ظهر یکی از روزهای تابستان بود که از سرکار برمیگشتم و خیلی خسته بودم. تصمیم گرفتم به همسرم زنگ بزنم و برای خوردن غذا به رستوران دنج و نقلی شهرمان برویم. خدا را شکر که او هم موافقت کرد و بدین ترتیب راهم را از خانه به سمت رستوران کج کردم. در میانه راه شوهرم رسید و مرا سوار کرد و به رستوران رفتیم. شاید برایتان سوال شود که رستوران و خستگی و... چه ربطی به نجات زندگی با دزدگیر سایلکس دارد؟! عجله نکنید. ربطش را زود توضیح میدهم.
سرتان را درد نیاورم. تا به رستوران رسیدیم همان همیشگی را سفارش دادیم و منتظر ماندیم و کمی گپ زدیم. گرسنگی امانم را بریده بود و بیصبرانه منتظر غذا بودم، طوری که حرفهای آخر همسرم را اصلا نمیفهمیدم. خلاصه غذا را آوردند و با یک بسم الله شروع کردیم به خوردن. اما چشمتان روز بد نبیند، همین که قاشق دوم از گلویمان پایین نرفته بود، گوشی همسرم زنگ خورد. اگر من بودم که سر غذا اصلا نگاه هم نمیکردم ببینم کیست و چکار دارد، چون خیلی گرسنه و خسته بودم. گوشی را که از جیبش درآورد با دیدن تماس گیرنده رنگش پرید. تماس گیرنده دزدگیر سایلکس بود که برای اعلام هشدار همزمان به پلیس و گوشی همسرم زنگ زده بود. شوهرم سریع از جایش پرید و با ماشین به سمت خانه رفت. من هم زودی غذاها را حساب کردم و ماشین گرفتم تا برم ببینم چه خبر شده است.
وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم دو دزد وارد ساختمان چهار طبقه ما شده و در روز روشن و در کمال آرامش وسایل باارزش همسایههای طبقه اول تا سوم از جمله پول و مقداری طلا و لپتاپ و... را برداشتهاند. این دو دزد خبیث انگار از قبل، آمار رفت و آمد ساکنین ساختمان ما را داشتند، چون آن روز و آن موقع هیچ کس در ساختمان نبود. البته من هم قرار بود غروب از سرکار برگردم ولی مسئلهای پیش آمد و ظهر تعطیلمان کردند.
القصه دزدان که فکرش را هم نمیکردند در طبقه چهارم این ساختمان نقلی، دزدگیر سایلکس نصب شده باشد، سراغ خانه ما رفته بودند. به محض دست زدن دزدان به در واحد ما و تقلا برای شکستن قفل در، دزدگیر سایلکس به صدا درآمده بود و همزمان به موبایل همسرم و پلیس 110 که شماره آنها را در حافظه دزدگیر سایلکس وارد کرده بودیم، تماس گرفته بود. تا رسیدن ما از رستوران به خانه، دزدان سریعا پا به فرار گذاشته بودند که همسایه بغلی از صدای دزدگیر سایلکس بیرون آمده و آنها را گرفته بود.
خدا رفتگانش را رحمت کند، چون اگر او و پسرانش نبودند و دزدها را نمیگرفتند، ساکنین واحدهای دیگر ساختمان ما که هر سه، زوجهای جوان بودند و با قسط و قرض و مستاجری روزگار میگذراندند، کلی خسارت میدیدند. البته از حق نگذریم قهرمان نقش اصلی این اتفاق، دزدگیر سایلکس بود که به اصرار همسرم خریده و نصب کرده بودیم. خدا به ما و همسایههایمان رحم کرد اما بار روانی این دزدی باعث شد همه ساکنین نقل مکان کنند. حتی با نقل مکان هم، همیشه فوبیای ورود دزدان همراه ماست و البته حسرت تمام نکردن غذای آن روز ظهر هم همراه من است.
پ.ن: این مطلب، برگرفته از داستانی واقعی است که هفته پیش برای همکارم رخ داد.