هنوز کتاب را به پایان نرساندهام ولی این سروده را خیلی دوست داشتم. میدانم که این سروده و این کتاب نتوانسته از زخم و بخیهی سانسور قِسِر دربرود ولی همان گونه که بوکفسکی میگوید «بگذار در برت بگیرند» ما چارهای نداریم و باید بگذاریم زخم و بخیه این شعر را در برشان بگیرند و گرفته اند بهگمانم!
چارهای نداریم چون در این هنگامهی ناامیدی راستین، نه میخواهیم کتابی چاپ کنیم و نه ترجمهای! تا بخواهیم حق واژگان سربریدهمان را از سانسورچیان واژهکُش بستانیم. این کار مترجمان و نویسندگان و سرایندگانی ست که با هزار امیدواری به سانسورچیان خوب، کتاب چاپ میکنند(البته دمشان گرم!) نه کار ما که در مجازی از واقعیتها میگوییم بی آنکه خونی از دَِماغ واژگانمان بریزند.
هر چند که با همهی زخمهای سانسور و کاستیهای ترجمه هم این سروده همچنان زیبا و اثرگذار است.
چه آرامش، چه شادی
بگذار در برت بگیرند
وقتی جوان بودم
اینجور حرفها به نظرم مبتذل و احمقانه میآمد
عاصی بودم و ذهنم درب و داغان بود
تربیتم هم که فاجعه
به سختی سنگ بودم
حتا از خورشید هم بدم میآمد
به هیچکس اعتماد نداشتم
خصوصا به زنها
توی اتاقهای کوچک مزخرفی زندگی میکردم
همه چیز را میشکستم
لای خردهشیشهها راه میرفتم و فحش میدادم
با هر چیزی دست و پنجه نرم کردم
صاحبخانهها بارها جوابم کردند
زندانی شدم
گاهی دعوا میکردم و
گاهی پاک خل میشدم
دوست مردی نداشتم
و زنها هم فقط چیزهایی بودند که از من فحش میخوردند
بارها شهر و شغل عوض کردم
از تعطیلات، بچهها، تاریخ، روزنامهها، موزهها،
مادربزرگها، ازدواج، فیلم، عنکبوت، سپورها،
لهجهی انگلیسی، اسپانیا، فرانسه، ایتالیا، گردو و رنگ نارنجی
متنفر بودم
جبر اعصابم را خرد میکرد
اپرا حالم را بهم میزد
چارلی چاپلین یک شیاد بود
و گل فقط به درد همجنسبازها میخورد
آرامش و شادی برایم نشانهی پستی و تو سر خوردگی بودند
دو مستاجر دائمی مغزهای فاسد و بیخاصیت
ولی همان طور که زندگیام را با
دعوای خیابانی
فکر کردن به خودکشی و
عوض کردن زنهای مختلف
ادامه دادم
کمکم برایم روشن شد که
هیچ فرقی با بقیه ندارم
دیگران من را مثل خودشان میدیدند
آنها هم پر از نفرت بودند
از ظلمهایی که به چشم نمیآیند تحقیر میشدند
آدمهایی که در کوچهها با ایشان دعوا میکردم هم
قلبی از سنگ داشتند
همه برای رسیدن به نفعی ناچیز
به هم تنه میزدند و سر هم کلاه میگذاشتند
دروغ سلاح همگانی بود
نمایش سر و تهی نداشت و
تاریکی فرمانروای مطلق بود
هشیارانه به خودم اجازه دادم
تا بعضی وقتها حالم خوب باشد
مثلا در اتاقهای فقیرانهای که زندگی میکردم
با نگاه کردن به دستگیرههای کمد احساس آرامش میکردم
یا با گوش کردن به صدای باران در تاریکی
هر چهقدر نیازهایم را کمتر میکردم
حالم بهتر میشد
شاید زندگی قبلی فرسودهام کرده بود
دیگر از اینکه در گفتوگوها برتریام را به طرفم ثابت کنم لذت نمیبردم
یا از رابطه با زنهای الکلی که
زندگیشان چیزی جز غم سَیّال نبود
هیچ وقت زندگی را همانطور که بود نمیتوانستم بپذیرم
هرگز تمام زهرش را یکجا نمیبلعیدم
ولی لحظههایی بود
لحظههای جادویی
دستیافتنی و خواستنی
ماهیتم عوض شد
روز و ساعت و ثانیهاش خاطرم نیست
ولی تغییر اتفاق افتاد
چیزی درونم آرام شد، نرم شد
دیگر مجبور نبودم مرد بودنم را ثابت کنم
هیچ چیز را مجبور نبودم ثابت کنم
شروع کردم به دیدن چیزها:
ردیف فنجانها پشت پیشخوان کافه یا
سگی در حال راه رفتن در پیادهرو
یا موشی که یک بار روی کمدم ایستاد
با بدنش
با گوشهایش
با دماغش
ثابت بود
تکهای از زندگی بود
که درون خودش گیر افتاده بود
چشمانش به من خیره شد
چقدر زیبا بودند
و بعد، رفت
شروع کردم به خوب بودن
شروع کردم به خوب بودن در بدترین شرایط
که کم هم نبودند
رئیس، پشت میز، میخواهد اخراجم کند
غیبت زیاد داشتهام
او کت و شلوار پوشیده، کراواتی به گردن و عینکی به چشم دارد
میگوید: مجبورم که عذر شما را بخواهم
میگویم: بسیار خب
او مجبور است کاری را که باید، انجام بدهد
او زن، خانه، بچه و احتمالا یک دوست دختر دارد
و تمام اینها خرج دارند
من برایش متاسفم
او گیر افتاده است
تو آفتاب میروم بیرون
تمام روز مال خودم است
هر چند موقتا
(همهی دنیا به جان هم افتادهاند
همه خشمگین اند و محزون و فریب خورده
هر چه باورشان بود دروغ از آب درآمد)
من به جرعههای آرامش و
تکهپارههای شادی خوشآمد میگفتم
تمام اینها را مانند
زیباترین دختر، در بهترین لباسهایش
دربرمیگرفتم
(اشتباه نگیرید، چیزی به اسم خوشبینی پوچ وجود دارد
که تمام مشکلهای اساسیمان را قایم میکند
ولی هیچچیز را حل نمیکند
هم سپر است و هم یکجور مرض)
چاقو باز از بیخ گوشم گذشت
دوباره شیر گاز را باز گذاشتم
ولی وقتی دوباره لحظههای خوشی سر رسیدند
مثل یک دشمن خیابانی با آنها نجنگیدم
گذاشتم تا مرا با خود ببرند
خود را با آنها برکت دادم
به خانه خوشآمدشان گفتم
قبلها، یک بار که به آیینه نگاه میکردم
فکر کردم که چقدر زشتم
ولی حالا آنچه که قبلا دیدم را دوست دارم
خوشقیافه ام
با وجود تمام جوشها و زخمها و آثار آبله
ولی رویهمرفته بد نیستم
تقریبا خوش قیافه ام
لااقل از بعضی هنرپیشههای سینما
که صورتشان مثل ماتحت بچه میماند، بهترم
بالاخره احساسات واقعی دیگران را درک کردم
بدون هیچ پیشآگاهی
مثل امروز صبح که میخواستم به میدان اسبدوانی بروم
و همسرم را گرم خواب دیدم
و حالت سرش را روی بالش
( قرنهای زندگان و مردگان و محتضران و اهرام را از یاد نبردهام
موتسارت مرده ولی موسیقیاش هنوز آنجا در اتاق شنیده میشود
گیاهان میرویند، زمین میچرخد
تابلوی میدان منتظرم است)
حالت سر زنم را دیدم
و بر زندگیاش تاسف خوردم
که زیر این ملافهها میگذرد
پیشانیاش را بوسیدم
از پلهها پایین رفتم
به خیابان رسیدم
سوار یک ماشین فوقالعاده شدم
کمربندم را بستم و از جای پارک بیرون آمدم
در تمام سرانگشتانم احساس گرما میکردم
از دستها تا پاهایم که روی پدال گاز بود
یکبار دیگر وارد دنیا شدم
از تپه پایین رفتم
از کنار خانههای پر و خالی گذشتم
برای پستچی بوق زدم
و او برایم دست تکان داد