آنقدر روایت و مستند از بهیار خوانده و دیده بودم که اگر آقای ارائهدهنده صحبتاش را متوقف میکرد، میتوانستم خودم ادامه دهم. شاید باید اینجا بنویسم «شنیدن کی بود مانند دیدن» و شروع کنم به روایتِ دیروز. روایتِ دیروزی که به بازدید از شرکت بهیار صنعت گذشت.
صبح قبل از رفتن در ذهنام بخشهای مختلف کارخانه را تصور کردم. انتظار داشتم برسم آنجا و آدمهای عجیب ببینم. شاید بپرسید چرا آدمهای عجیب؟ میگویم چون آدمهایی که در جهانِ قدرتمند محاسبات، مناسبات دیگری را برای زندگی و کار انتخاب میکنند، عجیباند. به موازات خواندن روایتها و دیدن مستندها انتظارم از آدمهای بهیار تعدیل شدهبود. برای منی که همیشه در زندگیام دنبالِ «کار بزرگ» و انجامِ چیزهایی که کسی به فکرش خطور نکرده، بودهام، بهیار، کارِ بزرگی بود. اگرچه قسمت جستوجوگرِ مغزم علارغم حفظ ظاهر، هنوز دنبال آدمهای خاص و متفاوت میگشت.
رسیدیم به شهرک علمی تحقیقاتی. به تابلوی ساختمان نگاه کردم. صفحاتِ کتابِ «تندتر از عقربهها حرکت کن» در ذهنام شروع کردند به ورق خوردن. در حافظهی ساختمانِ بزرگِ امروزشان، داستانی طولانی و پرُ خموپیچ ثبت شدهبود. تلاش کردم خودم را از پیشفرضها خالی کنم. شبیه یک سیدیِ خام. یا شاید همانکه هوسرل گفتهبود؛ میخواستم بهیار را در «براکت» بگذارم و فارغ از پیشفرضهایم، تجربهاش کنم.
اگر با تست رغبتهای هالند آشنا باشید میدانید رغبت واقعگرایی، متضاد رغبت اجتماعیست. واقعگراها آدمهای ابزارند. آدمهایی که زندگیشان با ابزار گره خورده، برعکسِ اجتماعیها. اجتماعیها خلاصه میشوند در جملهی محمود دولتآبادی: «آدم، به آدم است که زنده است.» اجتماعیها در تعاملات انسانیشان، تعریف میشوند. برای آدمی مثل من که رغبت واقعگراییاش خیلی پایینتر از بقیهی رغبتهاست، فهم ارتباط بین دستگاهها و انسان، معمولاً سخت و طاقتفرسا بوده. معنا، چیزیست که ذهن من در آدمها و ارتباطاتشان پیدا میکند ولی در ابزارها، نه.
بهیار، کارخانه بود و پر از دستگاه و ماشینآلات و تجهیزات. اما راستش را بخواهید، وقتی به دیروز فکر میکنم بیش از دستگاهها یاد آدمها میافتم. البته نه اینکه بخواهم این تلاقی افکار را الزاماً به علتی واحد نسبت دهم. عواملِ میانجی زیادی در اِسنادهای مغز پیچیدهی ما نقش بازی میکنند؛ اما فکر میکنم یکی از اساسیترین علتهای اینکه الان چهرهی آدمهای کنار سازهی هواپیما را بهتر از خود هواپیما به یاد دارم، داستانِ بهیار است. همان داستان اصالتِ آدمها.
وقتمان کم بود و بخشهای شرکت، زیاد. آقای ارائهدهنده، حرفهایش را خلاصه کرد و بازدید تمام شد.
بهیار، شنیدنی بود و دیدنی. اما بیش از آنکه بنویسی یا ببینیاش، زیستکردنی بود.
- ۲ آبان ۰۳