آیا ما میخواهیم حقیقت را درمورد وجودمان بدانیم؟ روی کاغذ جمعیت یک صدا پاسخ میدهند بله! ولی با آگاهی یافتن از هزینههای آن این جمعیت اندک اندک پراکنده میشوند و تعداد قلیلی باقی میمانند. روانکاوی هم اذعان دارد که آگاهی از حقیقت دشوار و گاهی بیهوده است، ما نیازی نداریم تمام حقیقت را دربارهی وجودمان بدانیم، برای ما کارکردی ندارد، اما آن بخش دیگر از حقیقت که کارکرد دارد چطور؟ آگاهی نیافتن نسبت به آن بخش، هزینه گزافی بر زندگی فرد تحمیل میکند. تعداد کمی از افراد هستند که ساختار سمپتومهای آنها بدون مشکل در طول زندگی برایشان کار میکند، از سوی دیگر غالب افراد دیر یا زود به نقطهای میرسند که سمپتومهایشان از کار میافتند و از تعادل خارج میشوند. اینجاست که آگاهی نیافتن از حقیقت رنجش بسیار بیشتر از آگاهی یافتن میشود. رنجی که البته با این وجود برخی با کمال میل میپذیرند تا به هر قیمتی با حقیقت روبرو نگردند.
اینجا رویکرد فروید و لکانب طور مثال با کارل راجرز که ادعا میکرد انسان گرایش ذاتی به یافتن حقیقت دارد در تضاد میافتد. ظاهرا گرایش اساسی نه در یافتن بلکه در پنهان کردن حقیقت است. افراد با انواع و اقسام روشها، آگاه و یا ناآگاه در حال فریب خود هستند. حقیقت همانند خیره نگاه کردن به خورشید است و بدون ابزار بصری مخصوص فرد را نابینا خواهد کرد. حقیقت یعنی پذیرفتن و به رسمیت شناختن تعارضها و مسئولیت در پاسخ دادن به آنها. فروید این بخش خودفریب را ایگو مینامد، بخشی که ظاهر را حفظ میکند، به هر قیمتی که شده. تمام تعارضها را سرکوب میکند و از قلمروی آگاهی به ناآگاهی میراند. یعنی آنچه حقیقت دارد اما دشوار است را به چیز دیگری گره میزند و اصل آن را واپسمیراند. به نوعی آنرا با چیز دیگری میپوشاند.
این آن چیزی است که «رد کاذب» (false trail) یا «ارتباط کاذب» (false connection) خوانده میشود، حقیقتی متعارض با ظاهری بزک شده. حقیقتی که با اشتیاق پیوند دارد و لذا اشتیاق سوژه همواره زیر خروارها رد کاذب یا «حافظهی پوشاننده» (screen memory) مدفون شده. کار روانکاوی پس میشود کاوش این سطوح برای بازیابی آنچه در اعماق مفقود شده، آنچه لکان «تفاوت مطلق» مینامد.
چرا ایگو خودفریبی را برای سازگاری برگزیده؟ حقیقت امری است در ارتباط با بُعدواقع. امری است که به واژه آغشته نشده، لذا تا آن زمان هرگونه مواجهه با آن عملا تروماتیک است. بخشی دلهرهآور که به تعبیری در روان ما بازنمایی نشده و نمایندگی ندارد، پس قابل درک هم نیست. این یادآور امری هولناک برای هر موجود جاندار است.
هر آنچه بازنمایی نشده باشد مستعد اتصال با مفهومی است که بیش از همه با آن آشنا هستیم و در عین حال در غرابت مطلق با آن: مرگ.
در چنین شرایطی راهبرد ایگو برای مخفی کردن حقیقتی که توسط روان قابل هضم نیست نه تنها مذموم نیست بلکه برای محافظت از ساختار روان حیاتی است. ایگو برای هماهنگی با واقعیت درونی و بیرونی سمپتومسازی میکند تا نقطهی تعادلی ایجاد کند و اگر برخی ناکامیها رخ نمیدادند فرد میتوانست بدون اخلال جدی زندگیاش را به پایان برساند، اما ناکامی در دنیای امروز تقریبا غیرقابل اجتناب است، دنیای امروز چنان ناکامی پشت ناکامی بر سوژه فرو میفرستد که کمتر کسی مصون از تجربهی اضطراب شدید ناشی از فروپاشی نظام سمپتوماتیک است که دیگر برایش کار نمیکند. اینجا اگر دوایی موجود باشد همان یافتن حقیقت گمشده است.