زندگی سیاه و سفید نیست. زندگی، خاکستری است. زندگی لحظهای که در حال اوج گرفتن هستی، تو را به زمین نمیکوبد؛ و یا هنگامی که در اعماق سیاهیها در خود میلولی به بلندیها نمیرساند. همه چیز به آرامی طی میشود. بالا و پایین رفتنها تدریجی است. سیاه و سفید نیست.
درست در همان لحظه که دلبسته چیزی میشوی و فکر میکنی بدون چیزی یا کسی دوام نمیآوری، زندگی آن را از تو میگیرد تا دوباره به تو نشان دهد که خاکستری است. چون لمس میشوی؛ عادت میکنی؛ یاد میگیری که واقعا خاکستری است.
زندگی هر روز و هر ساعت به تو نشان میدهد که هر چقدر هم اطراف خود را با آدمهای مختلف و تجملات پر کنی باز هم تنها هستی. در واقع تو تنها موجودی هستی که بر خودت آگاهی. تو یک تنهای خاکستری هستی.
زندگی به تو نشان میدهد که نمیتوانی بر خلاف کنهی طبیعتت رفتار کنی حتی وقتی زنده هستی و اراده داری. اگر بخواهی بر خلاف جریان طبیعت خود رفتار کنی ، هر روز و هر ساعت و هر دقیقه باید به خودت نهیب بزنی تا از خواب زندگی بیدار شوی.
آری زندگی یک خواب است. تو فقط گاهی میتوانی از این خواب طولانی بیرون بیایی؛ نگاهی به دور و اطراف بیندازی؛ جریان حیات را از بیرون ببینی و دوباره برگردی به خواب.
هنگامی که چرخ زندگی روی زجرآور و افسرده خود را به تو نشان میدهد و تو فکر میکنی که حتی یک روز دیگر نمیتوانی در این منجلاب دوام بیاوری ، اما ناگهان به خود میآیی و میبینی چندین و چند سال است که زندهای و نفس میکشی و میبینی تمام آن زجرها و دردها برایت خاکستری شده اند.
و شاید هنگامی که در نهایت خوشحالی هستی ، روز دیگری از آن تو نباشد تا خورشیدش را ببینی و ماهش را در شب.
مدتها منتظر چیزی میمانی و آن چیز نمیآید. درست در همان لحظه که دلبستگیات را از دست میدهی و دیگر انتظار نمیکشی ؛ یعنی همان موقع که دلبستگیهای دیگر پیدا میکنی، آن معشوق قدیمی از راه میرسد و زندگی دوباره نشان میدهد که تو خاکستری شدی.
مانند کودکی که عاشقانه به دوچرخههای بچههای دیگر نگاه میکند و هنگامی آن دوچرخه را به دست میآورد که دیگر هیچ علاقهای به آن ندارد.
زندگی خاکستری تر از این حرف هاست. او حتی به دل پاک یک کودک هم نگاه نکرد.