به تابلو که نگاه میکنم، سرما و وهمی عجیب به سراغم میآید. ونگوگ آسمانی را به ما مینمایاند که خود آن را لمس کرده بود. آسمانی که تا پیش از این اثر برای ما وجود نداشت. خطوط مواج قلممویی که نقاش سعی در پنهان کردن آنها ندارد، از قضا جزو نکات بارز فرم وی در اکثریت آثارش و حال به خصوص در این اثر است. طره بادی که پریشانی را موجب میشود، نور زردی که رود مانند از سویی به سوی دیگر میغلتد و نهایتاً شهری که زیر شکوه آسمان آرام گرفته و کلیسایش سر به فلک کشیده است. اما پیش از هر چیز توده سیاه نهال مانندی توجه مرا جلب میکند که خصمانه آسمان را شکافته است. حسی که گمان میکنم از ناخودآگاه و روانِ پریشان مؤثر، در اثر مستولی گشته. انگار نهال اثر، به ناگه در آن پدیدار شده و پیکارانه آن را میدَرَد. شب پرستاره ونگوگ برایم اثر عجیبی است، چراکه تسلط فرم و حس آنقدر اَکید است که مخاطب را با اجباری شیرین، جایی میخکوب میکند که ونگوگ زمانی در آن به بند کشانده شده بود.