99.10.14 اردوان بیات
آدمی چیست جز انباری از واژگان درونش؟ واژگانی که اندیشهها را میسازند و باید سرنخشان به جایی برسد ولی گاهی هر چه میجویی به جایی نمیرسد. دستهای سرراست به جایی میرسند چون میتوانی سرنخ آنها را استوارانه به پدرمادر و دوستان و استادان و آدمها و فیلمها و آهنگها و کتابها و... برسانی و بگویی آنجا بود که نخستینبار شنیدمش... و از آن دور شوی و از دور به سنجش و بررسی و راستیآزمایی آن بپردازی.
سرنخِ دستهی دیگر به هیچ جایی نمیرسند چون نمیدانی از کِی درونت لانه کردهاند و از کدام بهشت و دوزخی آمدهاند. گاهی گمان میکنی همزاد تو هستند، با تو زادهشدهاند و با تو خواهند مرد چون کمتر پیش میآید که دیگرانی را ببینی که همواژهات باشند. شاید از همین جا ست که دوستدار نویسندهای میشوی که گاهی همواژهات میشود، بدون اینکه با تو یا حتا در مکان و زمان و زبان تو زیستهباشد. این همواژگی با سخن شوپنهاور که میفرماید:
«جوهر هنر این است که یک مورد هنری برای هزاران نفر کاربرد دارد.»
یکسان نیست چون تنها زمانی رخمیدهد که بخشهایی از سخن نویسنده بیش از نود درصد با چیزی که تو سالها در ذهن داشتهای یکسان است. بیگمان برایتان پیش آمدهاست. امیدوارم همواژگی بیش از پیش برایمان رخ دهد تا گمان نکنیم که تافتهای جدابافته هستیم.
بسیاری از آدمها این واژههای پیشپاافتاده و ساده و نهچندان ارزشمند را به گور برده و میبرند پس شمارش اینکه در درازنای تاریخ چه میزان از سلولهای مغزی واژههای انباشتهشان را ناپخته و ناگفته به دستِ فروپاشیِ زیستی سپردهاند ناشدنی ست. کسی چه میداند که واژههای درون سلولهای مغزی پیشینیان چگونه میان اتمهای کربن و هیدروژن و نیتروژن و... دستبهدست میشود؟
درست همین امروز، سر ناهار! سرانجام تصمیم گرفتم که برخی از همین واژههای بهدامانداخته و بستهبندیشده را بر بستر گودریدز بارگذاری کنم و سلولهای مغزیام را سبک کنم تا شاید چیزهای بهتری گیر بیآورم. چون اینستاگرام را جای درستی برای بازگویی همهی آنها نمیدانم. نیمنگاهی هم به ویرگول دارم؛ با اینکه آنجا آزادی نوشتن تا اندازهای هست ولی هوچیگران و چارچوباندیشان فراوانی هم هستند که نمیتوانم باورها و رفتارهایشان را بپذیرم. گاهی آدم را یاد صداوسیما میاندازند!
زمانی که داشتم چیزی دربارهی همین «جستارکهای پراکنده» در بخش description (در سایت گودریدز) مینوشتم، همه چیز به هم ریخت! انگشتانم لرزید و فهمیدم همان بیارزشهای گاه دوستداشتنی و گاه بیزاریبرانگیز میخواهند بیایند! چیزهایی که دارم مینویسم نه در غار حرا که در همین جا بر من فروفرستادهشدهاند، بدون اینکه پیش از این دربارهشان اندیشیدهباشم یا بخواهم چیزی بنویسم! این شگفتانگیز نیست؟ آیا این کارها هم گونهای از آفرینش هنری هستند یا دزدی از پیشینیان؟
بهراستی که نمیدانم و نمیدانیم که چه چیزی واژهها را بر زبان و قلم و انگشتانمان سرازیر میکنند که گاهی یکبند مینویسیم و هیچ ایستادنی در کار نوشتنمان نیست، انگار به چشمهای جوشان از واژگان دست یافتهباشیم و پیش از اینکه از ذهنمان بپرند، تند تند آنها را بنویسیم چون گاهی فرصت بهداماندازی آنها به اندازهی یک دم است و با بازدم به هوا بازمیگردند! گاهی خشمگین میشویم که کسی در این زمانها سراغمان بیاید. شاید این واژههایی که به دام ذهنمان میافتند همان فلزها و نافلزهایی هستند که سدهها و هزارهها پیش از ما بدون بازگوشدن دچار اکسایش شده و به هوا رفتهاند؟ کسی چه میداند؟ چه کسی میتواند این باور را اثبات یا رد کند؟
اندیشهها ناخودآگاه میرسند و اگر کسی تنها به نگارش چند کلیدواژهی ناپختهی گسترشنیافته بسنده کند و دیگر به سراغشان نرود، کاری انجام ندادهاست چون هر چیزی یک بستهبندیای میخواهد. بستهبندی همیشه اثرگذار است و به دیدهشدن بیشتر کالا میانجامد. اندیشهای که با چند کلیدواژهی برهنه به نمایش درمیآید را حتا نمیتوان اندیشه نامید، چه رسد به دیدهشدن و نقد و بررسی آن. برای رسیدن به مفهومی هر چند کمارزش همهی ما به برخورد و سایش گوشههای تیز ذهن دیگران با اندیشههای خود نیاز داریم، دستکم اگر میخواهیم چیز خوبی از آن بیرون بیآید. از سوی دیگر اندیشههای خودمان هم باید گوشههای تیز آشتیناپذیری داشتهباشند تا دیرباور و سنجشگر شویم و هر چیزی را بهسادگی و بدون پشتوانه و پایبست نپذیریم.
چه کسی میتواند اثرگذاری گیرنده را نادیده بگیرد؟ گیرنده نخست باید بسته را بگیرد، سپس بخواند و نقد و بررسی کند. من برای دریافت بهتر بسته، کلیدواژههای رسیده را در بستری از واژگان زبان خودم میخوابانم و زمانی که گمان کردم بستهبندی آن همانگونه که میخواهم شدهاست، نقطهی پایانی را میگذارم و پستش میکنم. در این سالها چنان سختگیر و خودسنج شدهام که بهسادگی هر نوشتهای را همرسانی نمیکنم چون نمیخواهم در آیندهای نزدیک خود به نادرستی چارچوب و سستی پایبست آن پیببرم.
از سوی دیگر نمیتوانم نوشتههایم را برای همیشه پیش خودم نگهدارم پس باید بکوشم که گوشهای از ذهن گذشتگان و آیندگان که به من رسیدهاست را با دیگران همرسانی کنم. پس با این امید که سر کسی را درد نیاورم یا کار را از نیمهی راه رها نکنم و بتوانم برخی از نوشتهها را پست کنم، این کار را کلید میزنم.