fatemeh arnavaz
fatemeh arnavaz
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

میخواهم دوباره با کلمات آشتی کنم...


کودک که بودم بر خلاف آنچه انتظار میرفت بهترین دوست من یک کتاب رنگ آمیزی بود با جلدی سبز رنگ که پیرمردی بی مویِ سر و با موی بالای لب برروی آن خودنمایی میکرد.کتاب تنها یک داستان داشت اما من هربار که شروع به خواندن میکردم بدون توجه به اصل داستان، ماجرا را برای یک شنونده فرضی تعریف میکردم و هربار پیرمرد بیچاره را به سراغ دردسری بزرگتر می فرستادم.اگر مهمان داشتیم برای بازارگرمی از جمله هم قصه بخوانید هم رنگ آمیزی کنید استفاده میکردم و او را پای داستان هایم می نشاندم.تعریفِ آن همه داستان از روی چند عکس برایم لذتی وصف نشدنی داشت و این شروع داستان گویی های من بود.


تو دوران بچگی فکر میکردم اسمم اسم یک گله :))) ، یکی از علایقم شعر گفتن برای اسم ها بود.
تو دوران بچگی فکر میکردم اسمم اسم یک گله :))) ، یکی از علایقم شعر گفتن برای اسم ها بود.


روزها میگذشت و من بیشتر عاشق داستان و آن کتاب سبز میشدم اما این داستان نبود که مرا جذب میکرد،بخش جذاب کتاب کلماتی بودند که من میتوانستم بدون محدودیت تا ساعتها در کنار هم بگذارم و از تغییر هرباره داستان لذت ببرم.من در همان کودکی شوق ساختن را چشیده بودم.

من کلمات را پیدا میکردم و رویا ساخته میشد.سازه ای بلند،عظیم و فولادین از تمام آنچه که فکر میکنید قابل بیان است.من مولانا میخواندم و شیخ در سازه به سماع می ایستاد.کشکول را ورق میزدم و بهایی در کلاسش فریاد میزد،من حتی جنگ را با دزیره و ناپلئون از کنار ساختمانم عبور دادم و آن را سالم نگه داشتم، من مالکِ بی حد و مرز کلمات بودم.فرمانروایی قدرتمند که به داشتن سرزمینش مغرور بود، برای بزرگتر شدنش میجنگید و برای فتح سرزمین های جدید جشن میگرفت.من عاشق کلمات بودم اما برای نگهداشتن آنها تلاشی نمیکردم و آنها را به هرکسی که ذره ای شوق برایم نشان میداد تقدیم میکردم.تا زمانی که کلمات از من دزدیده شد...من ماندم و یک سازه ی متروک و کلماتی که در صفحاتی غریبه جیغ میزدند...رهایش کردم...

چند سال گذشت،با کلمات قهر کرده بودم.کتابی به کتابخانه ام اضافه نمیشد.روزنامه ها،هفته نامه ها و ماه نامه ها را تنها برروی پیشخوان دکه نگاه میکردم.اعداد جای کلمات را برایم گرفته بود اما لذت ساختن برایم پر نمیشد.شب شعر و تئاترخوانی و جشن امضای کتاب هم دیگر برایم لذت گذشته را نداشت.البته دروغ چرا ؟ من از روی حسادتِ آنان که کلمه را داشتند و من نداشتم با آن روی زندگی قهر کرده بودم.من در حسرت داشتن کلمه با خودم قهر کرده بودم.با منِ ناتوانم که دوباره نتوانسته بود سرزمین محبوبش را بسازد.آنقدر این دعوای منِ لجباز و منِ ناتوان ادامه پیدا کرد تا زندگی خسته شد و آن که را باید در مسیر من گذاشت.دوستی بازیگر تئاتر،گوینده و نمایشنامه نویس و البته صبور.برای یکی از تئاترهایش پارتنر خوبی نداشت و به موقع سر تمرین حاضر نمیشد برای عقب نیفتادن کار دیالوگ ها را خطی با هم تمرین میکردیم و من معمولا در هنگام خواندن متن با کلمات بازی میکردم.از آنجایی هم که کارگردان عموما در پلاتو حضور داشت با تغییرات من موافقت میکرد و در نهایت کلمات من جایگزین متن اصلی میشد و روزنه امیدی در دل من جان میگرفت.کم کم برای بعضی از نمایش ها مجبور به نوشتن و ترمیم نمایشنامه شدیم و منِ عاشق کلمات دوباره مشغول نوشتن شد اما هنوز میترسید.بازی زندگی شروع شده بود،متن های اجرا در کنار نمایشنامه ها جای گرفت،نامه های تشکر و قدردانی،کارت های دعوت مراسم دانشگاه و در نهایت سردبیری مجله سایسال دانشگاه.

کارت دعوت جشن فارغ التحصیلی
کارت دعوت جشن فارغ التحصیلی


پس از فارغ التخصیلی از دانشگاه به واسطه شغلی که 4 سال به آن مشغول بودم وارد یک استارتاپ بیمه ای شدم پس از یک ماه با تصمیم مدیریت از سمت مدیر فنی بیمه های عمر به بخش محتوا منتقل شدم و شروع به نوشتن کردم.نوشتن آنقدر برایم جذاب بود که جای شغل اصلی ام را گرفت و من تبدیل به محتوانویس صنعت بیمه شده بودم اما هنوز جرات نوشتن های بزرگ را نداشتم،من دیگر آن دختر جسور 14 ساله نبودم که در مسابقات شعرخوانی شعر میخواند و برروی صحنه شعر سهراب را تغییر میداد.قدم هایم را کوچک برمیداشتم و در مقابل نوشتن های بیشتر و یادگیری حرفه ای تر آن مقاومت میکردم.تا روزی که همان دوست بازیگرم با بلیت یک رویداد به سراغم آمد"دورهمی بازاریابان دیجیتال،تحلیل سایت پول تیکت"سایت از سه منظر محتوا،شبکه های اجتماعی و سئو بررسی میشد.بعد از اتمام اولین بخش تصمیم خود را گرفته بودم من عاشق کلمات بودم و میخواستم بنویسم.شغلی که را 9 سال برای آن زحمت کشیده بودم کامل کنار گذاشتم.برای دوره ای که مطمئن بودم شانسی برای پذیرش ندارم پذیرفته شدم و این هم زمان با شغل جدیدم بود.زمانم برای هر دو کار مناسب نبود و باید انتخاب میکردم. شغل جدیدم را دوست داشتم اما با هر روزی که از دوره ام میگذشت احساس میکردم نوشتن برایم در اولیت است دوره آموزشی ام را بیشتر دوست داشتم حال روحم در کلاس بهتر بود و بدون ترس از اخراج برای شرکت در آن یک روز از کارم را تعطیل میکردم.هر آنچه میخواستم در آن سه ساعت بود؛زندگی،شجاعت و جسارتِ استادی که یک روز تصمیم گرفت با کلمات آشتی کند.در نهایت تسلیم کلمات شدم...این اولین نوشته من برای کلاس بازاریابی محتواست...این اولین قدم من برای پریدن از این ترس است...





منِ قهرمانمحتواکلمهآشتیمنِ عاشقِ کلمات
آمدم زندگی کنم...کلمات مرا ربودند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید