پیر مرد یک تله برای کبوترها داشت و یک نقشه ابتدایی، شامل یک جعبه بزرگ که در قسمت بالای آن یک در با لولا نصب شده بود. این در با یک پشت بند، باز نگه داشته میشد و یک تکه ریسمان به آن متصل بود که انتهای آن صد متر آن طرفتر به یک اتاقک میرسید.
یک رد باریک از دانهها را در مسیر کبوتر ریخته میشد که آنها را به سمت جعبه هدایت میکرد.
وقتی به جعبه میرسیدند، در داخل آن مقدار خیلی زیادی دانه میدیدند. درست در لحظهای که چند کبوتر به داخل جعبه کشیده میشدند، پیر مرد پشت بند را میکشید و در روی جعبه میافتاد.
یادم میآید یک روز که با او بیرون رفته بودم، دیدم که دوازده کبوتر در جعبه اش است. سپس یکی از آنها بیرون جهید و ماند یازده کبوتر. پیرمرد گفت: «عجب ای کاش وقتی همه دوازده کبوتر توی جعبه بودن ریسمان را میکشیدم… یک دقیقه صبر میکنم، شاید اون یکی هم برگردد»
اما وقتی منتظر شد تا دوازدهمی به درون جعبه باز گردد، دوتای دیگر هم بیرون جستند.
پیرمرد گفت: «مثل اینکه باید به همان یازده تا قناعت میکردم. همین که یکی دیگه برگرده، ریسمانو میکشم.»
اما سه تای دیگر بیرون پریدند. باز هم پیرمرد منتظر شد. او که یک بار موفق شده بود دوازده کبوتر را به دام بیندازد، حالا راضی نمیشد با کمتر از هشت کبوتر به خانه برگردد.
اصلا نمیتوانست از این فکر صرفنظر کند که چند تا از همان کبوترهای اولی حتما به جعبه برمیگردند. سرانجام وقتی فقط یک کبوتر در جعبه مانده بود، گفت: «منتظر میمونم تا این یکی هم بیرون بره یا یکی دیگه هم بیاد توی جعبه و بعدش دیگه میرم.»
تنها کبوتری که در جعبه مانده بود هم بیرون پرید و به سایر کبوترها پیوست و پیرمرد دست از پا درازتر راه خانه را در پیش گرفت.
"کبوتر هایی که پر کشیدند"
"داستانی از یک سرمایه گذار موفق"
همچنین به شما پیشنهاد می کنم تا مطالب دیگر و تحلیل های بنده را از طریق کانال شخصی ام در تلگرام دنبال کنید ...
آدرس کانال تلگرام و لینک ورود : t.me/YoungTrader
صفحه اینستاگرامم : https://www.instagram.com/arman.asgarii