هیره ی چوبی، خانه ی کاهگلی ، عطر نمناک باران باریده و شبنم جامانده از مه غروب دم ، تصویری از مادرجون را در ذهنم نقش می زند.با دندان طلاییش ، موهای حناییش و دست های خسته از کار روزش ،بعد از شام درب سنگین چوبی را باز و روی نال دارِ در می نشست . سرما، به یخه ی گرما ی هیمه بخاری ،چنگ می انداخت و به بالا پرتاب می کردش . نور اتاق در تاریکی به ناکجا آباد می تابید . حالا مامانی و خاله ها شکمی از عزا درآورده بودند.آماده وآمده بودند برای راند پایانی سرکله زدن با ما زلزله ها . می رفتیم که بُله بزنیم و تند برگردیم .
مادر جون : پسر هوای بِدَر ، دِرگا تِریکه ،شاله تره خاره یَه.
و این من بودم و تصور شاله . از آن پس در هر تاریکی ای هوا را نگه داشتم شاله مرا نخورد . شاله مرا می خورد اگر حرف قاطعی می زدم. شاله مرا می خورد اگر تصمیم کاملا مستقلی می گرفتم . شاله مرا می خورد اگر انتخاب همه ناپسندی داشتم . شاله مرا می خورد اگر لحظه ای از سنت ها فاصله می گرفتم . و این تاوان هردگر دیسی در رفتار و دگر اندیشی در انتخاب بود که شاله مرا می خورد پس هوا را بِدَر. من مواظب بودم اما هر لحظه شاله دایره ی محاصره اش را تنگ و تنگ تر می کرد برای خوردن من . حالا ،بعد سالها، آنقدر شاله نزدیک و نزدیک شد که مرا نخورد. به آن ور حلقه ی محاصره نگاهی انداختم که چه سالهای ارزشمندی ،خودِ خودم را خوردم.
تجربه نکردم ، نرفتم ، نگفتم ،ندیدم آن ور تاریکی را از ترس شاله . و حالا می نویسم آن ورِشاله ، هست زندگی ، هست زیبایی و نشسته سهراب .
جریان دارد ماه ...
جریان دارد طیف ...
هیره :ایوان
نال دار : پاشنه ی در ورودی
شاله : شغال
بُله زدن : جیش کردن
هیمه بخاری: بخاری هیزمی
دِرگا: بیرون
هوایَ بِدَر : مواظب باش