پادشاه کشور ثروتمندی از پیک خود میخواهد هر چه سریع تر سراسر جهان را جستجو کند و بدترین چیز را برای شاه بیاورد.
پیک پس از مدتی دست خالی باز می گردد، پادشاه مات و مبهوت می پرسد: «من که چیزی نمی بینم، چه یافتی؟»
پیک می گوید: «اعلیحضرت، بفرمایید!.. و زبانش را بیرون می آورد.»
پادشاه از مرد جوان توضیح می خواهد و او می گوید: «زبانم بدترین چیز دنیاست، زیرا می تواند کارهای بسیار بدی انجام دهد.میتوانم با زبانم دروغ بگویم و بدگویی کنم، می توانم با زبانم پر خوری کنم . در نتیجه خسته و بیمار شوم و می توانم مطالبی بگویم که دیگران را آزار دهد، پس زبانم بدترین چیز در دنیاست»
پادشاه که راضی و خشنود شده بود، بار دیگر از پیک میخواهد که برود و بهترین چیز دنیا را برایش جست و جو کند.
پیک با شتاب می رود و بار دیگر پس از مدتی دست خالی باز می گردد. پادشاه این بار نیز فریاد می کشد: «پس کجاست؟» باز هم پیک زبانش را بیرون می آورد.
پادشاه می گوید: «توضیح بده که چگونه چنین چیزی ممکن است؟» مرد جوان می گوید: «زبانم بهترین چیز در دنیاست. زبانم پیام عشق را می رساند. زیبایی شاعرانه را فقط می توانم با زبانم ابراز کنم. زبانم تفاوت ظریف بین مزه ها را به من می فهماند و مرا راهنمایی می کند تا غذاهای مغزی بخورم. زبانم بهترین چیز دنیاست، زیرا می توانم با آن نام خدا را ذکر کنم. »
ما همگی این تمایل را داریم که چیز ها را سیاه یا سفید ببینیم، اما در همه چیز آمیزه ای از خوب و بد و تاریک و روشن وجود دارد.