آرمیتا احسانی
آرمیتا احسانی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

داستان ترسناک

سلام سیزده سالم بود که با خانواده ام راهی سفر شدیم وقتی که داشتیم می رفتیم یجایی بود پر از باغ درخت وهمجاه سرسبز بود تصمیم گرفتیم یه چند ساعتی اونجا استراحت کنیم روی تابلو نوشته بود خطر ما زیاد اهمیتی ندادیم وارد باغ شدیم مامانم یه پتو انداخت روش نشستیم به مادرم گفتم میرم یکم توی باغ دوری بزنم مامان گفت حواست به خودت باشه دختر گفتم چشم راه افتادم یه درخت نظر مو جلب کرد رفتم سمت درخت و دورش یه حصار بود که روی تابلو نوشته بود وارد حصارشوید منم که کنجکاویم گل کرده بود وارد حصار نشوید و یه چیز وحشتناک دیدم نفسم بند اومد که اون چیز خیلی زشت بود چشماش قرمز بود موهاش قهوه ای و صورتی چروکیده وزشت باصدای ترسناک گفت مگه رو تابلو نخوندی نوشته بود وارد نشوید چرا وارد شدی ازترس پا به فرار گذاشتم وقتی رسیدم به خانواده ام همچیز رو براشون گفتم گفتن خیالاتی شدی چند ساعت بعد بلند شدیم وحرکت کردیم به سمت مقصدمون



همش اون چیز ترسناک رومیدیدمم که اذیتم میکرد


بعد ۵ساعت رسیدیم به مقصدمون


یه خونه اجاره کردیم من دوش گرفتم و خوابیدم

همش خواب اون افریته رو می دیدم یه لحظه خواب توچشمام نبود ازش می‌پرسیدم چی می خوای هنوز جوابی نگرفته بودم از خواب می پریدم

دیگه واقعا خسته شده بودم


بعد ۲هفته برگشتیم خونه

دیگه من تنها رو اذیت نمیکرد اول سراغ خواهرم رفت خواهرم میگفت بهتر از زبون خودش بهتون بگم



تو اتاقم بودم که یهو صدای ترسناکی اومد دور بروچک کردم کسی نبود یهو دیدم یکی داره منو بامو می کشه یه جیغ بلند زدم تااینکه شما اومدید شبا همش خواب اون لعنتی می دیدم که بهم میگفت خواهرت رو بزن اذیتش کن



خب دیدید چه بلایی سر خواهرم اومد معلوم نبود اون لعنتی دیگه می خواد چه بلا هایی سرمون بیاره همش تقصیر من بود لعنت به من


شبا لامپ های خونه خاموش روشن میشد پنجره ها باز بسته میشود


میرفتم حموم اون لعنتی جلو چشام بود


تو مدرسه می دیدمش وفتی جیغ میزدم بچه ها می گفتن روانی شدم



مامان بابام قضیه به مادر بزرگم گفتن مادر بزرگم گفت من یه ملا سراغ دارم ببریدش پیش اون ملا


عصر ساعت های ۱۵ حرکت کردیم رسیدیم رفتیم پیش ملا ملا گفت یه پیرزن دیدی که چشماش قرمز موهاش قهوه ای بود و صورت چروکیده ای داشت گفتم بله گفت اولین باری دیدیش وبعد اون چی شد همه چیز رو از سیر تا پیاز گفتم ملا گفت تو نبایدداخل اون حصار میشدی گفتم چرا گفت اون درخت نفرین شده است که اون جن محافظش و هرکس بهش نزدیک بشه اذیتش میکنه چندتا دعا نوشت و گفت یکی شو بزار توگلاب و بخور یکی شو بسوزن و یکی شو چالش کن کنار درخت اینکار رو کردم دیگه اون جن افریته رو هیچوقت ندیدم


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید