نامه سفارت تقریبا یک ساعت پیش دستم رسید،برای کیان معتمدی از طرف سفارت آلمان.جواب سفارت رو که خوندم توی این یک ساعت همه ی این چند سال از جلوی چشمم گذشت.راهی که اومدمو دوباره مرور کردم از همون چهارده سالگی که برای رفتن به هنرستان و خوندن رشته مکانیک خودرو کلی گریه کردم و پدرم با گفتن جمله ی هنرستان تورو خراب میکنه مجبورم کرد برم ریاضی بخونم.من عاشق ماشین بودم.عاشق اون قوس روی کاپوت که هیبت یه ماشینو چند برابر میکرد.عاشق چراغای کشیده ای که مثل چشم سورمه کشیده دلبری میکردن.صبح روزی که رفتم کنکور بدم داشتم به این فکر میکردم چند سال دیگه میتونم نقاشی هایی که روی دیوار اتاقم چسبوندم رو بفرستم شرکت های خودرو سازی؟
جواب کنکور که اومد با کلی ذوق و شد روزنامه بدست پریدم توی خونه و داد کشیدم تهران مکانیک خودرو قبول شدم.هیچکس استقبال نکرد مادرم اصرار داشت برای سال بعد دوباره بخونم و یه رشته دیگه قبول بشم پدرم باهام حرف نمیزد ولی من تصمیمم رو گرفته بودم.اینجوری شد که برای خواهر کوچیکه شدم کیان مکانیکی!
سال سوم دانشگاه که بودم با همسرم آشنا شدم.مهربون بود وقتی داشتم از آرزوهام براش میگفتم باهام ذوق میکرد،اون تنها آدم روی زمین بود که بهم ایمان داشت ولی خب ایمان داشتن و دوست داشتن برای ازدواج کافی نیست رضایت خانواده ها هم شرطه.خانواده اش با ازدواجمون مخالف بودن.خانواده منم رضایت نداشتن.شده بودیم داستان شاهزاده و گدا،اختلاف طبقاتی و اجتماعی.نهایتا بعد از یک سال دوندگی با حکم دادگاه به جای رضایت پدرِ دختر باهم ازدواج کردیم.همسرم از ارث محروم شد و منم از خانواده طرد شدم.با پس اندازی که داشتیم یه خونه کوچیک اجاره کردیم.درسمون تموم شده بود.همسرم توی شرکت مشغول به کار شد منم توی واحد استاندارد ایران خودرو استخدام شدم ولی این اون چیزی نبود که میخواستم من عاشق طراحی ماشین بودم ولی توی ایران نه کلاس مناسبی براش پیدا میکردم نه برای کار کسی منو جدی میگرفت طرحامم که به واحد تولید و طراحی میفرستادم با پوزخند مدیر اونجا مواجه میشدم.
تصمیم گرفتم توی چندتا کورس آنلاین آلمانی شرکت کنم.دو سال از زندگی مشترکمون گذشته بود و ما به زودی سه نفر میشدیم.همسرم بابت بچه ای که قرار بود بیاد خیلی خوشحال بود.دوست داشتم اسمش رو امید بذارم چون زمانی داشت پیشمون میومد که زندگیمون تازه جون گرفته بود و امیدمون چند برابر شده بود.اما همسرم با خنده میگفت بچه مال منه پس اسمشم من میذارم!در جواب چی میتونستم بگم؟فقط لبخند میزدم...
اسمش شد پارسا!زندگیمون خیلی بهتر شده بود دوره های انلاین من تموم شده بود و طرح هامو برای چندتا مسابقه فرستاده بودم.یکیش برنده شد.تصمیم گرفتم از کارم استعفا بدم و وقت بیشتری برای کاری که دوست داشتم بذارم.پارسا تقریبا سه سالش شده بود و چون من خونه بودم نیازی به مهد کودک نمیدیدیم ولی با اصرار همسرم که بچه باید اجتماعی بزرگ بشه یه روز در هفته میبردتش مهدکودک.صبح خودش میبرد و عصر میاورد.بعدا به واسطه یکی از آشناها فهمیدم بهم دروغ میگفته و اون یه روز بچه رو میبرده پیش پدر و مادرش.نمیتونستم بهش حرفی بزنم چند سال از خانواده اش و رفاهی که ازش اومده بود بیرون دور شده بود و فکر میکردم شاید این بچه بتونه خانواده ها رو باهم آشتی بده.همه چیز داشت عالی پیش میرفت.شرکت BMW یه فراخوان برای طرح یه ماشین هیبریدی گذاشت.فراخوان شامل هشت مرحله بود و طی کردن این مراحل تقریبا یک سال طول میکشید.طرح مرحله به مرحله توی موارد مختلف بررسی میشد و اگر استانداردهای لازم رو داشت به مرحله بعد میرفت و در نهایت سه برنده برای تحصیل در آکادمی خود شرکت و استخدام به آلمان دعوت میشدن.من داشتم به آرزوهام میرسیدم ولی خب زندگی هیچوقت راهی که ما دوست داریم رو نمیره...جواب مرحله اول اومد و من با امتیاز بالا پذیرفته شده بودم.فکر میکردم تمام محدودیت هام،ناراحتی هام،پوزخند اطرافیان و هرچیزی که میتونست ناراحتم کنه تموم شده.تا اینکه یک ماه بعد همسرم توی تصادف فوت کرد.من بزرگترین حامی خودم رو از دست داده بودم.سه ماه بعد از فوتش یه برگه از دادگاه برای انحصار ورثه به دستم رسید.به خواست همسرم ما یه حساب بانکی مشترک داشتیم که همیشه واریز هارو همسرم انجام میداد،خونه ای که اجاره کرده بودیم قولنامه اش به اسم همسرم بود،تمام وسایلی که باهم خریده بودیم فاکتورهاش به اسم همسرم بود و از همه مهم تر...پارسا!!!
پدر همسرم برای تمام اینها از دادگاه تقاضای انحصار ورثه کرده بود.هیچکاری نمیتونستم بکنم.قانونا من هیچ حقی نداشتم و دادگاه رای رو به نفع خانواده همسرم صادر کرد.پارسا رو از من گرفتن و به پدر بزرگش دادن اما بعد از چند روز مریض شد،دکتر تشخیص داده بود به خاطر افسردگیه.پدر همسرم اونو پیشم برگردوند و اجازه داد توی واحد زیر همکف خونشون زندگی کنیم ولی من هیچکاری نمیتونستم براش بکنم پارسا فقط داشت با من زندگی میکرد که البته اونم بیشتر مواقع خونه پدر بزرگش بود.حتی ثبت نام مدرسه اش هم طبق نظر پدربزرگش انجام میشد.تقریبا فراخوان BMW یادم رفته بود که یه روز تلفنم زنگ خورد.یکی پشت خط جیغ کشید:کیان مکانیکی اسمت توی فراخوان BMW دراومدهههههههه دوم شدیییییییییییییی....
باورم نمیشد.سریع ایمیلمو چک کردم.برای کارهای رفتنم دو ماه بیشتر وقت نداشتم.مدارک خودم و پارسا رو فرداش به سفارت تحویل دادم.رفتم به خانواده ام سر زدم و هرکاری که لازم بود قبل از رفتن انجام بدم رو انجام دادم.حالا دو ماه گذشته،نامه سفارت دستمه بیشتر از صدبار خوندمش،انگار یه نفر داره توی گوشم زمزمه میکنه "نه کیان،تو هیچ حقی توی این زندگی نداری"دوباره جواب سفارت رو میخونم : "سرکار خانم کیان معتمدی،با توجه به اینکه شما ولی قانونی فرزند خود آقای پارسا گودرزی نیستید ویزای ایشان برای خروج از کشور صادر نخواهد شد.در صورت تقاضا امکان صدور برای شما میسر خواهد بود."