بشر همیشه سعی داشته جایگاه آگاهی در بدن انسان رو پیدا کنه, حتی فیلسوف سرشناس, دکارت, بیان کرد که غده صنوبری جایگاه آگاهی و روح در بدن هست. جالبه بدونیم مهم ترین دلیل دکارت برای این انتخاب, "واحد بودن" غده صنوبری بود. دکارت تصور میکرد همه بخش های مغز مثل دانه های دو قسمتی جفت هستن و فقط غده صنوبری واحد هست. این پیش فرض ظاهرا بدیهی چیزی بود که دکارت در شک گرایی خودش از قلم انداخت و موجب دردسر فلاسفه و پزشکان دوران خودش و بعد اون شد.
مطمئن نیستیم دکارت تحت آموزه های مذهبی چنین پیش فرضی رو اتخاذ کرده یا دلایل دیگری براش داشته, به هر حال شواهد زیادی در این مورد در دست نیست و اصلا روش علمی مناسبی برای اندازه گیری اینکه آگاهی یک تکه هست یا نه وجود نداره, که این نقص, نه به خاطر ضعف روش علمی, بلکه به خاطر تعریف ناپذیر بودن آگاهی به وجود آمده.
می اندیشم پس هستم, تلاش دکارت برای اثبات و تعریف آگاهی بوده. امروزه میدونیم که برای همین "اندیشیدن" یا Cogito نورون های زیادی در بخش های مختلف مغز نوسان میکنن و از ارتباط اینها, اندیشه به وجود میاد, امروزه با روش های تصویر برداری مغز, مثل EEG و fMRI و غیره میتونیم به سادگی این گزاره رو مورد آزمایش قرار بدیم.
هرچند میتونیم کل تفکر رو یک فرآیند واحد در نظر بگیریم, ولی یافته های موجود از آناتومی مغز و علوم اعصاب نشون میده راهی برای تقسیم این مفهوم به سه بخش مجزا وجود داره, برای بررسی این سه بخش, ابتدا نگاهی به فرایند تکامل مغز میندازیم:
مغز انسان شباهت خیلی زیادی به مغز پستانداران پیشرفته, از جمله شامپانزه ها, میمون ها, و دلفین ها داره.
در گونه های خیلی ساده, مثل آمیب ها, ساختار متمرکزی که بشه بهش گفت مغز شکل نگرفته و کل بدن وظیفه همکاری در سیستم عصبی رو بر عهده داره, بازتاب های ساده ای مثل دور کردن بدن از عوامل تهدید زا یا دردناک برای سیستم های عصبی غیر گسترده امکان پذیر هست, ماهی ها جزو اولین گونه هایی بودن که بخشی از بدنشون به طور تخصصی وظیفه کنترل سیستم اعصاب رو بر عهده گرفت, و اولین "دستگاه عصبی مرکزی" شکل گرفت.
در این موجودات, دستگاه عصبی مرکزی شامل یک ستون فقرات میشه که دستورات واحد پردازش و کنترل مرکزی, یعنی مغز رو به بقیه نقاط میرسونه, و سیگنال های عصبی مختلف بدن رو به مغز ارسال میکنه.
مغز کهن, شامل لایه هایی از مغز هست که فرایند های ساده ای مثل بویایی (اولین حس از حواس پنجگانه که در تکامل شکل گرفت), حافظه بسیار مبتدی, و فرآیند های حیات مثل فرار و تولید مثل و تغذیه میشن.
این لایه از مغز, فیبر های بالارونده یا climbing fibers نداره که بخش های مختلف لایه رو به صورت خوشه ای به هم وصل کنه, و کلا از سه لایه کورتیکال تشکیل شده, لایه های کورتیکال لایه هایی از نورون های متصل به هم هستن که بر روی هم قرار گرفتن (شبکه عصبی چند لایه).
این بخش مغز در کنار سایر وظایف, وظیفه داره بهترین واکنش ها برای ادامه بقا رو از خودش نشون بده, حافظه ی ساده ی مغز کهن بهش این امکان رو میده که اگر تهدیدی دریافت کرد, نشانه های اون رو به خاطر بسپاره و در مواجهه بعدی , سریعا واکنش سمپاتیک, یعنی جنگ یا فرار متناسب رو نشون بده, و اگر در شرایط حامی بقا, مثل غذا, محیط مناسب, شرایط تولید مثل, و غیره قرار گرفت, نشانه های رو حفظ کنه و در موقعیت مشابه بعدی رفتار های پاراسمپاتیک مثل غذا خوردن, استراحت, و تولید مثل داشته باشه.
سیستم لیمبیک که بخش مدیریت هیجان مغز محسوب میشه, عمدتا در این لایه ها قرار میگیره.
مغز کهن بین بسیاری از ماهی ها و خزنده های همه مغزشون, و بخش کمی از حجم مغز رو در انسان به خودش اختصاص داده
بخش قرمز, و با کمی اغماض بخش های آبی رو میتونیم جزو مغز کهن به شمار بیاریم.
مغز میانی یا Paleo Cortex در مراحل بعدی تکامل به وجود اومد
بدن مهره داران پیچیده تر, از جمله پرنده ها و پستانداران دارای مغز میانی هست, که از نقاط زیادی به مغز کهن وصل شده و شدیدا باهاش در ارتباطه.
مغز میانی به جانداران کمک میکنه تا بتونند فرایند های پیچیده تری رو برای بقا اجرا کنن, از روش های مختلف لانه سازی و تولید مثل گرفته, تا شکار و دفاع. مغز میانی بخش مهمی از پردازش بویایی رو هم بر عهده گرفته, چراکه عمده گونه های بهره مند از مغز میانی, سلول های بویایی بیشتری دارن.
گونه هایی مثل موش ها و پرنده ها با کمک این لایه میتونن روش های پیچیده تری رو برای بقا, از جمله شکار و لانه سازی اتخاذ کنن.
مغز میانی به گونه ها کمک میکنه اطلاعات حسی مختلف رو بهتر پردازش کنن, تجربه های پیچیده تری رو ثبت کنن, و به شیوه پیچیده تری از این تجربیات استفاده کنن.
مغز جدید, همونطور که از اسمش پیداست, فقط دویست میلیون ساله که شکل گرفته (مقایسه کنید با عمر 3.7 میلیارد ساله حیات روی زمین).
این لایه پیچیده ترین بخش مغز محسوب میشه, عمدتا از سلول های خاکستری ساخته شده و شامل 6 لایه کورتیکال با اتصالات پیچیده میشه. این لایه فرآیند های پیچیده ای مثل تفکر انتزاعی, استدلال, ابزار سازی, تصویر سازی ذهنی و فضایی, و حافظه پیچیده رو شامل میشه و در انسان ها, بخش مهمی از مغز رو به خودش اختصاص داده. در واقع دلیل برتری انسان بر سایر گونه ها, رشد عجیب و حیرت برانگیز این لایه ی مغز, به خصوص در قسمت های جلویی یا پیشانی هست. پستانداران پیچیده مثل میمون ها و شامپانزه ها, دلفین ها, و سگ ها دارای این لایه در مغز خودشون هستن.
این لایه از طریق مدار ها و فیبر های خاص با لایه های پایین تر از خودش ارتباط داره, و هیپوکامپ واقع در مغز کهن, وظیفه ذخیره سازی موقت حافظه و انتقال اون به مغز جدید رو بر عهده داره.
بخش زیادی از پردازش سیگنال های بینایی و شنوایی بر عهده این لایه هست در حال که بیشتر پردازش بویایی همچنان بر عهده مغز میانی باقی مونده.
هرکدام از این لایه ها فرآیند های خودشون رو طی میکنن و وجود یک لایه جدید تر باعث کنترل کامل لایه های تحتانی و قدیمی تر نمیشه.
مغز ما از طریق سوزاندن قند بسیار ساده ای به نام گلوکز انرژی خودش رو تامین میکنه, و بیست درصد از انرژی بدن صرف پردازش های مغز میشه. فراموش نکنیم که هدف تشکل سیستم عصبی مرکزی, تضمین حداکثر بقا, با حداقل مصرف انرژی بدن بوده.
لایه های قدیمی به خاطر دارا بودن تعداد کمتری سلول خاکستری, انرژی کمتری مصرف میکنن و لایه های جدید مثل مغز جدید یا Neo Cortex انرژی خیلی بیشتری مصرف میکنند. همچنین پیچیدگی لایه های جدید موجب میشه فرآیند های اونها زمان بیشتری بگیرن و خیلی کند تر از لایه های پایینی واکنش نشون بدن.
به همین دلیل عادت ها و اکثر فوبیا ها در لایه های اول و دوم مغز اتفاق میفتن, هریادگیری فردی یا تاریخی از مواجهه با خطر, موجب میشه ما رفتار های جنگ و گریز ناخودآگاه به نشونه های خطر از خودمون نشون بدیم, مثل ترس از عنکبوت, ارتفاع, محبوس شدن, و غیره. مصرف کم انرژی و سرعت بالای واکنش موجب میشه این تقسیم مسولیت به بهینه ترین شکل ممکن بقای گونه رو تضمین کنه.
لایه های مغز جدید برای بیشترین انعطاف پذیری و ساختن مدار های جدید بهینه شدن, و این به ما این فرصت رو میده که بتونیم مرتب چیزهای جدید یاد بگیریم و آموخته های اشتباه قدیمی رو کنار بگذاریم. ایجاد تغییر در لایه های پایین تر دشوار تر هست و برای تغییر اونها لازمه انرژی و زمان بیشتری صرف بشه. اگر به شما یاد داده باشن 2 ضربدر 2 میشه 8, با کمی آموزش میتونید این یادگیری رو اصلاح کنید. اما اگر مغز شما در اثر تجربه تاریخی اجدادمون یاد گرفته از عنکبوت ها بترسه, غلبه بر این ترس کار سختی خواهد بود و به ماه ها یا سال ها تمرین و تراپی نیاز خواهد داشت. استاد های هنر های رزمی سعی میکنن با آموزش جسم و ذهن به مدت طولانی, واکنش های بدیهی بدن در مواجهه با خطر رو اصلاح کنن و حرکات پیچیده تر و بهینه تری رو با اونها جایگزین کنن.
هرچقدر محیط زندگی انسان در طول رشد, به خصوص کودکی, نا امن تر باشه, و فرد با خطرات بیشتری برای بقا مواجه باشه, بدن تصمیم میگیره از لایه های پایینی برای ارتباط با محیط استفاده کنه و مغز جدید فرصت زیادی برای رشد پیدا نمیکنه. برای همین این افراد هیجانی تر و غریضی تر با محیط تعامل میکنن و افرادی که از امکانات طبقات بالای هرم مازلو بهره مند بودن, مغز جدید فعال تری دارند و عقلانی تر و حساب شده تر با محیط در ارتباط هستن.
هر کدام از این لایه ها به نوعی "من" تشکیل میدن و سهم خودشون رو در کنترل بدن, و رفتار های ما دارن. طبق این دیدگاه, اگاهی بین این سه لایه تقسیم میشه, و در مواقع خاص, کنترل بیشتری از رفتار ها در اختیار یک لایه خاص قرار میگیره, مثلا موقع ترس یا خشم شدید لایه های پایینی فعالیت بیشتری دارند. تعریف والای آگاهی انسانی, معمولا به صفاتی اشاره داره که از مغز جدید ناشی میشه. و آموزش ها سعی بر این دارند موجب رشد بیشتر مغز جدید و کنترل بیشتر این لایه بر لایه های پایینی بشن.
این سه مغز یا سه منشا آگاهی, اونقدر یکپارچه هستن که مجبور باشیم لزوما اونها رو یک کل واحد در نظر بگیریم, و اونقدر هم از هم منفصل و جدا نیستن که هرکدوم رو یک وجود جداگانه در نظر بگیریم.
تمرین های ذهن آگاهی یا ماینفولنس عموما موجب ارتباط بهتر این لایه ها با همدیگه, و افزایش کنترل لایه جدید بر لایه های پایین تر میشه, مقاومت ذهنی ما در برابر هیجانات و غریضه موجب سرکوب ارتباط آگاهانه لایه های مغز جدید با مغز میانی و مغز کهن میشه و در نتیجه توانایی کنترل هیجانات رو از دست میدیم. این از دست دادن کنترل در حالت های بیمار گونه میتونه موجب بیماری های روانی و روان تنی, از قبیل تیک عصبی, فوبیا, وسواس, اضطراب مزمن و غیره بشه.
پذیرفتن احساسات, هیجان ها, و غرایض, به عنوان عملکرد طبیعی لایه های تحتانی و میانی مغز موجب میشه بتونیم بر زمان, شدت, و همبستگی وقوع اونها با محرک های بیرونی و درونی مختلف آگاهی و نظارت داشته باشیم و از طریق تمرین و اصلاح عادت ها بر اونها تاثیر بگذاریم.
همچنین پذیرش رفتار های هیجانی دیگران در شرایط مختلف, به عنوان خروجی استاندارد مدار های مغز میانی و مغز کهن, میتونه موجب درک بهتر ما از احساسات و رفتار های دیگران شده, و به تعامل بهتر با افراد مختلف , به خصوص در شرایط دشوار کمک کنه.
همچنان تعریف دقیقی از آگاهی در اختیار نداریم, اما متوجه شدیم که با وجود نزدیک تر بودن فرآیند های مغز جدید به تعریف های موجود از آگاهی, سایر لایه ها میتونن با فرآیند های مختص خودشون در رفتار و ادراکات ما تاثیر بذارن.
ما نیاز داریم فرآیند های بخش های مختلف مغز رو به عنوان ابزار هایی برای بقای بهتر, بپذیریم, و از فرآیند های عالی مغز جدید برای بهبود هرچه بهتر فرآیند های لایه های پایین تر کمک بگیریم.