خداناباوری به عقیدهی لکان و ژیژک این باور نیست که خدا وجود ندارد. اتفاقا چنین باوری در ذات خودش متضمن باور به وجود خداست. اگر خدا مرده باشد اینگونه نیست که هر موضوع ممنوعی کنار برود و مجاز شود. برعکس، اگر خدا مرده باشد در اینصورت هر لذتی ممنوع خواهد بود.
لکان بیان میکند: «سادهلوحانه است که فکر کنیم اگر خدا مرده باشد هر چیزی مجاز خواهد شد، بلکه نوروتیکها هر روز به ما روانکاوان به وضوح نشان میدهند که در اینصورت مطلقا هیچ چیز مجاز نخواهد بود.»
مشاهدهی این موضوع کارچندان دشواری نیست.همانطور که بطور مثال در تاریخ جنگهای صلیبی هم نوشته شده است، نزد صلیبیون هر عمل قبیحی و هر جنایتی مجاز تلقی میشده، تا زمانی که فردی در جایگاه «پاپ» بصورت ضمنی (The Imaginary) مجوز آنرا بدهد. خود ما هم نمونهی این مورد را در حافظهی تاریخی خود داریم که افرادی خود را صرفا وسیلهای برای عمل به ارادهی بزرگدیگری میبینند.
ژیژک به تناقضی اشاره میکند که زوال پدر نخستین با آن اقتدار سرکوبگرش به جای موهبت آزادی، ممنوعیتهای سفت و سختتری ایجاد میکند. او برای توضیح وضعیت انسان پستمدرن این مثال را میآورد: نوجوانی را تصور کنید که در یک روز تعطیل به جای انجام کاری که دوست دارد باید به دیدار مادربزرگش برود. پیام پدر اقتدارطلب سنتی این است که «برای من مهم نیست چه احساسی داری فقط وظیفهات رو انجام بده، بیا خونهی مادربزرگت و مثل یک بچهی باادب رفتار کن»
گرچه این بچه مجبور به کاری شده که دوست ندارد اما مخمصه و تنگنایی در کار نیست چون آزاد است درونش عصیان علیه اقتدار پدرانه (یا مادرانه) را حفظ کند.
اما پدر پست مدرن و دموکراتیک غیراقتدارطلب پیام دیگری منتقل میکند که «میدونی که مامانبزرگت چقدر دوست داره، اما به هر حال نمیخوام مجبورت کنم به دیدناش بری، فقط اگر خودت دوست داری برو!»
هر بچهای متوجه دامی نهفته در این انتخاب به ظاهر آزادانه میشود که درخواستی بسیار سرکوبکنندهتر در مقایسه با پدر اقتدارطلب سنتی دارد. فرمان این درخواست صرفا دیدن مادربزرگ نیست بلکه رضایت و داوطلبانه انجام دادن آن هم هست. این بچه حتی در درونش هم امکان طغیان و نارضایتی ندارد و از آن محروم شده است.
این امر صرفا تصویری از مفهومسازی لکان دربارهی سوپرایگو است، یعنی سوپرایگو نه به مثابه عامل اخلاقی بلکه برعکس آمری که امرش «لذت ببر!» است با این متمم که لذت ببر و در آن غرق شو!
اینجا یک نتیجهگیری میتوان کرد، اینکه فرمول ذهنی یک فرد خداناباور این نیست که خدا مرده است، بلکه او خبر ندارد که مرده است. خداناباور امروزی در سطح تصویری خدا را کشته است، آنچه نمیداند این است که در سطح نمادین همچنان به خدا باور دارد.
برای فهم این عبارت در قالب دیگری به آن میپردازیم. گفته میشودکه برای رسیدن به پایان روانکاوی کافی نیست که فرد، موفق به تشخیص حقیقت سمپتومهایش به عنوان اموری ناآگاه شود، بلکه خود ناآگاه باید باور به این حقیقت پیدا کند!