ارشیا
ارشیا
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

ورود ممنوع


بامداد با پرتوهای خورشید طلایی اتاقم چشم باز کردم و مانند هر روز تو را دیدم .

زیبایی تو . آن موهای زرین که گندمزار رنگش را از آن گرفته بود و خورشید اتاقم بودند . باز با همان لبخند زیبایت بامداد را به من ارزانی داشتی و روزم را با نمایان کردن خودت به من ساختی . کار هر روز توست . اصلا انگار اگر تو نباشی شب هیچ گاه به روز نمی آید . هیچ گاه اشعه ی روشن و کور کننده ی موهای تو مرا از خواب بیدار نمی کند.

راستش انگار یکم هم می ترسم ، می ترسم از اینکه تو نباشی و من در خواب خود هزار ساله شوم . که دیگر بیداری را نبینم و خواب به خواب بروم . اما بیشتر از ترسی که در وجودم هست تو را دوست دارم . می دانم که نباشی هیچم .

مانند هر روز با نگاه کردن به تو ای هستی من روزم را آغاز می کنم و برایت ناشتایی درست می کنم . که تا پیش از اینکه بروم آسودگی و آرامش تو را در همه ی جانم حس کنم . آری ، به راستی آرامش تو برایم آسودگی ست

همیشه به یاد دارم که در راه برگشت به خانه برایت گل بگیرم و همیشه به تو بگویم که از گلستان های هستی برایم گل تری . تو گل را دوست داری . با رسیدنم همیشه ——- نگاهت می کنم و غم سرد و سیاهی مرا فرا می گیرد . انگار که با تیره شد آسمان شادی روز من هم تیره می شود . به مرور به سیاهی می کشم اما اندکی شادمانم چون می دانم باز بامدادی فرا می رسد و تو الاهه ی هستی خودم را می بینم اما چه کنم که هر شب با گریه های سنگینی از فهم اینکه تو فقط یک عروسکی به خواب می روم و فردایش همه چیز را از یاد برده ام .

آری ، من فراموشی دارم .


برقص
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید