وقتی با حکمرانی مستبد و البته زورمند مواجه شویم چه میتوانیم انجام دهیم؟ یا آشکارا بجنگیم و تبعات وخیم و نابودی را به جان بخریم یا خشممان را بپوشانیم و به شکلی غیرمستقیم و ضمنی آنرا ابراز بداریم، یعنی در زیر پوست تمکین طغیان کنیم. در ساحت روان هم با چنین معضلی روبرو هستیم، اینجا هم با همان تنگنا درگیریم. بخشی از روان سودای تحقق میل در سر دارد و بخشی متاثر از ژوییسانس و اخلاقیات (morality) فرمانی مقابل با آن میدهد. همانطور که لکان هم اشاره میکند احساس گناه مسلط بر سوژهی نوروتیک مربوط به گناهی است که او مرتکب شده، گناهی که اشتیاقمندی سوژه است. احساس گناهی که اخلاقیات بر سوژه تحمیل میکند.
حال در برابر فشار و اجبار این حکمران مستبد که ما همواره در درونمان با خودمان حمل میکنیم سوژه چگونه میتواند پاسخ بدهد؟ احتمالا با دامنهای از خودتخریبیها.
اما همانطور که گفته شد نوع آشکار، که نمود واضحتری از ژوییسانس است با رد وجودشان طغیان میکند، در این شرایط خودتخریبگری هم آشکارا تحقیقا «خود» را هدف میگیرد و تخریب میکند. در این متن این وجه کمتر مورد توجه است اما آن وجه دیگر که طغیانی خاموش است بر علیه آنچه مورد اشتیاق و میل نیست. اَشکالی از پرخاشگری منفعلانه، تنبلی، به تعویق انداختن مداوم کارها، سنبلکاریها و ناشیگریها و نظیر اینها.
مبدا انرژی روانی سوائق و امیال است، ما برای انجام دادن کارها به انرژی نیاز داریم و چندان عجیب نیست اگر زمانیکه میلی پشت کاری نباشد برای انجامش انرژی نتوانیم فراخوانی کنیم. در سوی دیگر، باید با فرآیند ضدسرمایهگذاری روانی (anticathexis) آشنا شویم، فرآیندی که طی آن متریالی که واپسرانده میشود بهمراه تمام انرژی که روی آن سرمایهگذاری شده بوده بلوکه میشود. با انباشت این متریال و البته مکانیزمهای دفاعی که برای حفظ واپسرانی مستمرا استفاده میشوند، طبیعتا انرژی وجود نخواهد داشت که سوژه را به سمت اشتیاقش ببرد. تنبلی و بیحرکتی میتواند به وضوح حاصل فرآیندی باشد که در آن میل سوژه چنان دچار واپسرانی شده که فضایی برای ابراز ندارد. در مورد به تعویق انداختن هم به همین ترتیب است وقتی میل و اشتیاق سوژه در برابر اشتیاق بزرگدیگری مفقود شده تنها ابزار سوژه برای مقاومت در برابر آن به تاخیر انداختن میتواند باشد.
اساسا اولا در همهی این موارد باید به خاطر داشته باشیم که روانکاوی علمی نیست که بر نشانهها و سمپتومها تمرکز کند و لذا دلایلی که قبلا ذکر شده میتوانند چنین سمپتومهایی ایجاد کنند. دوما همواره در هر شکست و درد پرتکراری در آگاهی باید به دنبال نفع و ژوییسانسی بود که در ناآگاه آن را به یک پیروزی و موفقیت تبدیل میکند.
ما به بیانی سرشار از انرژی و اراده هستیم، آنجایی که فقدان این دو تجربه میشود بزرگترین خطا، جستوجو در سطح رفتار و خودآگاهی است، جایی که ما عوامل علّی را نادیده میگیریم، شکست در دستیابی به اهدافی که نسبت به آنها آگاهیم به معنای دستیابی موفقیتآمیز به اهدافی است که از آنها بیاطلاعیم و اتفاقا همین فضا را باید کندوکاو کرد. اتفاقا به دلیل نادیده گرفتن همین علل زیربنایی است که سوژهی ناآگاه وادار میشود اینگونه پیامش اعتراضش را ارسال کند.
روانکاوی از این رو (شاید تنها) ابزاری است برای گوش فرادادن به ندای درونی ما، ندای سوژهی ناآگاه برخواسته از تفاوت مطلق، برخواسته از اشتیاق ما. این اشتیاق است که با به تاخیر انداختن، متوقف کردن، ناشیگری و خرابکاری و پنبه کردن آنچه با دقت رشته بودیم برنامههایمان را خراب میکند، تلاشهایمان را به باد میدهد و پیروزی را بدل به شکست میکند.
اما پرسش اساسی اینجا روی همین نکته است، آیا همهی این موارد به همین ترتیب روی میدهند؟ یا اتفاقا ماجرا کاملا وارونه است؟ شکست، اینجا از آنِ کدام بخش است؟ ایگویی که بردهی بزرگدیگری است؟ یا ما در مقام سوژگانیتمان؟ برتری کدام یک حقیقتا پیروزی ماست؟