بهار آمده است و نوروز...روزهایی که یکسال منتظر آن ماندم تا بیایند... اما تلخ کامی این روزها، حال و هوای عید را از من ربوده است...و زیبایی هایی که قلبم برای دیدن آن می طپید را از من دریغ کرد... آغوش گرم و آمیخته به مهر خانواده ام را... زیبایی بهار دشت ارژن... باغ های همچون بهشت شیراز ... امواج نیلگون خلیج فارس و... البته حداقل زندگی آرامی که می توانست تسلی بخش خاطرم باشد.
سال با سختی آغاز شد و من در اندوهی عمیق غوطه ورم... اما در میان این رودخروشان اشک و دلشکستگی، اندیشه ی چیزهایی که هنوز هست و هنوز دارم و می توانم تک تک روزهای سال جدید را با آن رنگ و جلای تازگی و بهار بدهم مرا بر آن می دارد که بخواهم قلبم همچون درخت نارون کنار خیابان جوانه ای تازه بزند...؛
برگهایی نازک و سبز درخشان که از دلِ شاخه های سخت و به ظاهر خشکیده آن سربیرون آورده اند و تلألو طلایی رنگ خورشید از میان سایه روشن ابرهای باران بهاری در یک غروب فروردین ماه...چشمانت را از دیدنشان محظوظ می کند... و به یادت می آورد روزهایی نو آمده است ... روزهایی برای تحول... روزهایی برای درخشش... و روزهایی برای سربرآوردن از سختی ها و دوباره جوانه زدن...
با تمام وجود خدا را می خوانم...
ای آنکه قلب ها و دیده ها را دگرگون می سازی... اکنون قلب من در اندوه و چشمان من در غلیان اشک اسیر شده است...
ای تدبیرگر روز و شب... این روزها شب ها و روزهایم سخت و بی فروغ هستند...
ای آرامش دهنده ی حال و احوالات ... دلتنگی و دلشکستی حال مرا ناخوش و ویران ساخته است...
و ... ای مهربانترین مهربانان... حال مرا به نیکوترین حال تبدیل کن... آنگونه که قلبم از آرامش به هیجان آید و چشمانم از شادی بدرخشد، کامم شیرین شود و امید به روزهای زیبای آینده...روحم را آرامش و تسلای خاطر بخشد... .