سلام
از هفتهی پیش تا الان به نتیجهی مهمی رسیدم:
اینکه توی این برههی زمانی، زندگی برای من یه نفر مثل بالارفتن از یه کوهی میمونه که مسیرش سخت و پر از سنگ لاخه،منم کفشمناسبی نپوشیدم…
پاهام زخم میشه
گلوم خشک میشه
خلاصه سخته…
زمانی که فقط چشم به غله میدوزم، سختی مسیر بیشتر به چشمم میاد، زودتر خسته میشم
ناامید میشم
سرد میشم
تلخ میشم
و مدام با خودم میگم: کی بره اینهمه راهو
ولی وقتی در جریانم و میپذیرم که فعلا شرایط همینه؛مسیر راحتتر میشه
زیباییهاشم میتونم ببینم
مثلا
طلوع رو میبینم
همینطور غروب
وسط سنگ لاخ ها، یه شاخ گل وحشی بنفش هم میتونه یکمی حالمو بهتر بکنه
بقول دوستم خوشحالی غایت نیست
اصلا توی این دنیا غایت و مقصدی نداریم
فقط باید یاد بگیریم زمانی که فرصت شادی میرسه به خودمون مجوزش رو بدیم.
شما با خودتون چطوری هستید؟
مجوز میدید یا همهچیز ممنوعه؟