Arezoo Vaslehchi
Arezoo Vaslehchi
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

دوچرخه‌های امید

تقریبا چند سالی هست که حمیده رو میشناسم و سعی میکنم تا جایی که میتونم تو کارای خیر و اطلاع‌رسانیها همراهیش کنم. اصلا این کمک کردنه و همراهی کردنه حالم روحمو خوب میکنه.

تقریبا تو بهمن یا اسفند بود که دیدم تمرکز حمیده برای جمع کردن کمک‌هاش شده یه مرکز نگهداری کودک.

برام جالب شد. برخلاف اینکه هرکی از بیرون منو میبینه فکر میکنه من از بچه‌ها متنفرم ولی همیشه بچه‌ها دغدغم بودن. همیشه دلم میخواست یه کاری کنم حال دل بچه‌ها خوب باشه. بخصوص اونا که خانواده ندارن یا اگه دارن بدسرپرستن یا امکانات اولیه رو ندارن تا راحت زندگی کنن.

از وقتی ۱۷-۱۸ ساله بودم دوست داشتم تو یه پرورشگاه کار کنم ولی هیچوقت موفق نشدم، یعنی نتونستم مجوز ورود بگیرم. از آرزوهام این بود حالا که منو راه نمیدن لااقل یه مرکز خودم راه بندازم و بچه‌ها رو اونجا نگه دارم. ولی خوب بودجشو نداشتم و در تلاش بودم تا سرمایه‌ای جمع کنم و فضایی بگیرم برای این‌کار یا یک نفرو پیدا کنم که باهاش شریک بشم تا بتونم این مرکز رو راه بندازم ولی تا الان میسر نشد.

خیلی بهش فکر میکردم تا اینکه حمیده اینکارو شروع کرد. اولش واقعا حس نکردم یجورایی دارم به آرزویی که دارم نزدیک میشم. فقط همراهی میکردم تا حال دلم خوب بشه.

چه شبایی که حمیده میومد و خبر از پیدا شدن یه بچه تو پارک یا تو قبرستون یا تو زباله میداد. اضافه شدن بچه‌ها به خونه امید یه درد بود پیدا شدنشون با اون حال و تو اون شرایط یه درد دیگه.

دختر کوچولوهای ناز و پسر کوچولوهای جذابی که واقعا حیف بود تو خونواده نباشن یا وسط جایی پیدا بشن که ... ?

حمیده عزمش جزمه که این بچه‌ها راحت زندگی کنن، مثل یه مادر که از خودش میزنه یا بقول معروف از دهن خودش میکشه و میذاره تو دهن بچه‌ها.

بچه‌های خونه امید خوشبختن که مامان حمیده رو دارن.

ما خاله‌ها (من و کتی و یاسمین و هرکی که دوست داره خالشون باشه) و عمو پویا و هرکی که دوست داره عموشون باشه همه هم و غممون شدن این بچه‌ها تا هم سالم زندگی کنن هم موفق.

روزی که پسرکمون بخاطر دوچرخه شبا گریه میکرد ولی چیزی نمیگفت تلاش کردیم دو تا دوچرخه تهیه کنیم.

شاید بگید حالا دوچرخه چقدر واجبه که اینهمه براش پول بدید، ولی واجبه. شاید از نظر خیلیها دوچرخه بی‌ارزش باشه ولی برای اون بچه‌ یا بقیه خواهربرادراش تو خونه امید، کور سوی امید به زندگیه، همه دنیاشه.

وقتی داشتیم اون دو تا دوچرخه رو برای بچه‌ها تهیه میکردیم و مدام تو اینستاگرام استوری میذاشتیم و تو توییتر پست، ریحانه بانو رفیق قشنگم اومد گفت آرزو ما یه کمپینی داریم میریم برای تامین دوچرخه شاید بتونم دوچرخه هارو بدم به بچه‌های شما.

نمیدونید انگار دنیا رو بهم دادن. سریع زنگ زدم به حمیده، گفتم حمیده ریحانه یه همچین حرفی زده حالا قراره باهامون تماس بگیره و بیشتر توضیح بده. ذوق مرگ بودیم ?

تا کمپین رکاب سفید راه افتاد و مثل بمب صدا کرد. تا همین الان ۱۷ تا دوچرخه به لطف متن‌هایی که نوشته شده و خونده شده برای بچه‌ها قراره تامین بشه.

اینجاهاست که می‌بینم دنیا هنوز قشنگیاشو داره?

دست خدا خیلی رو سر بچه‌های ماست. ما چیزهایی رو تو این راه دیدیم که روی خود من و باورهام تاثیر گذاشته.

راستی بچه‌های ما خیلی خلاق و باهوشن و دنبال کسب علم. یکی از بچه ها گفته بهم یه لپ تاپ بدید ولی غذا نه.

الان داریم تلاش میکنیم براشون لپ تاپ یا تبلت یا pc تهیه کنیم که هم بتونن درس بخونن هم مهارت‌هاشونو توسعه بدن. ما خاله‌ها و عمو از هر راهی استفاده میکنیم تا بچه‌هامون تو خانه امید خوشحال بشن. اگه میتونید تو تامین این تبلت‌ها و pcها و لپ‌تاپ‌ها کمکمون کنید بهمون بگید.

انقدر خاطره‌هام از بچه‌ها و کارهاشون زیاده، از خرید لوازم تحریر بگیرید تا خرید لوازم خونه و مواد غذایی و هزار تا چیز دیگه که اگه بخوام بنویسم فکر کنم جا نشه یا از حوصله خواننده خارج باشه ولی فقط اینو بگم که هرقدمی که برای این بچه‌ها برمیداریم کلی حال خوب و انرژی پشتش برامون میاره.

خانه امید بچه‌هامون داره هویت پیدا میکنه و شناخته میشه. و دوستای خوبی که دورمون داریم دارن کمکمون میکنن تا هویت خانه امید به قشنگی و درستی شکل بگیره.

ممنون از پونیشا که حامی شد و کمپین طراحی لوگو رو راه انداخت. ممنونم از ریحانه جانم و دوستان عزیزش سایت ویرگول و اسپانسرها که کمپین رکاب سفید رو راه انداختن که بواسطه اون هم بچه‌هامون دوچرخه‌دار میشن هم خانه امید بیشتر شناخته میشه.

راستی امروز دیگه به این فکر نمیکنم خودم یه مرکز نگهداری کودک داشته باشم، دارم به این فکر میکنم با کمک به بچه‌های خانه امید هم میتونمی رسالتمو ادا کنم.

رکاب سفیددوچرخهزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید