1400.04.16 اردوان بیات؛
از بس که میترسم از رفتنت، بودنت را هم خوب درنمییابم. آن بهره که میخواهم را از تو نمیتوانم بُرد! نکند یکباره بیخبر بروی و من بمانم و یک هیچ بزرگ؟ جهانم بی تو از چرخش بازمیایستد. بزرگواری کن و امشب نرو. باور کنی یا نه جهانم بیتو تاریک است. چراغقوهی کمفروغ درونم به بیرون راهی نمییابد. اگر بروی نمیمیرم ولی راه گم میکنم. مپسند گمراهیام را.
راستی تو چه هستی که با همه هستی؟ همه از تو سود میبرند، دوست و دشمن؛ آدمیزاد و اهریمن. با رفتنت همه چیز و همهکس را بیکار میکنی! کاش میتوانستم دستوپایت را ببندم که نتوانی بروی.
در بند یزید گرفتار شدهای؟
کجا میبریش ای فرزند زنای سردمداری با فناوری؟!
«چند این شب و خاموشی؟»[1]
کشتگاه که را سیراب میکنی که خانهی ما را چنین تاریک و ویران کردهای؟
«دست بردار از این در وطنِ»[2] ما خودینمایی! تو مال اینجاها نبودی و نیستی.
نفرین بر توی ناچیز که دکلِ «تِسلا» را پیمودهای و آن بالاها لم دادهای. و هر گاه و بیگاه کلیدش را پایین مینشانی.
نفرین بر جریان متناوبِ «تسلا» که به «ادیسون» چسباندهاند.[3]
نفرین بر شماها که برای آمدن روشناییِ من صلوات بلندپسند میفرستید. بهانهای دیگر بجویید برای صلواتتان پدر-صلواتیها!
میبینی؟ نمیگذارندمان عاشقانهمان خوشفرجام باشد.
همهی واژگانم را آلودهاند به چرکِ خودشان.
دیگر چندان واژهای برایم نگذاشتهاند.
میخواهی بدانی چه مانده؟
باتری تبلت: 37%
باتری لپتاپ: 40%
باتری گوشی: لعنتی کابلش جا نرفتهبود!
ساعت؟ تیکتاک تیکتاک!
کتابخانه؟ تاریک.
چراغقوه؟ باتری ندارد.
کاغذ سفید؟ بسیار دارم. نمیخواهی؟!
خودکار؟ نمیدانم کدام گوری افتاده.
مداد؟ نوک ندارد، سرکار جا مانده.
آب؟ تو را چه به نیمهی پر آفتابه؟!