ناپلئون اسکات، با وجود تقلایی شدید در به نمایش گذاشتن جذابیت بصری – که احتمالا نخستین چیزی است که هر دوستدار حتی ساده اسکات نیز از او انتظار دارد – نهایتا نمیتواند قد فرم فیلمش را به اندازه پهنای موضوعی – و نه کیفی - فیلمنامهاش بکشاند. آری فیلمبرداری در لحظاتی به نوعی چشمگیر است و طراحی جزئیات کاخ و لباسها و لحظه تاجگذاری از منظر تاریخی بسیار دقیق؛ اما مگر بنا بر این است؟ مگر بنا روایت نیست و تصویر؟ و فرم؟ حتی فکر به «حماسه» نامیدن اتفاقات یک فیلم از نگاه شخص فیلمساز نیز نیازمند اطمینان از تبحر بسیار در نگارش است. حماسه تاریخی ناپلئون – که اول باید ناپلئون را ببینیم و بعد اگر لازم شد حماسههایش را – اینجا به مناظر بصری منقطع و فاقد عمق حسی – و نه احساسی - تقلیل یافته.
شاید بتوان مقیاس ظاهری جاهطلبی ناپلئون – به مثابه شخصیت دراماتیک اثر – را با مجموعههای باشکوهی از نماهای فراگیر از مثلا نبردها یا ملاقاتهای مهم او با سران دیگر نشان داد اما شخصیت جاهطلب را نه! بماند که همینها نیز از دومین و سومین بار دیگر آنقدر هم جذاب نیستند و این مسئله حتی با ظاهر کردن لحظههای تاریخی مهم مثل لحظه عاری از کارکرد ناپلئون و مومیایی اسکندر و یا جلوه شخصیتهای شهیر تاریخی نیز جبران نمیشود؛ چقدر شخصیت تزار کاریکاتوریزه و از منظر کارکرد دراماتیک هرز داده شده بود. اسکات گویی وظیفه داشت عرض وسیعی از اتفاقات پیرامون ناپلئون را در یک فیلم بگنجاند که اگر نه فیلم اکران نشود! و این در ریتم آشفته اثر نیز مشهود است. نحوه گذار ناگهان و عجول از سکانسهای جنگی به خصوصیترین لحظات تنها جریان روایت را مختل میکند. این تمهید اگر بنا است تا تنش ایجاد کند هم موفق نیست چرا که «تنش دراماتیک» باید از زیرساخت اثر به رویه برسد و حضور مستمر آن در یکایک نماها و سکانسهای هدف است که مهم است و نه در نحوه گذار مابین اینها؛ و یا حتی در تبدیل ژست غرورمند جنگی به اشکریختن بر دامن ژوزفین که این چیزی جز یک پاساژ تصنعی نیست.
فیلم لحظات خوب اندکی از منظر تصویری، نوری و میزانسن داشت اما به هر حال در سینما عشق معنایی ندارد جز با انسان عاشق و در راستای این اثر، شکوه بیمعناست و انسان شکوهمند لازم! ذات آنچه بر پرده میبینیم در ابژه است و تنها اگر این پله مستحکم باشد، میتوان به سوبژه رسید. بالاخره ناپلئون اسکات کیست؟ فردی قوی یا سست؟ هر دو؟ بسیار خوب چه انتخاب هوشمندانه و به نظر درستی! اما در عمل این را ندیدیم. شخصیتی که نمیتواند مرز مشخصی برای خود بسازد نیازمند ساخت دقیق است. آنکه بلاتکلیف است نیز نباید از منظر پرداخت رها شده باشد بلکه اتفاقا نیازمند کوشش نگارشی و اجرایی بیشتر است.اگر لحظاتی هم به این ساخت نزدیک میشویم، اسکات باز ما را به یک قاب نقاشیوار ظاهرا زیبا پرتاب میکند! گاهی هنگام فیلم میشد به این اندیشید که اگر تمام حدودا صد و شصت دقیقه در یک اتاق از همان کاخ بود، میتوانستیم بیشتر ناپلئون را لمس کنیم!