ویرگول
ورودثبت نام
آرمیتا احسانی
آرمیتا احسانی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

داستان ترسناک شبی که جن دیدم

انگشتر کجاست

بابام گفت ما دنبال انگشتر گشتیم وچیز پیدا نکردیم

عجوزه فریاد گوش خراشی کشید و گفت بایدددددد پیداش کنید

اون هرجا خونه می تونه باشه شاید جابه جاه شده

بابام گفت باباباباشه

وجن ها رفتن

بعد از دوروز انگشتر پیدا کردیم

و منتظر موندیم که جن ها بیان به برنش اما پدرم گفت انگشتر نباید به دست اونا برسه

باید نابود بشه

رفتیم پیش ملا که اسمش میرزا بود گفت

اگه اون انگشتر بیفته دست اونا نابود میشد

وراه نابودی این بود که انگشتر رو داخل آب جوش بزاریم و اون رو بشکنیم وتکه های شکسته شدش

رو داخل آتش بندازیم تا نابود شه

این کارو کردیم و انگشتر نابود شد

و دیگه از اون جن ها خبری نشد




پایان


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید