارها وضعیت خیابان را تماشا میکنند. چرا مغازههای کامپیوتری باید بسته باشند و اغذیهفروشیها نه؟ بقالی و یکی دوتا داروخانه و لوازم آرایشی بهداشتی فروشی؟ تِز: ارزش اجناس. مگر قرار است... برای حفظ امنیت مغازهداران است. هیچچیزی نمیتواند از قیمت اقلام الکترونیکی این روزها کم بکند. با نوسان دلار، بالاتر هم میرود. آنتیتز: با کلیدواژهٔ #پاساژ_نور در توییتر چندین ویدیو از اعتراض گروهی در پاساژ نور، تقاطع طالقانی ولیعصر پیدا میکنید.[16] سنتز؟ فعلاً بیخیال.
نفس میگیرم. نَسَخ چایی هستم. از خانه بیرون آمدنی یک ساندویچ بیمزه خوردم. دهنم را خشک کرد. سارق همچنان دارد در گوش دلقک میگوید: «اما من و تو با این موضوع کنار آمدهایم؛ میدانیم سرنوشتمان این نیست. پس بگذار به اشتباه فکر نکنیم که زندگی شوخی است، درست باید فکر کنیم، وقت دارد از دست میرود.»
چهارراه به میدان تاریک است. همه جا تعطیل است. موتورها در خط ویژه مانور دارند. تَق تَق پَق پَق. میایستم. مردم را میزنند که مثلاً پراکنده شوند. حتماً احتمال دادند وطنفروشی و منافقی در جمع باشد. موتورها میروند. مردم میمانند و یک گلوله آدم که گوشهای جمع شدهاند. چه شده؟ جلو میروم. یکی پشت به دیوار روی زمین نشسته. زنی چند فحش «کاف» دار حوالهی موتوریها میکند. نزدیک میشوم. چندین قطره خون روی زمین ریخته. صاحبش پیرمردی است عابر. زن و مرد دورهاش کردهاند. زنی میگوید جاش رو فشار بده خونش قطع بشه. بالای چشم راستش شکافته و خون میآید.
یادم میآید. همان 15 مهر، یکی آمد از دکه چسب بخرد. گفتند چه شده؟ گفت سر یکی از پنجرهی ساختمان بیرون بوده، گلوله خورده. خون میآید. بر پدر و مادرشان چندتایی لعنت فرستاده شد. گویا طرف هم مسن بوده. یاد چیز دیگری میافتم. همان روز در خیابان سعدی، پیرمردی با یک برگهی تصویربرداری به دست وسط مامورها تشتک پرانده بود. برای خودش احمد پورمخبری بود. پیراهنش را داده بود بالا که آی بیاید بزنید. چیزی برای از دست دادن نداشت. ولی کسی کاریش داشت. چندتا از مسنترهای جمعِ مامورها، با خنده و شوخی دستش را گرفتند و ردش کردند. پیرمرد سر ظهری فضای سنگین خیابان را لحظهای با «گشایش شادی» مواجه کرد و رفت.
خون دور چشم پیرمرد را گرفته. به راهم ادامه میدهم. در میان تاریکی خیابان، مغازهی شال و کلاه فروشی باز است. کورسویی در میانهی شهر. مغازهی بیدر و پیکر. تنها حفاظ یک کرکره که آن هم بالاست. نور ازش بیرون میریزد. فروشنده صندلی گذاشته وسط مغازه، ماگِ چایی به دست در مقابل چشمانداز خیابان است و چای مینوشد. چای... نسخ چایی هستم...
وارد بلوار میشوم. از اولین دکه سر راه یک چای میگیرم. از سر فلسطین که میگذرم دیگر نه خبری از مأمور است نه التهابی خاص. هیچ. یک غروب پاییزی دیگر که ترافیکی سبک دارد. خیابان مُرده. سکوت است. آرامش. خیابان مُشجر، برگهایی که هنوز خیابان را پاییزی نکردهاند. تابستانی که تمام نشد و پاییزی که از راه نرسید. هنوز هم پاییز فصل آخر سال است؟ وسطِ جنگلِ آسفالتِ شهر، این تیکهی تاریک از بلوار کشاورز تنها گشایش «راه» است. میایستم. چایی را مزهمزه میکنم.
چرا باید در ترجمه گم شویم؟ مسیر را برمیگردم. گم میشویم چون میانجی نداریم. میانجی یعنی بومی ساز؟ ترجمهاش به زبان سیاسی میشود چه؟ میشود بمباران تئوریهای سیاسی وارداتی. تئوری انتقادی وارداتی. میشود برداشتن سهم هر کسی بنا به نیازش از تئوریها. اعمالشان هم همیشه خشن بوده است. بیپشتوانه. باعث برهم خوردن پوشش نازک اجتماعات متعدد این کشور. شکستهای یک امپراتوری چندین هزار ساله؟ امرِ سیاسی محلی شده همخوان با تئوری محلی نداریم [صدای خندهٔ حضار را میشونم]. نظر شخصی است خب.
کشف بزرگی است: خیابان دو سمت دارد. برای اینکه مامورها از دو بار دیدنم ناراحت نشوند میتوانم رفت را از یک سمت بروم برگشت را از سمت دیگر. دور میدان ولیعصر، دور افتخار میزنم. فقط زیر «دیوارنگاره» میایستم ببینم این بار چه خبر چیست؟ اخبار 21 به وقت تهران چهارم آبان خبر داد: «تازهترین طرح دیوارنگارهٔ میدان ولیعصر تهران با یک طرح و یک شعار رونمایی شد.»
شعار این است: «اگر سر به سر تَن به کشتن دهیم، ازان به که کشور به دشمن دهیم.» زنیِ نوزاد به دست در جواب خبرنگار احساسش را چنین بیان میکند: «همبستگی، مشخصه، همبستگی با ملت ایران.» طرح چیست؟ اقوام و قومیتها همه یک دست پرچم ایران را به دست گرفتهاند. این بعد از آن «زنان سرزمین من» است که بیستوچهار ساعته جمع شد.[17] پسر محصل دبیرستانی میگوید: «برای این پرچم ما صدها هزار شهید دادیم و اجازه نمیدیم این پرچم بیفته.»[18]
گزارش را روز گرفتهاند. خیابان مرتب و منظم است. نه بوقی نه صدایی نه مأموری. الانْ شب: دورتادور میدان پر از مأمور و مردمی که سعی میکنند زودتر خودشان را به خانه برسانند. دور میزنم و از آن طرف دوباره به سمت چهارراه میروم. سیاست بومی یعنی چی؟ نمیدانم. سقراط میدانست که نمیداند. میدانم که عدالت یعنی برخورد شایسته با هر «فرد» نسبت به «خودش». بقیهاش را مثل سقراط نمیدانم. هیچکس نمیداند. سیاست محلی یعنی چی؟ فکر میکنم.
خیابان سبکتر شده. مردم عادی هیچچیز را با زندگی چریکی روزمرهشان عوض نمیکنند. مردم عادی اینقدر گرفتار و غرق فرهنگ و اقتصاد جامعه هستند که ترجیح میدهند کارهای اجتماعی را برونسپاری کنند. کارهای سیاسی را هم برونسپاری میکنند. سَندرومهای جامعهی ناعاقل؟ سَندرومهای فرهنگ سَمی؟
سیاست محلی یعنی: اجتماعی را در نظر بگیری، رویش چیزی با فراخور آن اجتماع اِعمال کنی. دین فقط بخشی از پاسخ است. بخشی از برونسپاری حکمرانی. حفظ آن اجتماع به بهای حفظ یکپارچگی متنوع. تنوعی به وسط مرزهایی که محدودیت میآورند و محدوده میسازند. پیش به سوی جامعهی عاقل؟ [صدای خندهی حضار] دیوارنگاره مردم را با لباسها مختلف که نمادِ قومیتهای مختلف این کشور است نشان میدهد، زنها را با پوشش مختلف کشیده (که هنوز جرأت ندارد یکی را سَر باز بکشد) که این یعنی تنوع «سلیقه». سیاست محلی یعنی همین. نیازی به Forceندارد. خودش کنترلِ سرخود است.
طالقانی را رد میکنم. صدای جیغ زنی از دور میآید. جیغهای کوتاه و عصبی. بچهام رو گرفتن. بچهام رو بُردن. دختری هم پشت سرش است. جیغهای او هم عصبی است. مردم دورش را گرفتهاند. باز چهارراه ولیعصر، باز فضای سنگین. از کنار زن رد میشوم. نمیایستم ببینم چه خبر است. از کنار پیاده رو (نزدیک خیابان) میروم. چند مأمور بالا سر یک نفر هستند. از پای طرف دارد خون میآید. در تاریکی متوجه نمیشوم مجروح مأمور است یا نه. چند قدم جلوتر یک مرد را از سینه روی زمین خواباندهاند و دارند دست بند میزنند. اینجا چند دقیقه قبل یک اتفاقی افتاده که بیخبرم. مامورها یکجا جمع شدند. یکی را گرفتند. یک مرد. سروصدا بلند است. دور میشوم. ولی میایستم ببینم چه خبر است. کنجکاوی است یا هر چی چند قدم جلو میگذارم.
یک مرتبه ماموری میگوید برو. عوض اینکه بروم میگویم کجا برم. میگوید میگم برو. میگویم کجا برم. با باتون میزند توی دستم. از جام تکان نمیخوردم. میگویم چرا میزنی. میگوید میگم برو. و یکی دیگر میزند توی آن یکی دست. میگویم چرا میزنی مؤمن. میگوید برو و یکی دیگر زد. میگویم چرا میزنی؟ میگوید برو و یکی دیگر. پنج بار شش بار. نمیشمارم. قدش از من بلندتر است. ماشالله چهارشانه است. میخندم. یکی دیگر میزند.
یک مأمور دیگر میآید جدا کند. چشم تو چشم میشوم. با صدای پایین میگوید برو. و مرا با خودش میبرد. از خودم میپرسم اصلاً ماندن یعنی چی؟ سه قدم دورم میکند و تمام. یک مأمور دیگر از راه میرسد. بچه است. میخواهد بزند. میگویم تو دیگه چی میگی؟ و شک میکند که بزند. نمیزند. عقبتر میروم. پشت سرم چشم ندارم... یکی دیگر از کنارم رد میشود و داد میزند برو دیگه. باز هم میخندم. میخندم و میخندم. هیچ احساس بدی ندارم. جز دردِ دست که تازه شروع میشود و عادی است. مامورهایی که آن طرف میلهها هستند میخواهند با چیزی بزنند. تشتک یا سنگ؟ باز هم میخندم. همان مترجم با پلاکارد بزرگ روی تَنش حالا جدی جدی دارد مسخره میشود.
زیرگذر بماند برای خودش. وسط چهارراه میایستم. دستم درد میکند. چیزی نیست. درد است دیگر. میگذرد. سیاست محلی مهمتر است. دوباره از وسط مامورها شروع میکنم رد شدن. فقط به این فکر میکنم اگر باز توفیق اجباری پیش آمد، دستم را بالا ببرم بگویم همکاران از شرمندگی درآمدند، شما برنامهای دیگر پیاده کنید. ولی کسی کاریم ندارد. از چهارراه ولیعصر به سمت انقلاب که میروم باز فضا سبک میشود. آدمها راحتتر حرکت میکنند. التهابی در کار نیست. نزدیکیهای دانشگاه تهران یک گوشه نیروی پلیس یک نفر را گرفته است.
افسرهای پلیس هستند که با نیروهای دیگر فرق دارند. هم لباس، هم سروشکل. آدمهای میانسال به بالا که خیلی اهل داد و بیداد نیستند. معلوم نیست چه خبر است. حواسشان جمع است. ولی حواس من جمع نیست، چون عین ابلهها گوشیام را در میآورم ببینم ساعت چند است. یک افسر میانسال لحظهای نگاه میکند. میفهمد دنبال فیلمبرداری یا چیزی نیستم. رد میشوم. ولی جلوی در «پنجاه تومنی» دانشگاه تهران...
در امتداد برج نگهبانی، شاهزادگان خیرهی چشماندازشان هستند: در حالی که تمام زنان میروند و میآیند، خدمتکاران پابرهنه هم در رفتوآمدند.
کنار درِ «پنجاه تومنی» هنجارِ راه رفتن با روسریِ افتاده تحمل نشده. زنی مو بِلُند، نگران مردش است که گرفتندش. از دو طرف دستهای مردی چهارشانه را گرفتهاند. مرد عین خیالش نیست یا من عین خیالم نیست؟ صدای کیست که میگوید آروم آروم؟ از کنارشان میگذرم. فقط چند ثانیه پشتم به آنهاست. پشت سرم کاش چشم داشتم. صداها بلند میشود. برمیگردم میبینم زن روسری را به سر انداخته. یک مرد میانسال با موهایی سفید و ریش و اضافه وزن سر زن داد و بیداد راه انداخته. شاید یک مورد مشکوک هستند این زن و مرد. تا تحقیق نشود که چیزی معلوم نمیشود. میخواهم رد شوم که مرد میانسال به زن میگوید فکر کردی اینجا لُس آنجلسه؟همین. شاه بیت شب را میشنوم. روز و شب با هم تمام میشود...
...یک دایی داشتیم آوردن اسمش معادل «آمدن» دولتِ عشق و حال بود. مرام و معرفت. عشق و حال. بلند کردن سیگار از جیب این و آن برای دختر پسرهای فامیل. نشستن پای بساط عرق و ورق و تریاک جوانها. دولت عشق و حال و مرام. یک دایی داشتیم آوردن اسمش معادل «آمدن» دولت زهر مار بود. همه دَر میرفتند. پسر دخترهای فامیل میگفتند «کمیته آمد». نتیجه؟ داییِ دولتِ عشق و حال از دنیا رفته، ولی هر وقت اسمش میآید همه به خوشی ازش یاد میکنند. این یکی دایی هنوز هست. آدم بدی هم نیست. دوستش هم دارم. ولی فکر نکنم کسی بعد از صد سال بگوید «یادش بخیر». خاطرهٔ خوش جمعی به جا نگذاشته، خاطرهی خوشی فردی هم ازش ندارم ولی آدم مهربونی است. خب آن یکی هم بود. نتیجهٔ ثانویه؟ هیچوقت آدمها را اینقدر ساده تقلیل نده. هیچچیز تقلیل پذیر نیست.
یکی دو مامور جوان، تقریباً جای پسرِ آن مرد، میدَوند و میگویند حاجی ول کن. زن دارد میگوید به من دست نزن. ولی «حاجی» عصبانی است. جوانها که جای پسرش هستند سعی میکنند میانجیگری کنند. صدای حاجی تو سرم تکرار میشود فکر کردی اینجا لُس آنجلسه؟
شوخی: باید یک نسخه از فیلم « لُسآنجلس تهران» ساختهی تینا پاکروان (محصول سال 1396) برایش نمایش بدهند؟
جدی: او میداند باستی هیلز کجاست؟[19]
جدیتر: بچهها خیلی راحت میتوانند «حاجی» را عاصی کنند. خیلی راحت. هر مرد میانسالی که پسر یا دختری در خانه دارد، این را خوب میداند که فشار روی نوجوان پاسخگو نیست. اگر لازم است نوجوان کار را به خودکشی میکشاند یا از قطب دیگر عمل میکند: خانه را به انهدام میکشاند. او هر کاری میکند تا به خواستهاش برسد ولو اگر خودکشی باشد. برای نوجوان سرکش اول آخر همین است: یا خودزنی، یا دیگری زنی. فکر کردی اینجا لُس آنجلسه؟
شوخی/جدی: در روزهای اول چند موسسهی روانکاوی اعلام کردند حاضر هستند مشاوره به آسیبدیدگان روانی وقایع اخیر بدهند. همان روزهایی که هیچی نشده بود مدام صدا میآمد «انقلاب نوین مردم» و داشتم فکر میکردم در انقلاب کبیر فرانسه هم موسسات روانکاوی به مردم خدمات میدادند؟ هنوز چهل روز نشده، از طرف برخی از مسئولان آموزشی کشور، خبر میرسد نوجوانان و جوانان «خاطی» را میخواهند بدهند دست مشاورهای روانشناسی.[20]
محققانه است اگر بگوییم سالهاست لُس آنجلس شده تهران و تهران، لُس آنجلس؟ این یک تقلیل ناگهانی نیست. کسی فکر نکرده اینجا «لُس آنجلس» است. فرهنگِ سمی قالب چنین تصویری را از یک لُس آنجلس تخیلی ساخته است. وگرنه اینجا تهران است، پارتیهایی که اینجا گرفته میشود در لُس آنجلس گرفته نمیشود. فقط کارتِ این بازی دست کیست؟ کیست که نمیخواهد گوشهای از این کارتِ را به خیابان بریزد؟
دو کلیدواژه: «طبقه» و «زندگی پنهان/آشکار». تغییر سبک زندگی طبقات بالا، حالا انگار به طبقات میانه و پایین دست دارد سرایت میکند. بالادستیها برای تغییر ابزار و امکانات بهتری دارند و طبقات پایین چیزی ندارند. مثلاً: دوردور در بلوار سعادتآباد. چند دختر سوار یک پراید با پلاکِ کرج، دارند کنار یک ماشین مدل بالای شاستی بلندِ پلاک تهران، غِر و فِر میدهند. این یک امر عادی و عرفی و البته پنهانی در زندگی شبانهی تهران است. آنها از کرج میآیند تا سودی ببرند. اینها از بالا شهر میآیند تا کالایی ارزانتر پیدا کنند. در کنارش دخترانی که از مناطق پایین شهر فقط و فقط برای خرید یک جفت صندل پول خرج میکنند تا خود را به پالدیومِ زعفرانیه برسانند و جنس بخرند و برگردند.
در یک شرایط پیچیدهی اجتماعی، طبقاتی را داریم که اتفاقاً «عدد» در سازماندهی طبقاتی برایشان نقش پررنگی بازی میکند. همین زندگیهای چند رنگ ایجاد کرده است. کدام طبقه است که این روزها سعی دارد زندگی خود را طور دیگر هم نشان بدهد؟ و حالا توانسته بعد از چهل روز به طبقهی دیگر هم بفهماند که آنها هم میتوانند کمی از این کارت بازی سهمی داشته باشند؟ آیا بُردهای مادی آنها به معنای بُردهای فرهنگی است؟ تغییر در بازی فرهنگی چه معنیای دارد؟ فکر کردی اینجا لُسآنجلسه به هیچ وجه اعتراضی اقتصادی به زن مو بِلُند نیست. اعتراضی تماماً فرهنگی است. کدام طبقه میخواهد فرهنگ را تغییر دهد؟ بیشتر شکست یا موفقیت فرهنگی برای کدام طبقه بوده که حالا تصمیم به گسترش گرفته؟ گسترشی که در نهایت به نظر قرار است برای سود آن طبقه باشد؟
تهران بشود لُسآنجلس و برعکس، هیچفرقی در کیفیت پارتیهای شبانه بازی نمیکند. راستش حتی آنها را آشکار هم نمیکند. طبقهی دیگر اندک سهمی میخواهد. چرا که یک پارتی خصوصی، در «هیچ جامعهای» پارتیای عمومی نخواهد شد. صدای حاجی تو سرم باز تکرار میشود فکر کردی اینجا لُس آنجلسه؟
فردا استخر مختلط هم میخواهی؟ خوابگاه مختلط؟ لخت هم میخواهی بیایی توی خیابون؟ مغلطهی برگ انجیر و شکلات در کشور راه میافتد. فقط یک چیز میماند: قلمرو دهی و قلمرو پسگیری و قلمروزدایی، چون بحث «مرز»بندی فینفسه کار را به جنگ میکشاند نه انقلاب. در این مورد جنگ داخلی. جنگ داخلِ خانواده. داخل خانوادهی هستهای، داخل خانوادهی بزرگ و داخل کُل جامعه به عنوان یک خانوادهی ناسازگار.
بیانیهها را مرور میکنم ولی جایشان صدای چرتکهها بلند میشود. چَق چَق. سؤال: چند نفر بودن؟ جواب: یه مشت جوون قربان. سؤال: شمردی؟ جواب: هزارتا، ده هزارتا، صد هزارتا... جوون بودن... سؤال: چی میخواستن؟ جواب: میخواستن «لُخت» شن. سؤال: مگه اینجا لُس آنجلسه؟ جواب: نه قربان. سؤال: چه غلطا. دیگه چی؟ جواب: میخواستن تو سِلف مختلط بشینن. سؤال: خاک بر سرشون. گفتی چند نفر بودن؟ جواب: زیاد نبودن. سؤال: جدیشون نگیر.
چَق چَق. چرتکه جواب است. اعداد سرکوب میکنند. اعداد سرکوب میشوند. نه، دوباره برمیگردم سر بیانیه. هم آن درست است هم این... مدتهاست گشودگیای کوچکی رخ که میدهد یکهو کلی هوا به داخل تَن کشور کشیده میشود. وطن فروش، منافق، تجزیهطلب، سعودینشنال، سلطنتطلب و چپ و راست و... سرریز میشوند و در یک کلام «جعبهٔ پاندورا» گشوده میشود و شیاطین کل عالم را پر میکنند. آخرین چیزی که در جعبه میماند و هرگز بیرون نمیآید «امید» است.
روزنامهی هممیهن مصاحبهای با جامعهشناس آرش حیدری منتشر میکند. مصاحبهگر میگوید: «ضمن اینکه در یک خوانش افراطیِ ایدئولوژیک، بدنمندی به برهنگی تقلیل پیدا میکند.» او میگوید: «به صراحت میگویم که برهنگی به معنای جنسی کردن همهچیز مسئله اصلی منتقدان این حرکت اعتراضی بوده است، نه فعالان آن. اتفاقاً اینجا مسئله دارد وارونه میشود. مسئله خود زندگی، بدن زنده و طبیعی و حق زندگی شاد است. مسئله بر سر بدن متحرک طبیعی است، نه بدن تحریک کننده. این تیپ تحلیل نوعی فرافکنی بنبستهای گفتمانی جریان غالب سیاست فرهنگی در ایران است. مسئله بر سر انسان بدنمند ذیحق است.»[21]
دست چپم تیر میکشد. لبخند میزنم... سیاست محلی... مفهومی برای بلند کردن صدای خندهی حضار. گمشدگی در ترجمه یعنی همین. «قانون» قابل «تغییر» است. همانقدر که «شکستنی است»، «اجرا نشدنی است» و گاهی «لازمالاجرا». این را رسماً «همه میدانند.»
چهل روز جنگ گام به گام روایتهای کهنه با روایتهای نو. یک «باشه بررسی میکنیم» و حرف زدن عاقلانه تبدیل شد به چهل روز کشمکش. ناتوانی در بازیابی یک روایت درست. جانشینی روایتهای دیگر. روایتدرروایت. گُم شدن واقعیت. تبدیل شد به چهل روز راه رفتن در میدان مین. تبدیل شد به نوشتن لیست بچههای خوب و بد روی تخته. چشم بسته میافتی وسط زمین مین. ایراد؟
ساختمانِ همهبینِ جرمی بنتهام. ساختمان همهبینِ شبکههای مجازی. یک زندان بزرگِ سلولْ سلول. شما هیچکس را نمیبینید. یک برجِ مراقب، یک برجِ دیدهبانی، برج نگهبانی است که شما را میبیند. همه را میبیند. همه را تحت نظر دارد.[22] هر صدایی که از یکی از این سلولها در میآید، سریع بازتابش میافتد روی بقیهی سلولها و همه با هم صدا میکنند. یک ترومای قدیمی میشکافد. تروما چیست مگر زخمی قدیمی که التیام نیافته و هر لحظه منتظر تلنگری است تا کل سیستم عصبی را ملتهب کند؟
اگر هر «اغتشاشگرِ وطنفروشِ تجزیهطلبِ سلطنتطلبِ منافقِ آشوبگر» یک ارباب صاحب سرمایه پشت سر خودش دارد. هر «معترض به حجاب اجباری» حداقل هزار «سَمپات» ساکت دارد که به هزار و یک دلیل نمیتوانند صدایشان را بلند کنند. هزار سمپات که «پوشش خودشان» را میخواهند. چرا یک نفر آنها را نمیشمارد و بهشان حق نمیدهد؟ [خندهی حضار] جواب: چون از تویش صدتا خواستهی دیگر میخواهند... دستم را میگذارم روی سرم. سرم. سرم درد گرفته. خب گاهی بوقِ سمپات با هزار فحش رکیک قاطی میشود...
چهل روز شاهد جنگ روایتهای شکست خورده یک طرف و برندهٔ یک طرف دیگر بودیم. هر دو طرف به ظاهر روایتهای نو ساختند ولی در اصل تمامشان «بازتولیدی» بود. تفاوت؟ تهران تا لُس آنجلس. طرف اول روایتهای کهنهٔ خود را در جهت محافظت از خود استفاده میکرد و میکند. غافل از اینکه درستی یا نادرستی آن روایتها هیچ کمکی به راهبرد امروز نمیکند. اویی که سالها سعی کرده است روایتکی برای خودش بسازد، به سرعت در مقام «واکنشگر» قرار میگیرد. در مقام ضعف.[23] طرف دیگر هم داستان تازهای نمیسازد. داستانهای بعضاً «حماسی» طرف مقابل را میگیرد و خلاقانه تبدیل به کنش روایی میکند: «شهید [واقعی/غیرواقعی] میسازد»، برای اهل سُنت «چهلم میگیرد» تا ثابت کند سر ایستادن ندارد و مرز نمیشناسد، «تظاهرات مردمی» در سطح جهانی برگزار میکند تا «حماسه بسازد». و روایتهای کهنه را برای نسلی جدید آن طور که دوست دارد تعریف میکند. این روایتها حالا میشوند حافظِ روان آنها؛ روایتهای کهنهٔ این طرف اما دیگر تابِ ایستادگی ندارند به خصوص که در بازی «واکنش» افتادهاند. آنها دچار ناهمزمانی هستند.
صریحتر و بهترش را ژان بودریار از وضعیت هژمونی در تقابل با وضیعت سلطه گفته است. بودریار میگوید هژمونی با توانایی «ذوب کردنی که [دارد] هر معنیای در نشانهی معنایی خودش از بین میرود و کثرتِ نشانهها باعث به سخره گرفتن واقعیتی میشود که امروز دیگر غیرقابل دستیافت است. این همان بالماسکهای است که خودِ سلطه را میبلعد.»[24] سیاست محلی... در سرم میپیچید. سیاست محلی یعنی اعتقاد به خودمختاری در مرزهای داخلی کشور. یعنی برخوردِ مناسبِ اجتماعی. یعنی گوش دادن به حرف همه. نیازی نیست برای هر حرفی جعبهی پاندورایی باز شود تا شیاطین به پرواز در آیند و... ولی به نظرم دیر است...
از پلههای متروی توحید پایین میروم. صداهایی از دور میآید. باز شعار مرگ بر. حوصله ندارم. اینجا چه کار دارند؟ اینها نباید جایی دیگر باشند؟ یاد سنتز میافتم. بیخیال نمیشوم. تاکتیک جدید: حضور در مراکز سر بسته؛ احمقانه است؟ خطرناک است. دوربینهای مترو در تشخیص آدمها بینظیر هستند. خیلی راحت میشود تشخیص داد و کار را تمام کرد. از جلویم رد میشوند. سی چهل جوان هستند. یک دختر روسری به سر دارد با ماژیک دیوارهای مترو را خط خطی میکشد. میپرد روی «ایستگاه بسیج» و بسیجش را ضربدر میزند. این شهر یک نقطهٔ قوت دارد: مترو. اینها کسی نیستند که بتوانی بهشان بگویی فکر کردی لُس آنجلسه. یا که با باتون بزنی و بگویی برو. طرف هم بخندد و برود. سخنگوی فراجا گفت چقدر اسلحه کشف شده؟ 27 هزار تا؟ بو میکشم و میروم. مترو راحت ختم به فاجعه میشوم. تهران باشد یا توکیو یا لُس آنجلس.
برمیگردم خانه. از در که وارد میشوم میگویند تا من رفتم اینجا شد میدان جنگ. سعادت آباد. میگویم باتون خوردم. بابام میگوید هر ایرانی باید یک بارباتون بخورد. میخندم و میگویم پیشرفت یعنی همین، از شعار هر ایرانی یک پیکان، رسیدیم به هر ایرانی یک باتون. بماند که برای آدم بیگواهینامه پیکان یا ژیان فرقی ندارد.
پشت کامپیوتر میشینم. ماهی سیاه کوچولو خبر میدهد سالم به برکه برگشته است. ساختمان همهبین جرمی بنتهام خواب ندارد. خبر؟ حادثهای در شیراز رخ داده. قبل از اینکه فکر کنم چی هست و جریان چی هست و چند و چون... به همان لیست خوب و بدها فکر میکنم. فکر میکنم این منم گمشده در ترجمه... آخرین بار یادم نمیآید «کِی» صفحهام را برای کسی یا چیزی سیاه کردهام: خوب فکر میکنم... هیچوقت. گمشده در ترجمه منم انگار... در توییتر جنگ برقرار است. ساختمان جرمی بنتهام عین ساعت کار میکند. و دیگر چه خبر؟
یادم میافتد کاربران زیادی با کلیدواژههای Twitter+wastelandجملههای رنگاوارنگ ساختهاند... ایلون ماسک سینک دستشویی به دست وارد ساختمان توییتر میشود. یکی باید برایش کاسهتوالت وطنی بفرستد. با معناتر است. او در bioخودش هم دیگر نوشته: Chief Twit. گویا تا جمعه کار تمام است. این یک تغییر در برج نگهبانی/مدیریت ساختمان بنتهام هست، «تغییر» در «مدیریت». نه «انقلاب». ماسک شوخی/جدی گفته هفتادوپنج درصد از کارمندان توییتر را اخراج میکند. بهتر. این یک «تغییر» است. «مدیریت»، «تغییر». دردِ تغییر. و چه تغییر زیباتر و بهتر از تغییری که با روی گشوده، «برای خواستههای اقلیت، برای خواستههای اکثریت» باشد. برای حفظ اقلیت در نتیجه حفظ یکپارچگی اکثریت. سیاست محلی؟ [صدای خندهی حضار ـ پرتاب تشتک... قلمروزدایی، بازپسگیری قلمرو]. نفسم را خالی میکنم.
وسط بازخوردهای «خوشخبری» ماسک چشمم میخورد به چهرهی مجری شبکهی فلاننشنال. او هم برای اینکه نشان دهد با مزه است، توییت ماسک را «ری»توییت کرده. به قول جان کوچولو توی کارتون رابینهود «عجب شیرتوشیری شده.» چشم میبندم. راستش این روزها آخرین چیزی که جواب میدهد سیاست است. هیچ سیاستی. تولید داخل، وارداتی یا هر چه... سیاست هم که به کار نیاید، قانونی هم در کار نیست. قانونی هم که در کار نباشد... این وسط داستاننویس چه میگوید؟ نویسنده و ادبیاتش چه میکند؟ هیچ. واقعاً هیچ.
شاعر شعرش را تمام میکند:
در دور دست یک گربهٔ وحشی میغرد، دو سوار سروکلهشان پیدا میشود، باد شروع به وزیدن میکند...
ایهام: آیا آن دو سوار همان دلقک و سارق هستند که میخواهند با گذر از برج نگهبانی به سروقت شاهزادگان بروند؟
و فراموش نمیکنی سرعت وقایع همیشه سریعتر از تو هستند... همیشه...
والسلام، پنجم آبان 1401
[1]. نقل قول از صفحهٔ ویکیپدیای فارسی حسین رونقی.
[2] .https://t.me/iMTProto/28685
[3] .https://twitter.com/Hashshaashin/status/1585192905643552770
[4]. «کدام شبکهی اجتماعی در ایران پولساز است؟» 1 مهر 1400. نقل از سایت تجارت نیوز به نشانی:
https://tejaratnews.com/startup/%d9%85%db%8c%d8%b2%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d9%81%d8%a7%d8%af%d9%87-%d8%a7%d8%b2-%d8%b4%d8%a8%da%a9%d9%87-%d8%a7%d8%ac%d8%aa%d9%85%d8%a7%d8%b9%db%8c-%d8%af%d8%b1-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86
[5]. منتشر شده در سایت انتخاب به تاریخ 5 آبان 1401. نشانی:
https://www.entekhab.ir/002wGv
حاجی سعید در جایی دیگر از همین مصاحبه میگوید: «با این وضعیت گردشگری نمیتواند به ادامه حیات خود فکر کند. بسیاری از فعالان گردشگری از این وضعیت پیشآمده به شدت ناراضی هستند و دارند از این صنعت خارج میشوند. سرمایهگذارانی که در این مدت نهادهای متولی گردشگری با چنگ و دندان نگهشان داشتند، به دنبال این هستند که با توجه به وضعیت پیشآمده برای ادامه حضور خود در این صنعت فکر اساسی بکنند. اینها را نباید دست کم بگیریم؛ اینها سرمایهشان را بر میدارند و از کشور میروند.» این را مقایسه کنید با وضعیت پیش آمده در بازار بورس تهران به تاریخ 4 آبان 1401.
[6]. Marnin, Julia (2022, September 19). Biden declares COVID ‘pandemic is over.’ Here’s what experts say about the data. The News&Observer
https://www.newsobserver.com/news/coronavirus/article266016516.html
[7]. در راستای بحث سیاست سروته کردن و نشان دادن «واکنش» این واژه هم موارد استفادهی عکس به خود گرفته است. به عنوان مثال مراجعه کنید به این توییت:
https://twitter.com/AliM144/status/1584778868791001089?s=20
[8]. بیاینهٔ وزارت اطلاعات منتشر شده در وبسایت این وزارتخانه:
https://www.vaja.ir/news/314010/314108/406295/%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%AA%D8%A8%DB%8C%DB%8C%D9%86%DB%8C-%D9%88%D8%B2%D8%A7%D8%B1%D8%AA-%D8%A7%D8%B7%D9%84%D8%A7%D8%B9%D8%A7%D8%AA-%D9%BE%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D9%86-%D8%AD%D9%88%D8%A7%D8%AF%D8%AB-%D8%A7%D8%AE%DB%8C%D8%B1-%DA%A9%D8%B4%D9%88%D8%B1
[9]. بندهای نهم و دهم از همان بیانیه.
[10]. خبر 21 به وقت تهران ـ چهارشنبه چهارم آبان 1401، تماشا در:
https://www.youtube.com/watch?v=AJbI3QVhEyo&t=1246s
[11] « شکستن محاصره سلف توسط دانشجویان دانشگاه شریف یکم آبان»، پایگاه اینترنتی صدای آمریکا، اول آبان 1401.
https://ir.voanews.com/a/breaking-siege-students-sharif-university-iran/6801724.html
[12] اصطلاح را از بودریار رسماً کِش رفتهام.
[13]. جهت روشن شدن مطلب: لحظهای که مادر بهشتی، روسری از سر در میآورد، میداند انگشت را کجای قلب آدم بگذارد. آنجایی که آدم حتی یادش میرود به تناقض داستان برخوردش با میلگردهای خیابان و کبودی صورتش.
[14]. Minion به معنای دنبالهرو یا خادم وابسته معنی دارد. این روزها شکل بصری و البته بامزهٔ آنها در مجموعه سری سینمایی Minions و Despicable Meمیبینید.
[15]. برای مثال مراجعه کنید به:
https://twitter.com/HAMID_GUARDIAN5/status/1583261400738459648?s=20&t=3RzNKN_s-hvJJNS82CsAsQ
[16]. برای مثال مراجعه کنید به:
https://twitter.com/rkzasafari/status/1585243414685052928?s=20&t=T0cp90JqGzNi30yMRjUtrg
یا:
https://twitter.com/iranazad77777/status/1585277881726521345?s=20&t=T0cp90JqGzNi30yMRjUtrg
یا:
https://twitter.com/rkzasafari/status/1585214280965984256?s=20&t=T0cp90JqGzNi30yMRjUtrg
.[17] خواستم توضیحاتی بنویسم که مستند باشد ولی باور نمیکنم «زنان سرزمین من» تبدیل به یک مدخل در ویکیپدیای فارسی شده است. خودتان میتوانید مطالعه کنید:
https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86_%D8%B3%D8%B1%D8%B2%D9%85%DB%8C%D9%86_%D9%85%D9%86
.[18] از همان بخشی خبری آمده در پانویس شمارهی 10.
.[19] پایگاه مشرق نیوز در گزارشی به تاریخ 19 تیرماه 1398 مینویسد: «شهرک "باستی هیلز" معروف به بورلی هیلز لواسان که در دامنه کوههای شمال شهر لواسان واقع شده، با منظرهای بینظیر از شهر لواسان و سد لتیان، به یکی از زیباترین مناطق کشور تبدیل شده است. قیمت ویلا در این شهرک خصوصی، از ۳۰ میلیارد تومان شروع میشود به بالا.»
منبع:
mshrgh.ir/973945
.[20] این قضیه آنقدر باعث حاشیه شد که خبرگزاری ایسنا، در گزارشی تحت عنوان «ماجرای "معرفی دانشجویان خاطی به روانپزشک و مشاور" چه بود؟" به چند و چون ماجرا پرداخت. آنچه بیشتر از همه چیز اینجا به چشم میخورد، «معضل روایت» از یک گفتار است. گزارش را میتوانید اینجا بخوانید:
isna.ir/xdMCQ6
.[21] صائمی، رضا «آن چه میبینیم جریان زندگی است» گفتوگو با آرش حیدری جامعهشناس، روزنامهی هممیهن، چهارشنبه 4 آبان 1401.
نسخهی کامل این گفتگو را میتوانید از این نشانی ـ کانال شخصی مصاحبهشونده ـ دریافت کنید:
https://t.me/HeydariArash/248
.[22] با اشاره روی پیوند زیر میتوانید تصویرِ این سازه را ببیند:
https://beardedgentlemenmusic.com/wp-content/uploads/2014/04/Panopticon-2.jpg
[23]. دست پایین در این نوع واکنشها را در بازتولیدِ روایتهای هنری باید جستجو کرد. بازتولیدِ ترانهٔ «برای...» از شروین حاجیپور، به زبان صداوسیما جزو همین واکنشهای دست پایین.
.[24] بریدهای از مقالهی «از سلطه به هژمونی» نوشتهی بودریار، منتشر شده در کتاب تقلای قدرت به سال 2007.